اشعار نزار قبانی

دالان بهشت

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن هنگــام کــه بــا لبــاســی نــودوز
بــه دیــدنــم مــی آیــی
شــوق بــاغبــانــی بــا مــن اســت
کــه گلــی تــازه
در بــاغچــه اش روییــده بــاشــد . . .

" نزار قبانی"
 

دالان بهشت

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمی با من بنشین

تا در آن نقشه جغرافیایی عشق، تجدید نظر کنیم
بنشین تا ببینیم
تا کجاها مرز چشمان توست
تا کجاها مرز غم های من
کمی با من بنشین

تا بر سر شیوه ای از عشق
به توافق برسیم ...

"نزار قبانی"
 

دالان بهشت

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تو را دوست دارم
اما از گرفتار شدن در تو هراس دارم
و از یگانه شدن با تو
و در جلد تو رفتن
که آزموده ها به من آموخته است از عشق زنان پرهیز کنم
و از خیزاب دریاها...
من بحث و جدل با عشق تو نمی کنم... که او روز و نهار من است
و من با آفتاب روز بحث نمی کنم
با عشق تو بحث و جدل نمی کنم
که او خود مقدر می کند چه روزی خواهد آمد... چه روزی رخت خواهد بست...
و او خود زمان گفت و گو را و شکل گفت و گو را تعیین می کند...


آیا گفتم که دوستت دارم؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم، زیرا که تو آمده ای...
و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات دور...
هزارمین بار می گویم که تو را من دوست دارم...
چه گونه می خواهی چیزی را تفسیر کنم که به تفسیر در نمی آید؟
چه گونه می خواهی مساحت اندوهم را اندازه گیری کنم؟
حال آن که اندوه من... چون کودک... هر روز زیباتر و بزرگ تر می شود


بگذار به همه زبان هایی که می دانی و نمی دانی بگویم
که تو را دوست دارم

تو را دوست دارم
چه گونه می خواهی ثابت کنم که حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضور درخت،
و تویی گل آفتابگردان...
و باغی نخل...

هیچ از ذهنم نمی گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پیشه کنم، یا بر آن طغیان کنم
که من و تمامی اشعارم
اندکی از ساخته های دستان توایم.
همه شگفتی این است
که دختران از هر سو مرا احاطه کرده اند
و کسی جز تو نمی بینم...



"نزار قبانی"
 

دالان بهشت

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار بر آئینه‌های دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر
پاره‌ای زاد راه برگیرم ...
می‌خواهم تصویرها نقش زنم
از شکل دستان تو
از صدای دستان تو
از سکوت دستان تو ...
پس آیا کمی روبرویم می‌نشینی
تا نقش محال بزنم؟

"نزار قبانی"
 

دالان بهشت

عضو جدید
کاربر ممتاز
پزشک توصیه کرده است

بیش از پنج دقیقه
لبانم را در لبانت رها نکنم

و بیش از یک دقیقه
خود را در معرضِ آفتابِ داغِ سینه‌ات قرار ندهم
پس لطفن
بیش از این دیگر

وابسته‌ام نکن!



"نزار قبانی"
 

دالان بهشت

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستم داشته باش

بدون هيچ ترسي من را دوست داشته باش

و در لابه لاي خطهايي که در کف دستان من وجود دارد ناپديد شو

من را براي يک هفته , براي چند روز و حتي براي يک ساعت دوست بدار

زيرا من آن کسي نيستم که به ابديت ايمان داشته باشم

دوستم داشته باش , دوستم داشته باش

بيا و همچون قطره هاي باران بر تشنگي و خشکي که درمن وجود دارد ببار

و همچون شمع دربين لبهايم بسوز و با روح من يکي شو

دوستم داشته باش , دوستم داشته باش

من را همراه با پاکي و گناهي که دارم دوست داشته باش

دوستم داشته باش و با تن پوشي از گلها من را بپوشان

اي تويي که همچون جنگلي از مهرباني ومحبت هستي

من آن مردي مي باشم که هيچ سرنوشتي ندارم

تو سرنوشت و هدف من باش

دوستم داشته باش , دوستم داشته باش

بدون آنکه بپرسي چگونه و چطور, دوستم داشته باش

و نگذار شرم و خجالتي که در تو مي باشد باعث درنگ تو شود

و نگذار که ترس در وجود تو رخنه پيدا کند

همچون درياي من و بندرگاهي براي من باش

همچون سرزميني براي راحتي من و تبعيد گاهي براي من

همچون نسيم و طوفاني براي من باش

همچون نرمي و به سان خشونتي براي من باش

دوستم داشته باش , دوستم داشته باش

همانند من درعشق بسوز و با تمام وجود عاشق من شو

من را به دور از سرزمين ترس و رنج دوست داشته باش

دوستم داشته باش , دوست داشته باش

 

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواستم نگذارم گیسوانت بلندتر شود
و از شانه هایت فرو ریزد و حصار اندوهی شود بر زندگیم
اما موهایت آرزویم را در هم فرو ریخت
و همچنان بلند ماند
از تن تو خواستم تا رویای آیینه را بیدار نکند
اما گوش به حرف من نداد
وهمچنان زیبا ماند
خواستم قانع کنم عشقت را
که یک سال مرخصی
در کنار دریایی، یا بر قله کوهی
به سود هر دو ماست
اما ، عشق تو چمدان ها را بر پیاده رو کوبید
و گفت با من نمی آید !

نزار قبانی
 

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار برایت چای بریزم
امروز به ‌شکل غریبی خوبی
صدایت نقشی زیباست بر جامه‌ای مغربی
و گلوبندت چون کودکی بازی می‌کند زیر آیینه‌ها…
و جرعه‌ای آب از لب گلدان می‌نوشد
بگذار برایت چای بیاورم،
راستی گفتم که دوستت دارم؟
گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادی‌بخش است مثل حضور شعر
و حضور قایق‌ها و خاطرات دور...
...

از: نزار قبانی
بخشی از شعر بلند "دوستت دارم..."
مترجم: آرش افشار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!

می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته‏یی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!

ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
...
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.

"نزار قبانی"
(ترجمه: یغما گلرویی)
 

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازد و به آن
آفتاب و دریا ببخشد و تمدن.
دارم از یک شهر حرف می زنم!
تو سرزمین منی!
صورت و دست های کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شده ام
و همان‌جا می میرم!


"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غمگین مباش
یک روز صبح از خواب برمی خیزی
ستاره ها را ازگیسوانت پایین می ریزی
ماه را درون صندوقچه ی
اتاقت می گذاری
از چشمانت رد شب را بیرون کن
امروز صبح دیگری ست
به لبهایت گلهای سرخ بزن
گردن بندی از مرواریدهای دریا
ناخن هایت را به رنگ دلم رنگ کن
امروز صبح دیگری ست
مطمئن باش من عاشق تو خواهم ماند
تا باز شب بیاید و
کهکشان راه شیری
درون وجودت حلول کند...

نزار قبانی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

وقتی به بچه های جهان یاد دادم اسمت را هجی کنند

دهان‌شان به درخت توت بدل شد
تو، عشق من!
وارد کتاب های درسی و جعبه های شیرینی شدی.

تو را در کلمات پیامبران پنهان کردم
در شراب راهبان

در دستمال های بدرقه
آیینه های رویا

چوب کشتی ها...
وقتی به ماهی ها نشانی چشم‌هات را دادم
نشانی ها را از یاد بردند
وقتی به تاجران مشرق زمین
از گنج های تنت گفتم
قافله های روانه به سوی هند برگشتند
تا عاج های سینه‌ی تو را بخرند
وقتی به باد گفتم
گیسوهای سیاهت را شانه کند
عذر خواست که عمر کوتاه است
و گیسوهای تو بلند…



"نزار قبانی"
(ترجمه رضا عامری)


از کتاب: صد نامه عاشقانه / نشر چشمه / چاپ چهارم بهار 1395 (چاپ اول 1388)



20160512_083810-530.jpg
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیگر نمی توانم پنهانت کنم!
از درخشش نوشته هایم می فهمند،
برای تو می نویسم
از شادی قدم هایم،
شوق دیدن تو را در می یابند
از انبوه عسل بر لبانم،
نشان
بوسه تو را پیدا می کنند
چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را
از حافظه گنجشکان پاک کنی
و قانع شان کنی
که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟

"
نزار قبانی"
 

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را زن می‌خواهم،
آن‌گونه که هستی
تو را چون زنانی می‌خواهم
در تابلوی‌های جاودانه
چون دوشیزگان نقش شده بر سقف کلیساها
که تن در مهتاب می‌شویند

تو را زنانه می‌خواهم
تا درختان سبز شوند،ابرهای پر باران به هم آیند،باران فرو ریزد ...

تو را زنانه می‌خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه‌ی گندم،
شیشه‌ی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت – با تمامی زخم‌هایش – زنانه است

تو را سوگند به آنان که می‌خواهند شعر بسرایند … زن باش
تو را سوگند به آنان که می‌خواهند خدا را بشناسند … زن باش


"نزار قبانی"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهت قول دادم فورا تمامش کنم

اما وقتی دیدم قطره‌های اشک از چشمانت فرو می‌غلتند

دستپاچه شدم

و آنگاه که چمدان‌ها را روی زمین دیدم

فهمیدم که تو به این سادگی‌ها قابل کشتن نیستی

تو وطنی

تو قبیله‌ای

تو قصیده‌ای پیش از سروده شدن

تو دفتری تو راه و مسیری

تو کودکی هستی

تو ترانه‌ی ترانه‌هایی

تو ساز و آوازی

تو درخشنده‌ای

تو پیامبری.



"نزار قبانی"
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh بیوگرافی و اشعار ناظم حکمت مشاهير جهان 12

Similar threads

بالا