اشعار و نوشته هاي عاشقانه

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست


یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم


ماجراهایی که با من زیر باران داشتی


شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم


بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود


من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!


ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!


من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم


لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید


تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]دیروز پس از مردن آدم برفی[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
شد آب تمـــام تن آدم برفی
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
امروز دوباره کودکــــی را دیـدم
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
سرگرم به جان دادن آدم برفی
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
او دگمه چشـم های زیبایش را
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
می دوخت به پیراهن آدم برفی
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
او شال ندارد نه ولی دستش را
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
انداخته بر گـــــردن آدم برفـــــی
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
خورشید طلوع کرد کودک برداشت
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
آهسـته سر از دامن آدم برفــــــی
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
هی برف به آفتاب می زد می گفت
[/FONT]

[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]
برگـــــرد بــــرو دشـــمن آدم برفــی
[/FONT]
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بگذار بگویند دیوانه ام

پای آمدن تو

در میان باشد،

ضریح که هیچ به این درخت چنار هم

دخیل می بندم ...!!

"محمدرضا صالحی"
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستت دارم

همیشه این نیست

که در هجوم وحشیِ این دردِ بی امان

به پایت بنشینم

گاهی دوستت دارم

یعنی این که شبانه

در خانه ات را آرام ببندم

بدون این که بیدارت کرده باشم

و فردا صبح که چشمت را باز می کنی

با خودت فکر کنی

تمامِ این زن را خواب دیده بودی!

عزیزم

قرار نیست

تعبیر تمام خواب هایی که می بینیم،

عاشقی باشد!
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]حالا در را باز کن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]
برای شام امشب [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]
به خرگوشی قانع باش [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]
این [/FONT]
[FONT=&quot]شعبده باز [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]
همه چیز را غیب کرد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]
جز [/FONT]
[FONT=&quot]احساسی[/FONT][FONT=&quot] که تنها [/FONT][FONT=&quot]تو [/FONT][FONT=&quot]درکش می کنی[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]![/FONT]
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نشانم بده کدام قرص را بخورم

که ماه کامل شود


و خشم ِ شب


در چشم هات آنقدر دوست داشتنی شود
[FONT=&quot]
[/FONT]

که بی ترس ِ بی آبرو شدن


بزنم به لشکر دشمن و


خورشید را


به غنیمت بگیرم
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نام‌هایِ خانوادگی

اندوه هزار نسل را در تو زنده می‌کنند!


کسی که ترا به نام کوچک صدا می‌زند


آن‌قدر دوستت دارد


که فقط تو را یاد درد‌هایِ شخصی‌ات می‌اندازد!

(تشکرهام تمام شد:cry:)
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر جاده ها به تو ختم نشوند

اگر صندلی های دو نفره

به خالی بودنشان عادت کنند

اگر سنگ فرش های نازی_آباد

تو را بر دوش‌ِشان نگیرند

و یک دنیا اگر دیگر

که حوصله ی گفتنشان را ندارم

کنار هم جمع شوند

همگی می شوند

مشخصات مردی که هر روز

ترس های زیادی را با خود حمل می کند



بی شک این آدم

به درد زندگی نخواهد خورد...
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]در سکوت شب من ،[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان حادثه ای...[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان وسوسه ای تلخ گذشت...[/FONT]
[FONT=&quot]من تو را کم داشتم[/FONT]
[FONT=&quot]در سکوت شب من ،[/FONT]
[FONT=&quot]آسمان حرفی زد...[/FONT]
[FONT=&quot]و غزل شعری شد...[/FONT]
[FONT=&quot]در سکوت شب من،[/FONT]
[FONT=&quot]موج گیسوی تو آرام نداشت[/FONT]
[FONT=&quot]برق چشمان تو پیغام نداشت...[/FONT]
[FONT=&quot]چه سرابی دارم[/FONT]
[FONT=&quot]که امیدم به نگاهت...[/FONT]
[FONT=&quot]سالها یخ زده است...[/FONT]
 

mehdi.chem

مدیر تالار شیمی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست

حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست



آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند


این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست



روز وشب را می شمارم ؛ کار آسانی ست ؛ حیف


روز و شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست



من که هست و نیستم خاک است ،خاکی مشربم


اینکه می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست



ابرها در خشکسالی ها دعاگو داشتند


حیرتا! بارانم و بایدنبارم خوب نیست!



در مرورخود به درک بی حضوری می رسم


زنده ام ، اما خودم را سوگوارم خوب نیست


***


مرگ هم آرامش خوبیست می فهمم ولی


این که تا کی در صف این انتظارم خوب نیست ...
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی‌خواهم پارچه‌ی ابریشمی باشم

اشرافی و غمگین

می‌خواهم کتان باشم

بر اندامِ زنی تنومند

که لب‌هایش

وقتِ بوسیدن ضربه می زنند

و نگاهش

وقت دیدن احاطه می‌کند

تمامی این روزها دل‌گیرند

من جغد پیری هستم

که شیشه‌ای نیافته‌ام برای تاریکی

می‌ترسم رویایم به شاخه‌ها گیر کند

می‌ترسم بیدار شوم و ببینم

زنی هستم در ایران

افسردگی‌ام طبیعی است

اما کاری کن رضا جان پاییز تمام شود

نمی‌دانم اگر مرگ بیاید

اول گلویم را می‌فشارد

یا دلم را

آن روز کجای خانه نشسته بودم

که می توانستم آن همه شعر بگویم؟

کدام لامپ روشن بود؟

می‌خواهم آنقدر شعر بگویم

که اگر فردا مُردم

نتوانی انکارم کنی

می خواهم شعرم چون شایعه‌ای در شهر بپیچد

و زنان

هربار چیزی به آن اضافه کنند

امشب تمام نمی‌شود

امشب باید یکی از ما شعر بگوید

یکی گریه کند

در دلم جایی برای پنهان شدن نیست

من همه‌ی زاویه ها را فرسوده ام

دیگر وقت آن است که مرگ بیاید

و شاخ هایش را در دلم فرو کند...!
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راه‌ها به تو ختم می‌شوند


بیراه‌ها به من!


با من راه بیا


بیراه نمی‌گویم!


دیر که راه بیفتی


دیگر هیچ سنگی


پای تو را نخواهد دید!

نسترن وثوقی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به شعرهایم گفته ام
روزی نبودنت تمام می شود
و واژه هایم قرار می گیرند

به شمعدانی سپرده ام

حواسش به پنجره باشد
که زودرنج ست

و دست هایم را

به امان عشق سپرده ام
می دانم
تو می آئیُ باران
دوباره پیش ما بر می گردد
کوچه ها و یاس ها
در هوایت دوباره می خندند
تو هم زودتر بیا
که دیگر پروانه ای نمانده است
و نه عابری
که از کوچه پس کوچه های خیالم
بگذرد و شاعر نباشد

نبودنت هم عاشقانه ای ست

که تا دوردست عشق پیچید ست !

"پرویز صادقی"




 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ﮔﻔﺖ : "ﻓﺪﺍﯼ ﺳﺮﺕ؛ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ".
ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ " ﺟﺎﻥ " ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ !

ﺭﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از دهن می افتند[/FONT]
[FONT=&quot]دوستت دارم هایی[/FONT]
[FONT=&quot]که هر روز صبح[/FONT]
[FONT=&quot]برایت دم میکنم[/FONT]
[FONT=&quot]و نیستی که بنوشی[/FONT]
[FONT=&quot]حواسم هست[/FONT]
[FONT=&quot]لحظه های نبودنت...[/FONT]
[FONT=&quot]سر میکشم این روزها را[/FONT]
[FONT=&quot]تا داغ بماننـــــــــد[/FONT]
[FONT=&quot]برای روز ِ برگشتنت..[/FONT]
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]هرگز دلم نخواست بگویم:[/FONT]
[FONT=&quot]هرگز[/FONT]
[FONT=&quot]مرگ از طنین هرگز می زاید[/FONT]
[FONT=&quot]اما همیشه[/FONT]
[FONT=&quot]از ریشه همیشه می آید[/FONT]
[FONT=&quot]رفتن[/FONT]
[FONT=&quot]همیشه رفتن[/FONT]
[FONT=&quot]حتی همیشه در نرسیدن[/FONT]
[FONT=&quot]رفتن![/FONT]
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساعت دقیق چند زمستان گذشته است؟
دارم تو را چه سرد به خاطر می آورم!
به شعرهای یخزده کبریت می کشم
من به گواهم این همه شاعر می آورم!!
( سیده زهرا بصارتی )
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همین کــه هستی

همیــن کـه لابـلای کلمـاتم نفس مـیکشی

همــین کــه پـــــناهِ واژه هـایم شـده ای

همین کـه ســــــــــایـه ات هست

همین کـه کــلماتم از " تــــــو " یـتیـم نشده اند

کافیست برای یک عمـــــر آرامـش

بــــــــــاش

حتی همیـن قــدر دور...
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]شراب را گفتم : تو که هوش از سرِ همه میبَری[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]اگر چشم های یارم را به نظاره بنشینی[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]حسرت غوره بودنت را هزاران بار خواهی خورد[/FONT]
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم

هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم

شاعر شده ­ام صبرکنم باد بیاید

تا یک غزل از روسری ­ات وام بگیرم

هی جام پس از جام پس از جام بیاری

هی جام پس از جام پس از جام بگیرم

آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد

آرام شوی در دلت آرام بگیرم

سهمم اگر افتادن از این بام بیفتم

سهمم اگر اوج است از این بام بگیرم

سنگی زدم و پنجره ­ات باز...ببخشید

پیغام فرستادم پیغام بگیرم

شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است

شاعر شدم از دست تو سامان بگیرم
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز خاموش که شد وقت درخشیدن توست

بهترین لحظه‌ی شب لحظه‌ی تابیدن توست

ابرها پشت به ماهند به تو خیره شدند

ماه پنهان شده هم محو درخشیدن توست

دیده‌ام مثل گلی باز، تو را بعد از این

فکر آشفته‌ی من در هوس چیدن توست

قرن‌ها فاصله باقی است میان من و شعر

این که شاعر شدم از معجزه‌ی دیدن توست

پلک بر هم نزنم وقت تماشا به خدا

اوج عاشق شدنم دیدن خندیدن توست


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
غریبه

نمیدانم
گنجشک ها که آنقدر شبیه همند
چطور همدیگر را میشناسند
و نمیدانم
چقدر شبیه من هست
که تو دیگر مرا نمیشناسی
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از ما رای یک احساس قشنگ تپش های قلب تو را می شنوم


چه زیباست از پشت این نقاب هزار رنگ حس دلتنگی تو را بوئیدن


تو را می بینم و می جویم که همچون یک باران بهاری



بر دل پائیزی من می باری و سیراب



میکنی درختان دلم راکه بارور می شوند و شکوفه می دهنددر بهار دل


چه معصومانه است عشقی که تو دیده ای را فهمیدن


به ذهنم هم نمی امد که روزی می شوی هم حس تنهایی های من


من و تو از تراوش یک چشمه ایم.... چشمه ای پر از قطرات ناب تنهایی


همان حس مشترک
 

Similar threads

بالا