اسپم ها ، تاپیک های تایید نشده ، پست های تکراری و حذف شده!!

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بهشت / جهنم

بهشت / جهنم

فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت . او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا امید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشتند که به بازوی آنها وصل بود که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود،بطوریکه نمیتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان میدهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا ، جمعی از مردم ، همان قاشقهای دسته بلند . ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند ، با آنکه همه چیزشان یکسان است ؟ خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است ، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند . هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری میگذارد، چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد.
 
آخرین ویرایش:

لکوربوزیه

عضو جدید
شخصی که باز مانده یکی از کشتی های شکسته بود ، به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اما هر چه روز ها افق را در جستجوی یاری رسانی از نظر می گذراند ، کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد که از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد.

روزی برای جستجوی غذا بیرون رفته بود وبه هنگام بر گشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود. به نظر او بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه فریاد زد : خدایا تو چطور راضی شدی که با من چنین کاری بکنی؟

صبح روز بعد ، با بوق یک کشتی که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند : ما متوجه علایمی شدیم که با دود می دادی.

آری ، وقتی که اوضاع خراب می شود ، نا امید شدن آسان ترین راه است ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج ، دست خدا در کنار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش : بار دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ، ممکن است دود های بر خاسته از آن علایمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.
شما انگار شدیدم معلم، یا موضعه کن ، که داری به دیگران یاد می دی که چگونه دنیا را ببینند، من یاد عیسی مسیح میندازی؟ خدا رحمتش کن مرد خوبی بود، اگر خیلی موضعه ات خوبه بهت پیشنهاد می کنم که یک تایپک جدا به اسم بخوان و عبرت بگیر بزن مطمینم که واسط خیلی طرفدار پیدا می کنی ، و ما می تونیم در این تایپک داستانهای پوچمان را به دیگران نشان دهیم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

ha.hadian

عضو جدید
خیلی جالب بود. ولی گمان کنم باباش سکته رو زده باشه ونتونه بقیه ی نامه رو بخونه .:w47:
 

hopeful

عضو جدید
دلتنگی

دلتنگی

خیلی قشنگ بود ممنون هومن جان:w17:اگه واقعا همیشه به ندای درونمون گوش می دادیم چقدر خوب میشد:heart:...............
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشتباه فرشتگان
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند. :gol:
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد..


 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم.
زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: اوه! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… اين خيلي رمانتيكه. ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد. بنابراين خيلي متاسفم عزيزم… آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه
۳۰
سال از من كوچيكتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند. ولي آرزو آرزوئه. و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد
۹۰ سالش شد!

نتيجهء اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ بدجنس باشند ، ولي فرشته ها زن هستند!:biggrin:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
متشكرم ساسان جان خسته نباشي عزيز...اميدوارم هميشه اينطور پويا و فعال باشيد عزيز..اميد به پرباري جستار زيباتون دارم واقعا جاي جناب شيخ بهايي بين مشاهير تالار ادبيات خالي بود.
دست مريزاد عزيز
 
  • Like
واکنش ها: floe

گلبرگ نقره ای

کاربر فعال تالار زبان انگلیسی ,
کاربر ممتاز
قصه های شیوانا

قصه های شیوانا

سلام دوستان عزیز من قصد دارم تو این تایپک قصه های شیوانا برگرفته از مجله موفقیت رواگه عمری بود هر هفته بذارم امیدوارم با خوندن اونها نکات آموزنده رو در زندگی به کار ببرین:w14:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای اين كه عكس العمل مردم را ببيند ....
خودش را در جايی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند.
بسياری هم غرولند می كردند كه اين چه شهری است كه نظم ندارد.
حاكم اين شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .
نزديك غروب، يك روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
ناگهان كيسه ای را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و يك يادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود :

" هر سد و مانعی می تواند يك شانس برای تغيير زندگی انسان باشد."
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
یک خط برای کسی که دوسش دارم ....

یک خط برای کسی که دوسش دارم ....

با سلام
در این تاپیک دوستان و همراهان عزیز می توانند در قالب شعر ، نثر یا هر قطعه ادبی دیگری،برای کسی که دوستش دارید، بنویسید.
با تشکر از همراهی شما
 

ترانه

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکد يگــرنگــــاه کنيم

با توجه به تعداد کثیر پستهاتون توی این تاپیک مشخصه که از دست رفتین و تازشم الان به درخت تکیه کردین :D
 

AsreJavan

عضو جدید
رمان الهه ناز - جلد دوم

رمان الهه ناز - جلد دوم

رمان = الهه ناز جلد دوم
نوشته = مریم اولیایی


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست خوب من جلد دوم را هم ادامه جلد اول گذاشته ام . اگر با کمی دقت خوانده بودی متوجه میشدی .
 
Similar threads

Similar threads

بالا