اشعار عاشورایی و انتظار

mahdi271

عضو جدید
گرچه روزی تلخ‌تر از روز عاشورا نبود
آنچه ما دیدیم جز پیشامدی زیبا نبود
عشق می‌فرمود: «باید رفت»، می‌رفتند و هیچ
بیم‌شان از تیرهای تلخ و بی‌پروا نبود
خیمه‌ها از مرد خالی می‌شد، اما همچنان
اهل بیت عشق در مردانگی تنها نبود
آفتاب ظهر عاشورا به سختی می‌گریست
کودکان لب‌تشنه بودند و کسی سقّا نبود
آسمان می‌سوخت از داغی که بر دل داشت، آه
کودکی آتش به دامن می‌شد و بابا نبود
کاروان کم‌کم به سمت ناکجا می‌رفت و کاش
بازگشتی این سفر را باز از آنجا نبود
 

mahdi271

عضو جدید
می آید از سمتِ مغرب اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته ست در چشم‌هایش هویداست
یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل‌های آتش شکوفاست
در جانِ او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال امّا به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی‌های آتش در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش که زینب امّا پیامش به دنیاست:
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنه‌های ی که امروز، در صحنه‌های ی که فرداست
این اسب بی‌صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست
 

mahdi271

عضو جدید
باز در خاطره‌ها یاد تو، ای رهروِ عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است

نقش پیکار تو در صفحه تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتوش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظره تابلوِ آزادی
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و پیکار حقیقت‌جویی
همه‌جا صفحه تابنده آیین تو بود
آنچه بر ملت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد
بر سرِ ایده انسانیِ خود جان دادی
در ره کعبه حق‌جویی و مردی و شرف
آفرین بر تو که هفتاد و دو قربان دادی

آنکه از مکتب آزادگی‌ات درس آموخت
پیش آمال ستمگر ز چه تسلیم شود؟
زور و سرمایه دشمن نفریبد او را
که اسیر ستم مردم دژخیم شود

رهرو کعبه عشقی و در آفاق وجود
با پر شوق، سوی دوست برآری پرواز
یکه‌تاز ملکوتی، که به صحرای ازل
روی از خواسته عشق نتابیدی باز

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زان فداکاری مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود
 

mahdi271

عضو جدید
ستاره می شود و می وزد سری در باد
چنان که پیکر در خون شناوری در باد
نوای رودکی و سوز چنگ می آید
به مویه های غم انگیز دیگری در باد
در آن سپیده خونینِ خاک و خاکستر
که مانده باز به در چشم دختری در باد
شکوفه می دهد از نیزه ها به شکل انار
صدای العطش سرخ حنجری در باد
به هرکجا برَوی دیده ای غم آلود است
به هر طرف که گلوی معطّری در باد ...
چه لیلیانه ز محمل کشانده در خونش
به مشک پاره و لب های پرپری در باد
مرا غزل شد و در خیمه ها رهایم کرد
پرید با پری از خون، کبوتری در باد
به روی خاک چنین نقش بسته خونش را
که مانده است ز طاووس ها پری در باد
سه شنبه پنجم اسفند، ظهر عاشورا
که گُرگرفته به دستان لاغری در باد
صدای سنج گلوی تو را به یاد آورد
و غنچه کرد پس از آن به دفتری در باد
 

mahdi271

عضو جدید
خورشید به پا خاسته روشنگری ات را
دریا به سجود آمده پهناوری ات را
تاریخ همه لوح و قلم شد نتوانست
تصویر کند معجزه دلبری ات را
مانده است که از سیرت پاکت بنویسد
یا شرح دهد صورت پیغمبری ات را
چشمی پرگریه است و نگاهی پرخنده
تا دیده پدر شیوه جنگاوری ات را
شمشیر کشیدی همه دشت برآشفت
ای مرد بنازم غضب حیدری ات را
 

mahdi271

عضو جدید
مشک آبی که از آن روز همین جا مانده
آسمانی است که بر روی زمین جا مانده
عکسِ این فاجعه در قاب چه باید بکند
مشک بسته است، بگو آب چه باید بکند
پاره ای از تنت افتاده در این دشت هنوز
امّ ایمن پی تعبیرِ تو می گشت هنوز
این دل از خون تو برداشته آب و گل خون
جای آن است که خون موج زند در دل خون
این تن غرقه به خون نور دو عین است مگر؟
این که خوابیده در این دشت حسین است مگر؟
دست آب از لب دریایی او کوتاه است
اقیانوس که در دست عبیدالله است
از نوک خنجر شک، نور یقین می ریزد
خون خورشید که بر روی زمین می ریزد
عرق شرم به پیشانی صحرا مُهر است
بعد از این چشمِ رسول آینه آن ظهر است
کاش از دفترش این فاجعه را بردارند
از دو چشم تَرش این فاجعه را بردارند
تلخ بود این که همین تلخ ترین باور را
پیر می کرد همین غصه پیام آور را
این که بیننده آن واقعه بد باشد
این که آشفته آن موی مجعّد باشد
بوی هفتاد و دو تا داوطلب می آمد
این ستاره چه به پیراهن شب می آمد
دیده بودند دو چشمت همه را غرقه به خون
تا که دیدی پسر فاطمه را غرقه به خون
رود بی رحم زمان سمت جنون جاری شد
ظهر بود از گلوی علقمه خون جاری شد
داشت یک شاخه گُل را کسی از ته می زد
داشت از تشنگی اش علقمه له له می زد
آه! لب تشنگی ماه به خون تر می شد
آب از دوری لب های تو پرپر می شد
ناله نیزه در این لحظه به گوش آمده بود
خون خورشید از این صحنه به جوش آمده بود
سعی می کرد زمین جانب شط بگریزد
نیزه می خواست که از واقعیت بگریزد
ابرها ضجّه زنان دور سرت چرخیدند
روح هفتاد و دو تن دور و برت چرخیدند
خونت آن بادیه را یکسره رنگین می کرد
دشت را از می رنگین تو غمگین می کرد
لاجرم ثانیه ها بی تو دوام آوردند
ماه را با کمک نیزه با شام آوردند
 

mahdi271

عضو جدید
دل سپردیم به چشم ...
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعد یک عمر که ماندیم . . . که عادت کردیم
دست هامان همه خالی ، نه ! پر از شعر و شرر
عشق فرمود : بیایید ، اطاعت کردیم
خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک
اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم
گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم ، ببخشید ! جسارت کردیم . . .
ایستادیم دمی پای در « باب الراس »
شمر را – بعد سلامی به تو - لعنت کردیم
سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس که با قبله ی شش گوشه ، عبادت کردیم
تشنه بودیم دوبیتی بنویسیم برات
از غزلباری چشمان تو حیرت کردیم
هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم
( همه با قافیه ی عشق ، مصیبت دارند)
از تو گفتیم ، اگر ذکر مصیبت کردیم
وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش
بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم
و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم
تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایه ی آن قامت ، اقامت کردیم
بین مان باشد آن شب . . . ما . . . بین الحرمین
از چه با زینب و عباس و تو صحبت کردیم
کاش می شد که بمانیم ؛ ضریحت در دست . . .
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
 

mahdi271

عضو جدید
من پر از شعرم و از قافیه ها بیزارم
مانده ام چندم هجریست که خون می بارم
قبله حاجت من چشم حسین است آری
و لبم تشنه بین الحرمین است آری
پیله بستیم و فقط فکر رهایی هستیم
و فقط منتظر اینکه بیایی هستیم
تا که مشکی به تنم رنگ محرم باشد
شب شعر و غزل و غصه فراهم باشد
مثل سیب از سر انگشت خدا افتادیم
سهممان بوده که با جاذبه ما افتادیم
جاده از هر طرفش داشت کبوتر می شد
لحظه در لحظه ضریبانه میسر می شد
آسمان حس مرا مثل سفر جاری کرد
درد و دل آمد و جای قلمم زاری کرد
ربنا قلب من و برکه ائی از ماهی ها
با شما،ماهی دریا شده ها،راهی ها
همه از سیب دو دستان خدا سرشاریم
سهممان بوده که با جاذبه ما سر شاریم
مطمئنم که اگر فاصله ها کم می شد
تاب سر رفته ی بی حوصله ها کم می شد
بال و پر دادی و گفتی که بیا می آیم
داشت از خستگی چلچله ها کم می شد
جاده ای کاش دلش را به کبوتر می داد
یا که با حل شدن مسئله ها کم می شد
و زمین تکه ائی از درد خودش را خندید
پر شدیم از تو و از مرحله ها کم می شد
آخرین بغض من و مرغ مهاجر ها با
ـگرد و خاک از بدن قافله ها کم می شد
کم شدیم از خودمان پیش ضریحت ،ای کاش
گله ها یا گله ها یا گله ها کم می شد
 

mahdi271

عضو جدید
دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم
که در حضور خدا روسپیدتر بشوم
بُریده‌های من آن‌سوی عشق گُم شده‌اند
خدا کند که از این هم شهیدتر بشوم
که ذره‌های مرا باد با خودش ببرد
که بی‌نهایت باشم، مدیدتر بشوم
به جست‌وجوی من و پاره‌های من نروید
برای گُمشدة تن، پی کفن نروید
به مادرم بنویسید جای من خوب است
که بی‌نشانه شدن، در همین وطن خوب است
در این حدود، من پاره‌پاره خوشبختم
در آستان خدا، بی‌کفن شدن خوب است
همیشه مهدی موعود در کنار من است
و دست‌های اباالفضل سایه‌سار من است
خدا قبول کند اینکه تشنه جان دادم
و کربلای جدیدی نشان‌تان دادم
به جست‌وجوی من و پاره‌های من نروید
برای گمشدة تن، پی کفن نروید
میان غُربت تابوت‌ها نخواهیدم
به زیر سنگ مزار ـ ای خدا! ـ نخواهیدم
منم و خار بیابان که سنگ قبر من است
دعای حضرت زهرا، مزید صبر من است
خدا که خواست ز دنیا بعیدتر بشوم
که زیر بارش سُرب و اسید، تر بشوم
خودش به فکر من و تکه‌های روح من است
دعا کنید از این هم، شهیدتر بشوم
 

mahdi271

عضو جدید
گیسوی خورشید می‌لغزید روی خیمه‌ها
خون و آتشمی‌تراوید از سبوی خیمه‌ها
آب پشتِ تپه‌ها می‌شست زخم دشت را
از شرار تشنگیپر بود جوی خیمه‌ها
آسمان آرام در شطِ شقایق می‌نشست
ارغوان می‌ریخت در جاموضوی خیمه‌ها
شهریار عشق در گرم بیابان خفته بود
اسب با زینِ‌ تهی می‌رفت سویخیمه‌ها
گرد را سر تا به پا آغوش استقبال کرد
آفتابی شعله‌پوش از رو‌به‌رویخیمه‌ها
شیهه‌ای خونین کشید و از حرم بیرون دوید
شوق را عرشی غزالِ آیه بویخیمه‌ها
اسب رنگین یال و تنها بود، تنهاتر ز کوه
خاک شد با گامِ رجعت آرزویخیمه‌ها
ساربانان در جرس زنگ اسارت داشتند
بال می‌زد بغض عصمت در گلویخیمه‌ها
 

mahdi271

عضو جدید
شب میچکد...ونم نم ِ باران گرفته است
امشب دوباره حال خیابان گرفته است
حسی غریب در همه جا پرسه می زند
ودسته های ِ سینه زنی جان گرفته است

تصویرهای ِ محو وشلوغ ِ همیــــــــشگی
در کوچه های ِنم زده میدان گرفته است

تصویری از سری که سرافراز می شود
بالای نیزه مجلس قرآن گرفته است

طفلی که از گلوی خودش خون مکیده بود
یا خواهری که شام غریبان گرفته است

یا آستین خالی مردی که می رسد
و...مشک را به گوشه ی دندان گرفته است...

انگار خون به مغز ِ یقینت نمی رسد
احساس می کنی رگ ایمان گرفته است

دست ردی است،این که توبر سینه میزنی
دستی که بوی دغدغه ی نان گرفته است

این چندقطره اشک...نه این آب،اشک نیست
روح تو را قساوت سیمان گرفته است

مجلس تمام می شود وفکر می کنی
بازار کار ِ حضرت ِ شیطان گرفته است

این بغض، در گلوی ِ حقیقت شکستنی است
تاریــــــخ ، اگرچه آن را... آسان گرفته است...
 

mahdi271

عضو جدید
بخوان بلال به تکبير ظهر عاشورا


چه بود داغ نفسگير ظهر عاشورا




مگر به حنجره زخمي تو زنده شود


براي شهر تصاوير ظهر عاشورا



... هزار خيمه ي آتش گرفته و عطش


و خون و نيزه و شمشير و ظهر عاشورا





لباس تيره به تن کرد در عزا خورشيد


و شد شبيه شب تيره ظهر عاشورا


زبان الکن غم مويه هاي من هرگز


نمي رسند به تفسير ظهر عاشورا
 

mahdi271

عضو جدید
آخرین منزل

او گفت: «اینجاست!»
در موج پررنگ صدایش
زنگ شترها بی صدا شد
پای شترها ماند در راه
در کاروان خسته ناگاه
موج هیاهویی به پا شد
از خاک صحرا
یک مشت برداشت
آن وقت، آرام
تکرار کرد او گفته اش را:
«اینجاست! اینجا
رنج سفر کوتاه شد
چون آخرین منزل همین جاست
این خاک ما را می شناسد
این آسمان، این خاک تبدار!»
این وسعت دشت...
در چشمهایش اشک لرزید
آرام برگشت:
«هرکس نمی خواهد بماند
هرکس نمی خواهد بمیرد
در چشم شب، آسوده راه خویش گیرد
شب یار او باد
هرکس که می خواهد بماند
باید بداند
فردا صدای نیزه ها می پیچد اینجا»
فردای آن روز
در چشم سرخ آسمان محشر به پا بود
بر سینه دشت
بر خاک گلرنگی که نامش «کربلا» بود
 

mahdi271

عضو جدید
آب یعنی بی وفایی

به روی نیزه ذکر یا حبیب است
هوا آکنده «أمّن یجیب» است
نه تنها کودکان تو، خدا هم
پس از مرگ غریب تو، غریب است
تو مثل دست خود افتاده بودی
به قدر مهربانی ساده بودی
در آن هنگامه از خود گذشتن
عجب دستی به دریا داده بودی
پریشان یال و بی زین و سوارم
غریب کوچه های انتظارم
صدای «العطش آقا» بلند است
به خیمه روی برگشتن ندارم
سر خورشید برنی آشیان زد
علم بر بام قلب عاشقان زد
غروب کربلا رنگ فلق بود
مگر خورشید را سر می توان زد
بیا و حاجت ما را روا کن
دو دستت را ستون خیمه ها کن
به دریا می روی یادت بماند
لبی با سوز دریا آشنا کن
نمی دانم چرا اکبر نیامد
چراغ خانه مادر نیامد
نمی دانم چرا بانگ عطش از
گلوی نازک اصغر نیامد؟
نمی دانی چه بی تابم عموجان!
غمت را برنمی تابم عموجان!
هلاک دیدن روی توام من
که گفته تشنه آبم عموجان؟
مدد کن عشق، دریا یار من نیست
فلک در گردش پرگار من نیست
مدد کن دیده از دنیا ببندم
عموی آب بودن کار من نیست
عموی مهربان من کجایی؟
الهی بشکند دست جدایی
بیا با تشنگی هامان بسازیم
عموجان، آب یعنی بی وفایی
علم از دست و دست از من جدا شد
و مشک آب از دندان رها شد
قیامت را به چشم خویش دیدم
دمی که قامت خورشید تا شد
 

mahdi271

عضو جدید
سبز بخت سرخ او

تا شقایق را به دست عشق بر کردیم ما
زیر دوش آفتاب خون وضو کردیم ما
همچو قوی مست دست افشان وجود خویش را
در شط سرخ شهادت شستشو کردیم ما
گر چه دست از جان و سر شستیم پاکوبان ولی
دست دشمن را برای خلق رو کردیم ما
می دهد از حنجر ما بوی تاولهای داغ
بسکه چون ققنوس آتش زیر و رو کردیم ما
غنچه غنچه، زخم زخم پیکر ما چون شکفت
عطرافشان خنده بی های و هو کردیم ما
در بلا با سوزن مژگان و رشته رشته اشک
جامه صد پاره جان را رفو کردیم ما
چون گل اشکی سر سجاده در دشت عطش
با دعای ندبه کسب آبرو کردیم ما
تا نماز عشق بندد نقش بر لوح وجود
با دهان زخم با حق گفت وگو کردیم ما
فخر ما این بس که همچون ماه در طی طریق
اقتدا بر قائد خورشید خو کردیم ما
 

mahdi271

عضو جدید
پرتلاطم ازهراس خواب و خنجرکوفه بود
خوفناک ازخون ِ آن سرداربیسرکوفه بود
آشنا با پچ پچ بنهفته درپس کوچه ها
وامدارزخم آن عشق مکررکوفهبود
آسمان سای به تیغ آلوده ی غربت سوار
آنکه درخون تو آن شب شد شناورکوفهبود
ای حضورجاری جان درتب شمشیرو زخم
هم عنان خنده درمرگت سراسرکوفهبود
وقتی ازشرم لبت درخاک پنهان می شدم
حمله وردرناله های آب و اصغرکوفهبود
ازفراسوی فرات و فتنه درفریاد وزخم
می فروش خون هفتاد و دو دلبرکوفهبود
جامه نیلی کن عزا را بیشتر شیون کنیم
زانکه درخورشید زخمت همچوخنجرکوفهبود
یا رهایم کن میان گریه درگردابِ زخم
یا صدا کن شعله ورخونی که سردرکوفه بود
 

mahdi271

عضو جدید
ای اشک کجایی که غم از راه رسید
اندوه عظیم و ماتم از راه رسید
یک سال گذشت و باز یک بار دگر
پلکی زدی و محرم از راه رسید
**********
با نم نم اشک شستشویم دادند
در مجلس روضه عطر وبویم دادند
با پیرهن مشکی و این شال عزا
صد شکر دوباره آبرویم دادند
 

mahdi271

عضو جدید
چشمه خشکيده‏ي شعر مرا پر آب کن


بيت‏هاي تشنه‏‏‏ و درمانده را سيراب کن





برگ هاي دفترم اين روزها پژمرده اند


لااقل يک برگ را مهمان شعري ناب کن





اي تو مهتابي ترين؛ يک لحظه کوتاه نيز


برکه‏ي شعر مرا آيينه‏ي مهتاب کن





در قنوت يک عطش، بيدار بودم تا سحر


نهر عطشان وجودم را پر از سيلاب کن





با همان لالايي شيرين که اصغر خواب رفت


کودک شش ماهه‏ي شعر مرا هم خواب کن





دستهاي بر زمين افتاده‏ات شد دستگير


تشنگان بر زمين افتاده را سيراب کن





من که امشب بر تمام بيت هايت در زدم


با فقط يک قافيه، يک قطره ، فتح الباب کن
 

mahdi271

عضو جدید
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
بار این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن . . .
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن . . .
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن . . .
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن . . .
در خلصه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
 

mahdi271

عضو جدید
۱
بلندی
چنان بلند
که سر در ابرهای افسانه ای برده ای
و جهان
چون دشتی فرو تن
به پایت افتاده است.
۲
ناگاه در گودال غروب کردی
شب شد
و بغض پشت بغض
در گلوی جهان پیچید
کوهها سر به فلک کشیدند.
 

mahdi271

عضو جدید
اگر چه مثل محّرم نمی شوم هرگز

جدا ز روضه و ماتم نمی شوم هرگز

مرا ببخش مرا چون که خوب می دانم

که توبه کردم و آدم نمی شوم هرگز

اسیر جاذبۀ حُسن یوسف یاسم

که محو در گل مریم نمی شوم هرگز

گناه کارم و حتی بدون اذن شما

بدان نصیب جهنم نمی شوم هرگز

به جان عشق قسم غیر چهارده معصوم

به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز

قسم به قلب سپیدت سیاهپوش کسی

بجز شهید محّرم نمی شوم هرگز

نَمی فُرات بیاور چرا که من قانع

به سلسبیل و به زمزم نمی شوم هرگز

در انتهای غزل من دوباره می خواهم
فقط برای تو باشم نمی شوم هرگز
 

mahdi271

عضو جدید
در انتظار آب



تشنه است و نگاه غمبارش

خورده با چشم نخلها پيوند

روشناى دو چشم معصومش‏

مى‏كشد آفتاب را دربند
* * *



منتظر ايستاده تا آيد

از ره آن يكه تاز بى پروا

مى‏شود لحظه لحظه از هر نخل‏

حال سقاى خويش را جويا

شادمانه به خويش مى‏گويد

بى شك آن رفته، باز مى‏آيد

وعده آب داده او با من‏

سوى اين خيمه باز، مى‏آيد
* * *



تشنگى رفته رفته مى‏كاهد

قدرت استقامت او را

مضطرب ايستاده مى‏كاود

چشم او خيره خيره هر سو را
* * *



نخلها را دوباره مى‏بيند

نخلهاى شكسته قامت را

بيندافسرده و سرافكنده‏

آن نشانهاى استقامت را
* * *



او ز خود شرمسار مى‏پرسد

از چه رو پشت نخلها خم شد

چهره آسمان نيلى فام‏

اين چنين تيره از چه ماتم شد

من نمى‏خواهم آب، اى كاش او

نزد من سوى خيمه باز آيد

مى‏رود تشنگى زيادم اگر

باز، بازوى خيمه، باز آيد
* * *



آفتاب از سرير نيلينش‏

مى‏كشد نعره‏هاى آتشبار

نفس گرم و زهر ناكش را

مى‏دمد او به صحنه پيكار
* * *



گوييا هر چه در زمين است او

تشنه در كوى خويش مى‏خواهد

چون به بانگى كه آتشين است، او

خاك را سوى خويش مى‏خواهد
* * *



كودك خسته همچنان تشنه‏

چشم در راه رفته‏اش دارد

در زمينى كه قحطى آب است‏

چشم او همچو ابر مى‏بارد

غمگنانه به خويش مى‏گويد:

انتظارم به سر نمى‏آيد

از غبار كنار شط پيداست‏
رفته من دگر نمى‏آيد
 

mahdi271

عضو جدید
عاشق راستين





كيست عاشق آن كه تا پروانه سان پروا كند

جاى در آتش ز شوق شمع، بى پروا كند

كيست عاشق در جهان چون سرور آزادگان

كو بخون پاك خود اسلام را احيا كند

كيست عاشق آن كه با ايثار اكبر چون خليل‏

راز عشق بى نشان را در جهان افشا كند

كيست عاشق آن كه از دريا برآيد خشك لب‏

و زغم طفلان ز غيرت ديده را دريا كند

جان به قربان علمدارى كه گر دستش فتاد

درگه اعجاز، چون موسى يد بيضا كند

دست عباس دلاور گشت در ميدان قلم

تا بدان طومار مردى را بخون امضا كند

در شمار چاكرانش گر درآيد «افتخار»
فخرها بر شهرياران همه دنيا كند
 

mahdi271

عضو جدید
به نال ای دل که دیگر ماتم آمد

بگری ای دیده ایام غم آمد

گل غم سرزد از باغ مصیبت

جهان را تازه شد داغ مصیبت


جهان گردید از ماتم دگرگون

لباس تعزیت پوشیده گردون


ز باغ غصه کوه از پا فتاده

زمین را لرزه بر اعضا فتاده


فلک تیغ ملامت بر کشیده

ز ماه نو الف بر سر شیده


ازین غم آفتاب از قصر افلاک

فکنده خویش را چون سایه بر خاک


عروس مه گسسته موی خود را

خراشیده به ناخن روی خود را


خروش بحر از گردون گذشته

سرشک ابر از جیحون گذشته


تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری

به بار از دیده هر اشگی که داری


که روز ماتم آل رسول است

عزای گلبن باغ بتول است


عزای سید دنیا و دین است

عزای سبط خیرالمرسلین است


عزای شاه مظلومان حسین است

که ذاتش عین نور و نور عین است


دمی کز دست چرخ فتنه پرداز

ز پا افتاد آن سرو سرافراز


غبار از عرصهٔ غبرا برآمد

غریو از گنبد خضرا برآمد


ملایک بی‌خود از گردون فتادند

میان کشتگان در خون فتادند


مسلمانان خروش از جان برآرید

محبان از جگر افغان برآرید


درین ماتم بسوز و درد باشید

به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید


بسان غنچه دلها چاک سازید

چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید


ز خون دیده در جیحون نشینید

چو شاخ ارغوان در خون نشینید


به ماتم بیخ عیش از جان برآرید

به زاری تخم غم در دل بکارید


که در دل این زمان تخم ملامت

برشادی دهد روز قیامت


خداوندا به حق آل حیدر

به حق عترت پاک پیامبر


که سوی محتشم چشم عطا کن

شفیعش را شهید کربلا کن
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین


کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار می‌گریست
خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا


آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد


کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی


آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند


برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند


روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب


چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید


هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال


ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند


پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل


روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد


بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی‌اختیار نعرهٔ هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد


پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست


چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین


یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد


خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان
در دیدهٔ اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه‌خیز
روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد


ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای
وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای
ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای
کام یزید داده‌ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
ترجیح بند معروف
محتشم کاشانی
با تشکر فراوان از مهدی عزیز به خاطر اشعار زیبای که گذاشتن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاده و اسب مهیاست،بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم


ایستاده ست به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم

خاک -درخون خدا - می شکفد می بالد
آسمان،غرق تماشاست بیا تا برویم

تیغ - درمعرکه - می افتد و بر می خیزد
رقص شمشیر چه زیباست، بیا تا برویم

از سراشیبی تردید اگر بر گردیم
عرش،زیر قدم ماست بیا تا برویم

دست عباس، به خونخواهی آب آمده است
آتش معرکه برپاست بیا تا برویم

زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما، از دل دریاست بیا تا برویم

کاش،ای کاش! که دنیای عطش می فهمید
آب، مهریۀ زهراست بیا تا برویم

چیزی از راه نمانده ست چرا برگردیم
آخر راه، همین جاست بیا تا برویم

فرصتی باشد اگر - باز درین آمد و رفت -
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز در خاطره‌ها یاد تو، ای رهروِ عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان بر تو و بر همت و مردانگی‌ات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است

نقش پیکار تو در صفحه تاریخ جهان
می‌درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتوش بر همه کس تابد و می‌آموزد
پایداری و وفاداری در راه طلب

چهر رنگین شفق، می‌دهد از خون تو یاد
که ز جان بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظره تابلوِ آزادی
که فروزنده به تالار شب آویخته شد

رسم آزادی و پیکار حقیقت‌جویی
همه‌جا صفحه تابنده آیین تو بود
آنچه بر ملت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود

تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد
بر سرِ ایده انسانیِ خود جان دادی
در ره کعبه حق‌جویی و مردی و شرف
آفرین بر تو که هفتاد و دو قربان دادی

آنکه از مکتب آزادگی‌ات درس آموخت
پیش آمال ستمگر ز چه تسلیم شود؟
زور و سرمایه دشمن نفریبد او را
که اسیر ستم مردم دژخیم شود

رهرو کعبه عشقی و در آفاق وجود
با پر شوق، سوی دوست برآری پرواز
یکه‌تاز ملکوتی، که به صحرای ازل
روی از خواسته عشق نتابیدی باز

جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زان فداکاری مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود
 

farzan-shz

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه محرم آمده بايد دگر شوم

ماه محرم آمده بايد دگر شوم

ماه محرم آمده بايد دگر شوم
بايد به خود بيايم و زير و زبر شوم

بايد سبك عبور كنم از خيال سود
بايد خلاص از تب و تاب ضرر شوم

آزاد از مثلث تزوير و زور و زر
آزاد از هر آنچه نقوش و صور شوم

بايد عوض شوم چه به چپ چه به راست،‌ها
بهتر اگر نمي‌شود از بد بتر شوم

از بد بتر چرا شوم اما؟ محرم است
از خوب مي‌شود كه در اين ماه، سر شوم

اين ماه مي‌شود كه شوم چيز ديگري
يك چيز ديگري كه ندانم اگر شوم

يك چيز ديگري كه نبايد به وهم هم
يعني كه نه فرشته شوم نه بشر شوم

خير مجسم است محرم، بعيد نيست
اين ماه، تا ابد تهي از هرچه شرشوم

حتي اگر يزيديم و در سپاه كفر
چون حر، بعيد نيست شهيد نظر شوم

شب با يزيد باشم و فرداي انتخاب
قرباني حسين، نخستين نفر شوم

اينك، نداي: «كيست كه ياري كند مرا»
ماه محرم است مبادا كه كر شوم

ماه محرم است كه بيتاب جستجو
در خود همه فرو روم از خويش بر شوم

وقتش رسيده است بگيرم علم به دوش
تكيه به تكيه سينه‌زنان نوحه گر شوم

وقتش رسيده است كه چون باد روضه‌خوان
كوچه به كوچه مويه كنان در به در شوم

وقتش رسيده است خرابه خرابه آه
وقتش رسيده لاله كوه و كمر شوم

فرزند من كجاست؟ چه دارد؟ چه مي‌كند؟
ماه محرم است نبايد پدر شوم

آيا پدر كه خاك بر او خوش _ چه گفت و رفت؟
ماه محرم است، نبايد پسر شوم

بايد كه بي‌خبر شوم از هرچه هست و نيست
از ماجراي خون خدا باخبر شوم

ماه محرم است نبايد هبا روم
ماه محرم است نبايد هدر شوم

وقتش رسيده است كه خلع جسد كنم
وقتش رسيده است كه از خود بدر شوم

*

بي موج گريه، چشم در اين ماه، حفره‌اي است
بايد كه سرخ، لايق چشمان تر شوم

بايد كه چشم داشته باشم نه حفره، ها!
بايد شراب گريه خون جگر شوم

بي سوز آه، سينه در اين ماه، دوزخ است
بايد كه گرم، در خور شعله، شرر شوم

بايد كه سينه داشته باشم نه دوزخ، آه
بايد لهيب آتش آه سحر شوم

*

آتش گرفته خيمه _ داماد كربلا
سينه به سينه سوز شوم، شعله‌ور شوم

باراني است ديده خاتون اهل بيت
چشمه به چشمه اشك شوم پرده در شوم

وقتش رسيده است كه با گريه بر حسين
چون قصه حسين به عالم سمر شوم

وقتش رسيده است كه آيينه‌دار شمس
وقتش رسيده است غلام قمر شوم

دور سر بريده تن پاره علي
پرواز را كبوتر بي‌بال و پر شوم

تشييع دستهاي علمدار آب را
وقتش رسيده است كه آسيمه سر شوم

وقتش رسيده خطبه شوم، خطبه‌اي بليغ
وقتش رسيده شعر شوم، شعر تر شوم

وقتش رسيده شاعر و شمشير و هو! هلا!
وقتش رسيده شير شوم شير نر شوم

ماه محرم آمد و محرم شدم به تيغ
آماده‌ام كه محرم خون و خطر شوم

با ناله‌‌هاي حضرت سجاد از سحر
تا شام سرخ آمده‌ام، همسفر شوم

ماه محرم است و نماز حسين را
آماده‌ام، حواله اگر شد، سپر شوم

*

وقتش رسيده است يزيد پليد را
همچون زبان زينب كبري تشر شوم

وقتش رسيده است كه در چشم ابن سعد
چونان به چشم شمر لعين نيشتر شوم

وقتش رسيده حرمله نابكار را
گردن به تسمه گيرم و تير و تبر شوم

مرد خدا به غير شهادت هنر نداشت
وقتش رسيده است كه اهل هنر شوم

*

وقتش رسيده است كه مختارگونه سرخ
با قاتلان خون خدا در كمر شوم

يعني به كينه‌خواهي اولاد فاطمه (س)
شمشير بر كشم به شب و حمله‌ور شوم

قرعه به نام من اگر افتد، خوشا كه من
خوني قوم بي‌نسب بي‌گهر شوم

با دست من خدا بكشد زنده زندشان
من، پل براي رفتنشان تا سقر شوم

از اسبشان به زير در آرم به چابكي
در خونشان به شيرجهي تند تر شوم

بر تن كنم به رزم ستم چار آينه
چشته‌خوران بي‌سر و پا را چغر شوم

چيزي به جا نمانمشان از چهاربند
زي چار ميخ نكبتشان راهبر شوم

سرهايشان به نيزه بر آرم يكي يكي
حكم قصاص، حكم قضا و قدر شوم

آتش كشم به خيمه و خرگاهشان به خشم
نيزه به نيزه در پي‌شان سر به سر شوم

شيرين‌تر از عسل بچشم طعم مرگ را
در كامشان قهقهه قهوه قجر شوم

سقاي مرگشان شوم از جانب خداي
رهبانشان به مهلكه جوي و جر شوم

*

ماه محرم آمده پا در ركاب خون
در خون خويش آمده‌ام مستقر شوم

بر چشم دشمنان قسم خورده علي (ع)
مانند تير آمده‌ام كارگر شوم

*

با اين جماعت عقب افتاده جهول
يك كوچه هم مباد، شبي هم گذر شوم

نه! نه! نمي‌توانم هرگز نمي‌شود
از نو به جهل، آدم عصر حجر شوم

تيزند و تند و تسخر و طعنه طريقتشان
نه! نه! نمي‌توانم، شير و شكر شوم


*

ماه محرم آمد و افسوس مي‌رود
آماده‌ام كه راهي ماه صفر شوم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن روز که آهنگ سفر داشت حسین (ع)
از راز شهادتش خبر داشت حسین (ع)
از بهر سرودن یکی قطعة سرخ
هفتاد و دو واژه در نظر داشت حسین (ع)
باز طوفانی شده دریای دل
موج سر بر ساحل غم میزند
باز هم خورشید رنگ خون گرفت
بر زمین نقشی ز ماتم میزند
باز جام دیده ها لبریز شد
باز زخم سینه ها سر باز کرد
در میان ناله و اندوه و اشک
حنجرم فریادها آغاز کرد
می نویسم شرح این غم نامه را
داستان مشک و اشک و تیر را
می نویسم از سری کز عشق دوست
کرد حیران تیغه شمشیر را
گوئیا با آن همه بیگانگی
آب هم با تشنگان بیگانه بود
در میان آن همه نامردمی
اشک آب و دیده ها پیمانه بود
تیغ ناپاکان برآمد از نیام
خون پاکی دشت را سیراب کرد
خون خورشید است بر روی زمین
کآسمان تشنه را سیراب کرد
می شود خورشید را انکار کرد؟
زیر سم اسبها در خاک کرد؟
می شود آیا که نقش عشق را
از درون سینه هامان پاک کرد؟
گر نشان عشق را گم کرده ایم
در میان آتش آن خیمه هاست
گر به دنبال حقیقت میرویم
حق همینجا حق به روی نیزه هاست
گریه ها بر حال خود باید کنیم
او که خندان رفت چون آزاد شد
ما سکوت مرگباری کرده ایم
او برای قرنها فریاد شد ...
بازهم در ماتم روی حسین
باز هم در سوگ آن آلاله ایم
یادتان باشد حیات عشق را
وامدار خون سرخ لاله ایم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق ر اافسانه کردی یاحسین
عقل را دیوانه کردی یا حسین
در ره معبود بی همتای خویش
همّـتی مردانه کردی یا حسین
تا قیامت در دل اهل ولا
منزل و کاشانه کردی یا حسین
گردشمع خویشتن بی زوال
عالمی پروانه کردی یا حسین
 

Similar threads

بالا