اشعار روانشناختــی..!

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
کسی بی خبر آمد، مرا دست خودم داد

کسی مثل خودم غم، کسی مثل خودم شاد

کسی مثل پرستو در اندیشه ی پرواز

کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز

کسی خنده کسی غم کسی شادی و ماتم

کسی ساده کسی صاف کسی در هم و برهم

کسی پر ز ترانه کسی مثل خودم لال

کسی سرخ و رسیده کسی سبز و کسی کال

کسی مثل تو ای دوست! مرا یک شبه رویاند

کسی مرثیه آورد برای دل من خواند

من از خواب پریدم،شدم یک غزل زرد

و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد
...
:gol:





 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شعری از سهراب سپهری؛ "برای..."

شعری از سهراب سپهری؛ "برای..."

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک،
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و
روی صخره ها خشکید.
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.
آن شب
هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه: سنگین، سرگران، خونسرد.
باد می آمد، ولی خاموش.
ابر پر می زد، ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز،
رعد غرید،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.
امشب باد و باران هر دو می کوبند:
باد خواهد برکند از جای سنگی را
وباران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین.
سال ها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر برخویشتن پیچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک

...
:gol:



 
آخرین ویرایش:

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شعر گرگ از فریدون مشیری...

شعر گرگ از فریدون مشیری...

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟…
...
:gol:



 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اشارات روانشناختـــی در اشعار مولانا..!

اشارات روانشناختـــی در اشعار مولانا..!

کاشکی هستــی زبانــی داشتــی

تا زهستان، پرده بر میداشتـی








" اشارات روانشناختی در اشعار مولانا (نوع: PDF حجم: 216KB)














منبع:

فصلنامه بهداشت روان سال 1388 شماره 27
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
زنـدگی و گـذر عمـر گرانـمایه...

زنـدگی و گـذر عمـر گرانـمایه...


نمی دانم؛ این عمر تو دانی به چه سانی طی شد؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان !
همه تقصیر من است ...
اینکه خود می دانم که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی
ساعتی یا آنکه چه سان می گذرد عمر گران


کودکی رفت به بازی
به فراغت به نشاط
فارغ از نیک وبد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست !
بایدش نالیدن ...


من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن
نتوان فارغ و دلرسته زغم همه شادی دیدن
هر زمان بال گشادن سر هر بام که شد خوابیدن
من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز هیچ نگفت



نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد، کامرانی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز مرا عمری هست؟

یک نفر بانگ برآورد که او اکنون باید فکر فردا بکند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش همچنین فردایش


بعد از این باز نفهمیدم من، که به چه سان دی بگذشت
آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ها مصرف گشت
نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی عمر بگذشت به بی حاصلی و دمی
چه توانی که ز کف دادم مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت



مدت عهد شباب می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند جوانی یعنی چه راهنمایم بودند
که دائم فکر خوردن باشم
فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش، فکر یک زندگی بی جنجال فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت زندگی خوردن نیست
زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگی فکر خود بودن و غافل ز جهان نیست


حال فهمیدم هدف زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که با عزمی جزم پای بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرات و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
شمع راه دیگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم


من شدم خلق که مثمر باشم نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش فهمیدم
که این سه روز از عمر به چه ترتیب گذشت:

کودکی بی حاصل
نوجوانی بــــــاطل
وقت پیری غــــافل

به عبارتی دیگر:

کودکی در غفــلت
نوجوانی شهـــوت
در کهولت حسرت




 

saghar*20*

عضو جدید
کسی بی خبر آمد، مرا دست خودم داد

کسی مثل خودم غم، کسی مثل خودم شاد

کسی مثل پرستو در اندیشه ی پرواز

کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز

کسی خنده کسی غم کسی شادی و ماتم

کسی ساده کسی صاف کسی در هم و برهم

کسی پر ز ترانه کسی مثل خودم لال

کسی سرخ و رسیده کسی سبز و کسی کال

کسی مثل تو ای دوست! مرا یک شبه رویاند

کسی مرثیه آورد برای دل من خواند

من از خواب پریدم،شدم یک غزل زرد

و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد
...
:gol:






فوف العاده بود;)
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا ياران سه قسمند ار بداني
زباني اند و ناني اند و جاني
به ناني نان بده از در برانش
محبت كن به ياران زباني
وليكن يار جاني را نگه دار
به جانش جان بده تا مي تواني
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی کمالی های انسان در سخن پیدا شود/ پسته بی مغز چون لب وا کند، رسوا شود
 

l-mohajeri

عضو جدید
نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
عشق، دلواپسی نمی فهمد !
درد من، خطِ ميخی است عزيز
درد من را كسی نمی فهمد !
.
بغض كردن ميان خنديدن
تكيه دادن به كوه ِ نامرئي
خسته ام از ضوابط عُرفی
خسته ام از روابط شرعی .

هيچ كس،‌ هيچ كس نمی داند
به نگاهت چه عادتی دارم
هيچ فرقي نمی كند ديگر
اينكه با تو چه نسبتی دارم …
تف به هر چه اصول، هر چه فُروع
تف به هرچه ثواب ، هرچه گناه
توي تاريك خانه ي دنيا
عقل، جنّ است و عشق، بسم الله !
.
چشم هايت نگاه خيسم را
مثل ِ برق سه فاز ميگيرد
تو برايم جرقه ای وقتی
خانه را بوی گاز مي گيرد !
.
زير آتش فشان ِ‌ جنگ تو
يخ ِ هر چيز آب خواهد شد
مثل يک سرزمين ِ بي سرباز
همه چيزم خراب خواهد شد …
.
تو مرا زجر می دهی عشقم
مــازوخيسمی كه دوستش دارم
من به اِشغال تو درآمده ام
صهيونيسمی كه دوستش دارم !

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می اقتد

حکایت من و دنیا یتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد


تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟
 

hadi1525

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

hadi1525

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل من راي تو دارد، سر سوداي تو دارد
رخ زرد شکرينم، سر صفراي تو دارد
.
.
.
 

*محیا*

کاربر فعال مهندسی کشاورزی ,
کاربر ممتاز
جاده ي بدي است جاده ترديد
مه آلود و تاريك
سردو خاموش
پراز غبارو دود
پايم مي لغزد
سقوط تا انتهاي مرگ
پناهي ! ياوري!دست آويزي؟
كسي صدايم را نمي شنود
سقوط تا خود سياهي مرگ
چرا نمي بارند ابرهاي سياه ترديد؟
چرا خورشيد نمي تابد بر اين جاده تاريك؟
جايي را نمي بينم
صدايي نمي شنوم
دوباره مي لغزم
دستگيري ندارم
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
Is my team ploughing

Is my team ploughing


شعر Is my team ploughing مکالمه ی یک مرد مرده است با دوستش.. مرد مرده که اندیشه ای مشابه بسیاری از ما دارد، خودش را مرکز زندگی می داند و فکر می کند اکنون که نیست، نظام زندگی به هم خورده است و دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود. ولی از جوابهای دوستش متوجه می شود که این طور نیست و زندگی بدون او همچنان جریان دارد.
در واقع نیز چنین است.. زندگی با ما یا بدون ما، همچنان در جریان است..


آیا گاوآهن من که با آن زمین را شخم می زدم،
هنوز هم کار می کند؟
و یراقش مثل زمانی که من زنده بودم،
صدا می دهد؟


آه، اسبها می دوند،
و یراقها همچنان جیر جیر می کنند.
از زمانی که تو مرده ای،
زمینی که در آن کار می کردی هیچ تغییری نکرده است.


آیا اکنون که من نیستم تا دروازه بانی کنم،
پسرها هنوز هم کنار ساحل دنبال توپ می دوند؟
و فوتبال بازی می کنند؟


آه، توپ در هوا می چرخد،
پسرها با دل و جان بازی می کنند،
دروازه همچنان سر جایش هست،
و دروازه بان ایستاده تا از آن مراقبت کند.


دخترم چه؟
که فکر میکنم ترک گفتن من برایش سخت بود.
آیا از اینکه شبها موقع خواب گریه کند،
خسته نشده است؟


آه، دخترت بسیار آرام می خوابد.
دیگر موقع خواب گریه نمی کند.
او از زندگی بسیار راضی است.
آسوده باش مرد و آرام بخواب.


دوست صمیمی من چطور است؟
آیا اکنون که من لاغر و رنجور شده ام،
او نسبت به من
در مکان بهتری می خوابد؟



بله مرد،
من آسوده می خوابم.
آن گونه می خوابم که هر مردی دوست دارد.
من با معشوقه ی یک مرد مرده خوش هستم.
و هرگز نپرس چه کسی!



شعر: A-E.Housman

ترجمه: سمیرا نکوئیان


 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شعر از رابرت فراست..

شعر از رابرت فراست..

The road not taken
Two roads diverged in a yellow wood
And sorry I could not travel both
And be one traveler, long I stood
And looked down one as far as I could

دو راه در جنگلی زرد از هم جدا می شدند
اماحیف كه نتوانستم از هردو بروم
فقط یك رهرو بودم
ایستادم و تا آنجا كه چشم كارمی كرد،
تاآنجا كه جاده در میان بوته ها گم می شد
نگاه كردم

Then took the other, as just as fair,
And giving perhaps the better claim,
Because it was grassy and wanted wear,
Though as for that the passing there
Had worn them really about the same,

بی طرفانه سعی كردم یكی را انتخاب كنم
به این دلیل كه علف پوش بود و كمتر از آن گذشته بودند
اگر چه، انگار، هردو به یك اندازه
مورد استفاده قرار گرفته بورند.

And both that morning equally lay
In leaves no step had trodden black
Oh, I kept the first for another day !
Yet knowing how way leads on to way,
I doubted if I should ever come back.
آن روز صبح، هردو یك جور به نظر می آمدند
پر از برگ،جوری كه گویی هیچ كس بر آنها قدم نگذاشته است
آه، روز بعد اولی را انتخاب كردم
كه به راه ها ی دیگری ختم می شد اما نمی دانستم كه با گام نهادن
در آن دیگر هرگز قادر به بازگشت نخواهم بود

I shall be telling this with a sigh
Somewhere ages and ages hence:
Two roads diverged in a wood, and I -
I took the one less traveled by,
And that has made all the difference.

سالهای سال بعد، یك روز با آه و حسرت به خودم می گویم:
دو راه درجنگلی از هم جدا می شدند ومن -
آن راهی را در پیش گرفتم كه كمتر كسی از آن رفته بود
وهمه ی تفاوت در همین است

 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
از طمع پرهيز كن و ز ديگران چيزى مخواه
نكته اى بشنو كه تابان همچو درّ و گوهر است آز،
مردان را زبون و خوار سازد در جهان
مرگ از ننگ گدايى مرد را آسانتر است

"قاسم رسا"
 

Yelenaa

عضو جدید
چند سال پیش شنیدمش، جالبه

چند سال پیش شنیدمش، جالبه

خوش خیال كاغذی

دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانه‌های اشك كاشت.
 
بالا