# ادیب برومند

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


عبدالعلی ادیب برومند سال ۱۳۰۳ در شهر گز اصفهان به دنیا آمد.

عبدالعلی ادیب برومند در اصفهان به تحصیل پرداخت و بعد از دریافت دیپلم، سال ۱۳۲۱ به منظور ادامه تحصیل به تهران رفت و درسال ۱۳۲۴ از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران به اخذ دانشنامه لیسانس در رشته حقوق قضائی نائل گردید.

ادیب در طی تحصیل در دانشکده حقوق به مطالعه پیرامون ادبیات فارسی پرداخت و به زبان‌های عربی و فرانسه نیز تسلط پیدا کرد.

ادیب برومند در اردیبهشت ماه ۱۳۲۶ با دخترخاله خود فرنگیس امینی ازذواج کرد.

ادیب برومند از آبانماه ۱۳۲۸ به عضویت جبهه ملی ایران به رهبری دکتر محمد مصدق درآمد و بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲بارها زندانی شد.

درسال ۱۳۷۳ با همراهی چند تن از همفکران، علی‌رغم مخالفت‌ها و ممانعت‌های مسوولین امنیتی بار دیگر به ادامه فعالیت های سیاسی جبهه ملی(جبهه ملی پنجم) اقدام کرد.

ادیب برومند ابتدا تخلص نهال را انتخاب کرد و سپس ادیب اصفهانی و بعد با اشارت استادانی مانند بهار به ادیب تغییر داد.

او شاعری آرمانخواه بود که اشعارش بازتاب افکار آزادیخواهانه او بر ضد استعمار و استبداد و فریاد مردم رنجدیده علیه بی عدالتی و ستم پیشگی قدرت مداران ایران و جهان بود.

ادیب برومند ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ در سن ۹۲ سالگی دیده از جهان فرو بست.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سينه ام جز جايگاهِ آهِ دردآلود نيست
آرى اين كانون آتش خيز را، جز دود نيست

در گذرگاه جهان، كو رهروى صافى ضمير
كز غمش آينۂ خاطر، غبارآلود نيست

قلب ما خونين دلان بى غش بود چون زرّ سرخ
اين كه ما داريم، آرى قلب سيم اندود نيست

عشق را نازم كه هم درد است و هم درمان مرا
عاشق از غم گرچه رنجور است، ناخشنود نيست

هر كه را شد دامن انديشه چون دريا بسيط
در بساط همّتش انديشۂ كمبود نيست

در تعلق سود اگر خواهى، بجو كالاى عشق
ورنه زين سوداىِ بى حاصل كسى را سود نيست

تا مرا چشمى ست گريان در فراق روى دوست
گردشم جز بر كنار جوى و طرف رود نيست

يار اگر عهد و وفا ر
ا سربه سر بدرود گفت
از سر كويش مرا هرگز سر بدرود نيست

شد وفا، فرسوده كالايى به عهد ما، اديب
كز گذشت روزگارش تار هست و پود نيست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه هر كس لاف يارى زد به محنت يار من باشد
نه آن كو دل ز من برد آشنا دلدار من باشد

ز بس خونين دلم در گلشن هستى، از آن ترسم
كه فرش سبزه در پاى تفرّج، خار من باشد

چو قايق‏رانِ دور از ساحلم، كز وحشت طوفان
نوا خوانى و ره جويى، شبانگه كار من باشد

چو غم روى آورد بر من، سوى آيينه روى آرم
كه جز در وى نبينم هيچ كس غمخوار من باشد

ز دست ديده كى نالم كه گر شد آفت اين دل
كنون هر شب، پرستار دل بيمار من باشد

بنازم در دل شب، چشمك گوياى اختر را
كه گرم گفتگو، با ديده بيدار من باشد

گهى زاهد كند منعم، گهى ناصح دهد پندم
چرا هر كس به نوعى در پى آزار من باشد؟

به قصرِ رفعت آيين اميرانم، چه مى‏ خوانى؟
كه آسايشگه من، سايه ديوار من باشد

گرت آب بقا بخشند بى‏ نور صفا اى دل
بگو اين موهبت كى در خور مقدار من باشد؟

اديبا! شعرتر باشد حلاوت بخش كام دل
شكر شيرين بود، اما نه چون گفتار من باشد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بى‏ تو اى نو گل خندان، سر بستانم نیست
جز دل خون شده و دیده گریانم نیست

هم چو مهتاب، به بام آى و نگر در شب هجر
که به جز نقش خیال تو در ایوانم نیست

بامدادان که نبینم رخ زیباى تو ر
ا
اى سفر کرده، کم از شام غریبانم نیست

سر به فرمان عزیزان چه کنم گر ننهم؟
لحظه‏ ای این دل سرگشته به فرمانم نیست

گر چه چون مى‏ به صفا طبعِ چو آب است مرا
هیچ کس را خبر از آتش پنهانم نیست

نقد هستى کنم ایثار گلى وقت بهار
غم بى‏برگىِ ایّام زمستانم نیست

ز اشک و آهم چه شکایت، که تو را دارم دوست
همرهِ نوحم و اندیشه طوفانم نیست

گفتم اى دیده دلش نرم کن از گریه بگفت:
رخنه هرگز به دل سنگ، ز بارانم نیست

عشق، زیبا غزل عهد جوانى است، ادیب
سخنى خوش‏تر از این در همه دیوانم نیست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نكند دل هـوس چشم سياه دگری
كه به از زلف تـواش نيست پناه دگري

درره عشق تو دارم، بــه وفاي تو نظر
نشوم چشـم بـه ره، بـرسـر راه دگري

ندهد باده مرا، ساقي بزم دگـران
نشوم مست ز تأثير نگاه دگري

تـوشه كشور حسني و منت بنـدۂ خاص
اعتنا نيـست مرا، جز تـو نگاه دگري

جز بر جاه تو كز حسن تـو سرچشمه گرفت
خم نگردد سر من، در بر جاه دگري

چون بود فتنه زچشم تو چه گيري بـر من؟
كه نگيرند كسي را، به گناه دگري

گلِِ روي دگران، پيـــش رخ تـوست گياه
نفروشم گل رويت، به گياه دگري

گرشود موی ادیب از غم روي تـو سپيد
نـکند دل هوس چشم سياه دگري

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در رهگذر عمر که چون باد می رویم
آن دم غنیمت است، که دلشاد می رویم

چون گل، بیا به خندۂ مستانه بشکفیم
کز غارت خزان، همه بر باد می رویم

یاد از بد زمانه چه آریم، ما که خود
در گردش زمان، همه از یاد می رویم

غمگین ز حادثات چراییم ما که زود
زین کهنه قصر حادثه بنیاد، می رویم

چون سروِ سرفراز، در این باغ دلگشا
خرّم دمی که فارغ و آزاد می رویم

ما عاشقیم و در غم شیرین لبان ادیب
با اشک و آه، از پی فرهاد می رویم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از گريبان خطر گرنه سر آريم برون
كى ز درياى فضيلت گهر آريم برون؟

شايد ار سلسله مانند بجوشيم به هم
تا سر از حلقه فتح و ظفر آريم برون!

شايد ار زيور سعى و عمل آريم به كف
تا سر از مجلس اهل هنر آريم برون

ما همان شير دلانيم كه در روز مصاف
به شجاعت جگر شير نر آريم برون

كانِ نفت است مهين گنج تمّول ما را
خويشتن بايد از و سيم وزر آريم برون

ور كسى چشم طمع دوخت بر آن زّرِ سياه
بايد از حلقه چشمش بصر آريم برون

تا به كى ذلت و نادارى و نكبت بارى؟
بيخ اين جمله به زرّين تبر آريم برون

شركت نفت جنوبست چو خارِ سر راه
بعد از اين ريشه آن خيره سر آريم برون

تيشه در كف همه خيزيم و پىِ حفظ حقوق
ريشه شركت از اين بوم و بر آريم برون

بايد اندر ره “ملى شدن صنعت نفت”
گوهر جاه، ز كانِ خطر آريم برون

بايد از دست خود آريم برون گوهر و لعل
گر چه آغشته به خون جگر آريم برون

گيرد ارسخت به ما دشمن خودسر، به حصار
بايد از صبرو تحمل سپر آريم برون

شيرِ مام وطن اى دوست به ما باد حرام
گرنه از دشمن ايران پدر آريم برون

تا ز صد لشكر بدخواه بر آريم دمار
تيغ وحدت همه با يك‏دگر آريم برون

دل ماكوره گرمى است كه سوزد همه را
گر ازين كوره سوزان شرر آريم برون

با يكى جنبش مردانه به اميّد نجات
كشور از قبضه خوف و خطر آريم برون

گر (اديبانه) به دامان فنون آويزيم
از گريبان هنر، مشك‏ تر آريم برون

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي آرزوي دل كه ز هر چيز بهتري
از بهترينِ هاي دل انگيز بهتري

از عطر ياس و مشـك تر و نكهت نسيم
وز بوته هاي سرخوش جاليز بهتري

زآن خوشنوا پرندۀ رنگينه بال وپر
بر شاخسار سبز و دلاويز بهتري

از انعكاس سرخ شفق بركران دشت
در لحظه هاي شامگهان، نيز بهتري

چون سوي مام
، بچۀ آهو دود ز پي
از پويۀ غزال سبكخيـز بهتري

از نوشخند نوگل نوروز در چمن
وز نيمه هاي اول پائيز بهتري

از خاطرمنير و دم گرم عارفان
وز تار و پودِ دامن پرهيز بهتري

از نقشِ نغز«ميرك» و«بهزاد»، طرفه تر
وز خطّ نسخ «احمد نيريز» بهتري

طاهر تني چو مريم وشيرين تر از شكر
از دُرّ تاج خسروِ پرويز بهتري

آنجا كه رطل بادۀ عرفان زند «اديب»
از جلوه گاهِ ساغر لبريز بهتري


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در غم دوست به دل زخم نهاني دارم
زخم پرسوزي از آن‌گونه كه داني دارم

منم آن شمع گدازنده كه در ماتم دوست
همچو ابر از مژگان، اشك‌فشاني دارم

سينه‌ام ملتهب از غصّه چو آتشكده اس
كه زتاب شررش سوگ مُغاني دارم

خار خاري به دل خسته پرسوز و گداز
در غم «احمد گلچين معاني» دارم

جگر از سوز، چو دشتي ز فروزش تب ناك
دل از اندوه، چو كوهي به گراني دارم

بعد از اين مرد سخن سنج، به حالم بنگر
كه بس احوال سخن، دل نگراني دارم

رمه نشر سخن ر
ا به شباني پرورد
بعد از او دغدغه اين رمه‌باني دارم

گلبن فضل و ادب چون به بهاران پژمرد
چه هراسي دگر از باد خزاني دارم؟

در غم رفتن ياران و عزيزان قديم
اي بسا شكوه كز اين عالم فاني دارم

انس با شعر و سخنداني اين پير ادب
يادگاري است كه از عهد جواني دارم

چه نكو گفت به تذكار غمش كلك اديب
كه بسي خجلت از اين كُند زباني دارم(۱)


۱ــ اشاره به كندزباني زنده ياد گلچين معاني است كه چندسال بود بر اثر سكته مغزي بر او عارض شده بود.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ز بس دلسردم از حال و هواي آشنايي ها
سرم گرم است با رنگين خيال بي وفايي ها

رهانيد از گزند دشمنم ترفند نااهلان
و ليكن خورده ام رو دست ، كو راه رهايي ها

سزد گر بشنود گوش توانگر ناله هاي ني
مگر ياد آورد روزي ز روز تنگنايي ها

از آن پژمرده گردد گل ، كه در پيرامن گلشن
ز خار و خس ندارد تاب چندين ناروايي ها

به زير گنبد گردون بجز آواي قلب خود
نديدم از دگر كس ، همدلي ها ، همصدايي ها

صفايي بود ياران ر
ا چو اشك عاشقان صافي
كجا رفت آن صفا كامد به جايش بي صفايي ها ؟

در اين ظلمت سراي جهل كز اشباح اوهامش
هراسانم هراسان، كو چراغ روشنايي ها؟

چو ره گم كردگانم رهنما گشتند، اينم بس
كه افتادم به چاه غم ، فغان زين رهنمايي ها

غلام سرو آزادم كه در باغ و چمن بالد
نه چون خر زهرگان، همداستان با هر كجايي ها

اسير قيد و بندم ، رشته ها پيچيده بر پايم
گدايي با چنين حالت به است از پادشاهي ها

اديبا گردِ غم بنشست بر آيينه قلبم
مگر از شعر ترگيرم سراغ غم زدايي ها


 
بالا