اشعار نزار قبانی

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز



نِزار قَبانی, (زاده ۲۱ مارس ۱۹۲۳، درگذشته ۳۰ آوریل ۱۹۹۸) از بزرگ‌ترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود.
نزار در یکی از محله‌های قدیمی شهر دمشق سوریه به دنیا آمد.
هنگامی که ۱۵ ساله بود خواهر ۲۵ ساله‌اش به علت مخالفتش با ازدواج با مردی که به او تحمیل شده بود، اقدام به خودکشی نمود. در حین مراسم خاکسپاری خواهرش وی تصمیم گرفت که با شرایط اجتماعی که او آن را مسبب قتل خواهرش می‌دانست بجنگد.[SUP][نیازمند منبع][/SUP]
نزار قبانی دانش‌آموخته دانشگاه دمشق بود. وی به زبان های فرانسه، انگلیسی و اسپانیولی نیز مسلط بود و مدت بیست سال در دستگاه دیپلماسی سوریه خدمت کرد.
هنگامی که از او پرسیده می‌شد که آیا او یک انقلابی است، در پاسخ می‌گفت: «عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و برده است و من می‌خواهم که آن را آزاد کنم. من می‌خواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم. روابط بین زنان و مردان در جهان ما درست نیست.»[SUP][نیازمند منبع]






[/SUP]دوستت دارم
با تو لج بازی نمی کنم!
مانند کودکان
سر ماهی ها با تو قهر نخواهم کرد
ماهی قرمز مال تو
ماهی آبی مال من...
هر دو ماهی مال تو باشند
تو مال من!



بخش‌هایی از اشعار نزار قبانی تاکنون به فارسی ترجمه و منتشر شده‌است. مهدی سرحدی ، موسی بیدج ، یغما گلرویی ،

رضا طاهری ، موسی اسوار و احمد پوری مترجمانی هستند که تاکنون نسبت به ترجمهٔ بخشی از آثار نزار به فارسی اقدام کرده‌اند. همسر اوسرانجام درجلوی سفارت سوریه در بیروت به دلیل بمبی که در ماشینش گذاشته شده بود، کشته شد




نمونه‌ای از اشعار نزار قبانی:

(به نقل از مجموعه ی: «عشق پشت چراغ قرمز نمی‌ماند!»/ نزار قبانی/ ترجمهٔ مهدی سرحدی/
انتشارات کلیدر/ ۱۳۸۶)
عشق پشت چراغ قرمز نمی‌ماند!

اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند!






 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم...


آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!




مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه در برابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!


نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...


شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...


پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زیر و بم های کمر و میان...
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است...


و آنچه با زن... با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب... در سیاهی چشم سرازیر می شود.

ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم...
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم...
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...

تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟

عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند...
ترا سپاس گویند.


"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=139306&d=1362300259
خسته بر شنزار سینه ات،



خم می شوم

این کودک از زمان تولد تاکنون،



نخوابیده است!
 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد

عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد

شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...

همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست...
و همه ی آثار شعریم
امضای ترا پشت جلد دارد!


ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...

نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری...

نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلینکس!


عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببینی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مست شو ، بانو !
مست از من !
آن چنان مست که دریا به رنگ گل سرخ درآید،
به رنگ شراب تیره ،
به رنگ خاکستری ،
به رنگ زرد ؛
و چه زیباست
زنی که در حضور شعر
تلو تلو می خورد و
مست می شود.

---------------
نزار قبانی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی که تو را دیدم

نقشه ها و پیش گویی هایم را پاره کردم

چونان اسب عربی، بوی باران تو را

پیش از باریدن، بو کشیدم

و آهنگ صدایت را

پیش از آن که حرف زده باشی، شنیدم

و گیسوانت را

پیش از آن که بافته باشی، پریشان کردم


از: نزار قبانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جز تو کسی نمی بینم
در اندیشه ی آن نیستم
که برابر عشق تو قیام کنم
یا که مقاومت . . .
زیرا من و تمامی شعرهایم
ساخته ی دستان تواند . . .
لیک همه حیرتم از آن است
که دور و برم را زنانی گرفته اند
و جز تو کسی نمی بینم



"نزار قبانی"
 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حلقه های زلف تو



بیش از این نمی‌توانم

در حلقه‌های زلفِ تو گم شوم

سال‌هاست که روزنامه‌ها

مرا مفقود خوانده‌اند

و تا اطلاعِ ثانوی

مفقود خواهم ماند





از: نزار قبانی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ذر تاریخ من ......... چه میگذرد؟!




در تاریخ من
...

و تاریخ تو ، ای بانوی من ، چه می گذرد؟
که هر گاه بوسه هایم را بر گیسوان تو پراکندم
گیسو
بلندتر شد...!

در شگفت ازین احساس در هر بامدادم
که هر چه می بینم بدل به شعر می شود...
و هر چه لمس می کنم بدل به شعر می شود ...
و اشیای من و اشیای تو- هرچند خرد و ناچیز-
بدل به شعر می شود ...
در حالت عشق ، قهوه جوش نیز بدل به شعر می شود
و دفترهای شعری که خوش می داشتیم
...
اینها صفحاتی است از تاریخ ، ای بانوی من
که هرگز تکرار نخواهد شد
هیچ تکرار نخواهد شد ...

این روزها بر من چه می گذرد ای بانوی من ؟
که هر چه میخوانم سبز می شود ...
که هر چه می نویسم سبز می شود

...



"نزار قبانی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اقتباسی‌ از چشم‌های تو

اقتباسی‌ از چشم‌های تو



مشکلِ اصلیِ من با نقد و نقادی این است:



هرگاه شعری را با رنگِ سیاه نوشته‌ام


گفته‌اند:



اقتباسی‌ست از چشم‌های تو!





از: نزار قبانی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند

تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند

در ژنو
از ساعتهایشان
به شگفت نمی آمدم
- هرچند از الماس گران بودند -
و از شعاری که میگفت:
ما زمان را میسازیم.
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان تو اَند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند.

پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش.

مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد.

نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت
و نورسیدگیت را
که تو زنی
از سلسله ی گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم.

ساعتهای گرانی
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست.





"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌



باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌،

جای‌ خالی‌اَت‌ بزرگ‌تر می‌شود !

وقتی‌ مِه‌ بر شیشه‌ها می‌نشیندُ

بوران‌ شبیخون‌ می‌زَند،

هنگامی‌ که‌ گُنجشک‌ها

برای‌ بیرون‌ کشیدن‌ِ ماشینم‌ از دل‌ِ برف‌ سَر می‌رسند،

حرارت‌ِ دستان‌ِ کوچک‌ِ تو را

به‌ یاد می‌آورم‌

وَ سیگارهایی‌ را که‌ با هم‌ کشیده‌ایم‌،

نصف‌ تو،

نصف‌ من‌...

مثل‌ِ سربازهای‌ هم ْسنگر !

وقتی‌ باد پرده‌های‌ اتاق‌ُ

جان‌ِ مَرا به‌ بازی‌ می‌گیرد،

خاطرات‌ِ عشق‌ِ زمستانی‌مان‌ را به‌ خاطر می‌آورم‌

دست‌ به‌ دامن‌ِ باران‌ می‌شوم‌،

تا بر دیاری‌ دیگر ببارد

وَ برف‌

که‌ بر شهری‌ دور
...
آرزو می‌کنم‌ خُدا

زمستان‌ را از تقویم‌ِ خود پاک‌ کند !

نمی‌دانم‌ چگونه‌،

این‌ فصل‌ها را بی‌تو تاب‌ بی‌آورم‌
!


"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جز آنکه دوستت بدارم ....

جز آنکه دوستت بدارم ....

برف نگرانم نمی‌کند

حصار یخ رنجم نمی‌دهد

زیرا پایداری می‌کنم

گاهی با شعر و

گاهی با عشق...

که برای گرم شدن

وسیله‌ی دیگری نیست

جز آنکه

"دوستت بدارم"


"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را

چون سیب درخشانی در میانه‌ی آسمان جا داد،

آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت،

چه می شد اگر او، حتی به شوخی

مرا و تو را عوض می کرد

مرا کمتر شیفته

تو را زیبا کمتر


"نزار قبانی"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده ‌است


آخرین چیزی است که از نامه‌های عاشقانه باقی است


و دستانت... آخرین ِ دفتر‌های حریری است...


بر روی‌شان...


شیرین‌ترین سخنی که نزد من است ثبت شده‌


مرا عشق پرورده ‌است، مانند لوح توتیا


و محو نشدم...


در حالی ‌که شعر باخنجرش طعنه می‌زند مرا،


رها کنم تا که توبه کنم


دوستت دارم...


ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته


با من باش


تا دریا به رنگ آبی‌اش بماند


و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه ‌دارد


شمایل فاطمه همیشگی شود


و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند


با من باش... چه بسا حسین بیاید


در لباس کبوتر‌ها، و همانند مه و رایحه‌ی خوش


و از پشت سر او مناره‌ها می آیند، و سوگند به پروردگارم


و همه‌ی بیابان‌های جنوب...

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم

نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم

دوستت دارم
نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم
به حافظه قطار های مسافری
تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز
بر رگهای دستانم سفر می کند
تو آخرین قطار من
من آخرین ایستگاه تو

دوستت دارم
نمی خواهم تو را به آب پیوند دهم
یا به باد
به تاریخ های هجری و میلادی
به جذر و مد دریا
ساعات کسوف و خسوف
و مهم نیست ایستگاه های هواشناسی
یا خطوط فنجان های قهوه چه می گویند
چشمان تو به تنهایی پیامبر گونه منند
مسئول شادی جهان !



"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کتـــابِ باران...

کتـــابِ باران...

دوستت دارم
می خواهم تو را به زمان
به حال و هوایم پیوند دهم
ستاره ای در مدارم!
می خواهم شکل واژه ها شوی
و سپیدی کاغذ
هر کتابی که چاپ می کنم
مردم که بخوانند
تو چون گلی در آن باشی
شکل دهانم
حرف که می زنم
مردم تو را شناور در صدایم ببینند
شکل دستانم
به میز که تکیه می کنم
ترا میان دستانم خواب ببینند
پروانه ای در دستان کودکی!
من عاشق حرفه ایم
شغلم عشق تو
عشق چرخان روی پوستم
تو زیر پوستم
من خیابان های شسته از باران بر دوش به جستجوی تو

چرا به من و باران ایست می دهی؟
وقتی می دانی
همه زندگی‌ام با تو
در ریزش باران خلاصه شده
وقتی می دانی
تنها کتابی که پس از تو می خوانم
کتاب باران است
ممنونم
که به مدرسه راهم دادی
ممنونم
که الفبای عشق را به من آموختی
ممنونم
که پذیرفتی عشقم باشی
زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی...





"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا دوستت دارم!؟

چرا دوستت دارم!؟


بگذار ترجمه ی خوشامد گویی صندلی هایی باشم
که تو رویشان می نشینی
فکر فنجان هایی را کشف کنم
که در معاشقه ی قاشق و شکر
به لبان تو فکر می کنند
بگذار حروف جدیدی به تو اضافه کنم
اضافه کنم به الفبا
بگذار خودم را سرزنش کنم
و میان تمدن و وحشیگری
به عشق برسم


چای خوشمزه بود؟
با کمی شیر چطوری؟
مثل همیشه باکمی شکر موافقی؟
اما من چهره ات را بدون شکر ترجیح می دهم

هزارمین بار است که می گویم
دوستت دارم

چطور چیزی را که قابل تفسیر نیست
تفسیر کنم؟
مساحت غمم را چطور اندازه بگیرم؟
غمی که هر روز مثل کودکی بزرگتر و زیبا تر می شود
بگذار با همه کلمات آشنا و نا آشنا بگویم
دوستت دارم


چیز هایی را کشف کنم هم وزن دل عاشقم
که زنده به دیدن توست
واژه هایی بیابم که تنهایی تو را و مرا بیان کند
با کلماتی دیگر صدایت کنم
با همه حرف های ندا

شاید در این صدا زدن از دهانم متولد شوی
دولت عشقی به پا کنم
که ملکه اش تو باشی
و من بزرگترین عاشق تاریخ
بگذار رهبر انقلابی باشم
که سلطه ی چشمهایت
در جهان به پا کند

با عشق، چهره ی تمدن را تغییر دهم
تو تمدنی...

تو میراثی هستی که هزاران سال در دل زمین شکل می گیرد
دوستت دارم


چطور ثابت کنم که حضور تو در جهان مثل حضور آب و درختان است؟
تو گل آفتابگردانی

نخلستان
و ترانه ای که از تاریکی دل به دریا زده
وقتی کلمات ناتوانند بگذار تو را باسکوت بگویم...

و وقتی کلام ماجرایی ست که در آن گرفتار شده ا
شعر تبدیل به ظرفی سنگی می شود
آنچه میان ماست
میان مژه های چشمم و چشمت
بگذار به رمز بگویم...
اگر به نور ماه ایمان نداری
بگذار به صاعقه متشبث شوم
یا به بارش باران
بگذار به دریا نشانی چشمهایت را بگویم
اگر دعوت مرا برای سفر می پذیری


چرا دوستت دارم؟
هیچ قایقی به یاد نمی آورد
که آب چطور در آغوشش گرفته
و گرداب چطور برهنه اش کرده


چرا دوستت دارم؟
از گلوله نمی پرسند
از کجا آمده
معذرت هم نمی خواهد
از من نپرس چرا دوستت دارم
نه من می دانم
نه تو
...

"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را دوست می دارم

تو را دوست می دارم

تو را دوست می دارم

نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته

و با خاطره ی قطارهای درگذر قیاس کنم
تو آخرین قطاری که ره می سپارد
شب و روز در رگ های دستانم
تو آخرین قطاری
من آخرین ایستگاه



تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با آب... یا باد
با تقویم میلادی یا هجری
با آمد و شد موج دریا
با لحظه های کسوف و خسوف قیاس کنم
بگذار فال بینان
یا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه می خواهند بگویند
چشمان تو تنها پیش گویی است
برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان



"نزار قبانی"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آیا هرگز به کجا فکر کرده ای؟!

کشتی ها از مقصد خود آگاهند؟!

ماهی ها و سیتکای پرستوها نیز...

ولی ما ....

دست و پا می زنیم در آب

بی غرق شدن...

رختِ سفر می پوشیم...

بی سفر رفتن

نامه می نویسیم

بِه کهِ پُستشان کنیم...

برای هر پروازی بلیط رزرو می کنیم...

اما در فرودگاه باقی می مانیم

من و تو ...


ترسوترین مسافرانِ تاریخ هستیــم!



" نزار قبانی"
 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای که چون زمستانی

ای که چون زمستانی

ای که چون زمستانی

و من دوست دارمت

دستت را از من مگیر

برای بالا پوش پشمین‌ات

از بازی‌های کودکانه‌ام مترس.

همیشه آرزو داشته‌ام

روی برف، شعر بنویسم

روی برف، عاشق شوم

و دریابم که عاشق

چگونه با آتش ِ برف می‌سوزد!

[FONT=Tahoma, Arial, Verdana, Calibri, Geneva, sans-serif]
[/FONT]

از: نزار قبانی
.
.
.


برگرفته از کتاب: بلقیس و عاشقانه های

پ.ن: 30 دی ماه 92
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا از خاک بيافرين
و از روح خودت درون بريز
اکنون من يک آفريده ي عاشق هستم
مردي که ذاتش از روح توست
وتو خداي مني
و هر روز رسولاني عاشق را برايم مي فرستي
من به کيش تو در آمدم
حتي اگر کُفر باشد


"نزار قباني "
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
...

...

با وجود این روزگار بد سرشت
با وجود عصر و عهدی که به قتل نویسنده گی دست می زند
و به قتل نویسنده گان
و بر کبوتران ، گل ها و علف ها
آتش می کند
و چکامه های نغز را در گورستان سگ ها در خاک می کند
من می گویم: تنها اندیشه پیروز است...
و کلمه ی زیبا نخواهد مرد
به هر شمشیری که باشد
به هر زندانی
به هر دورانی!

نزار قبانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

طبیعهُ الرجل / خوی مرد
یحتاج الرَّجُلُ الی دقیقهٍ واحده
لیعشقَ امرأه
و یحتاجُ الی عُصورٍ لنسیانها


مرد یک دقیقه زمان نیاز دارد
که عاشق زنی شود
و روزگاران بسیار که اورا به فراموشي سپارد
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
باران یعنی تو بر می گردی...

باران یعنی تو بر می گردی...

دوستت دارمُ
با تو لج بازی نمی کنم!
مانند کودکان،
سر ماهی ها با تو قهر نخواهم کرد:
ماهی قرمز مال تو،
ماهی آبی مال من...

هر دو ماهی مال تو باشدُ
تو مال من!

دریا وُ
کشتیُ
سرنشینانش مال تو باشدُ
تو مال من!
ضرر نخواهم کرد!
تمام دارُ ندارم زیر پای تو!

نه چاه نفتی دارم که فخر بفروشمُ
معشوقه هایم در آن شنا کنند،
نه مانند آقا خان ثروتمندم،
نه جزیره ی اوناسیس
- که به وسعت یک دریاست - مال من است!
من شاعرمُ تنها ثروتم
دفتر شعرهایم
و چشمان زیبای توست!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی ..
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند ،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم ..
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت ...

.......

{ نزار قبانی }
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh بیوگرافی و اشعار ناظم حکمت مشاهير جهان 12

Similar threads

بالا