آبی، اما به رنگ غروب

yasna1373

عضو جدید



خودتو قایم نکن، باهات خیلی کار دارم امشب، خواب نیستی، می دونم که خواب نیستی. خودتو نزن به خواب، بیا بالا، اگه بخوابی من به کی بگم اینهمه حرفو؟ با کی درد و دل کنم؟
ببین! من همیشه حرفامو به تو می زدم، همیشه ی همیشه که نه، از وقتی که پیدات کردم، از وقتی که اومدی اینجا، از وقتی که فهمیدم به حرفام گوش میدی.
حالا هم می دونم خودت غصه داری، غم داری، ولی من اگه با تو حرف نزنم با کی حرف بزنم؟ به تو نگم به کی بگم؟
مامان؟ مامان خودش اونقدر الآن ناراحته که حوصله شنیدن حرفای منو نداره. می دونم که نداره، به سؤال هام جواب درست و حسابی نمی ده، چه برسه که بخواد بشینه و حرفامو گوش بکنه.
تازه، شایدم الآن خوابیده باشه، یا خودشو زده باشه به خواب که منو خواب کنه. مامان حتی حاضر نیست جلوی من گریه کنه، چشم هاش سرخ سرخه ها ولی وقتی ازش می پرسم، گریه کردی می گه نه، به خیالش من نمی فهمم.
خب اگه اون جلوی من گریه کنه منم می تونم هرچی گریه دارم بکنم، میگن آدم گریه کنه راحت تر می شه، ولی نمی کنه که، آنقدر نمی کنه تا دوتاییمون دق کنیم بمیریم.
امروز صبح من تو رو از خواب بیدار کردم. هوا تاریک و روشن بود، تو و مامانت ته حوض گرفته بودین خوابیده بودین. راحت راحت. اصلا انگار نه انگار که قراره امروز کسی بیاد.
نمی خواستم یهویی از خواب بپرین که ناراحت بشین.
می خواستم ادای بابا رو دربیارم.
_ شیوا جون! شیوا جونم! دخترکم! بلند شو بابا جون! من دارم میرم سر کار، دیگه تا شب منو نمی بینی ها.
گفتم:
_ ماهی جون! ماهی جونم! دخترکم! بلند شو ماهی جون!
ولی باقیشو نگفتم. من که نمی خواستم برم سر کار.
تو هم مثل من یه غلت زدی ولی بلند نشدی.
حیف، حیف که تو مو نداری، ماهی ها هیچکدوم مو ندارن.
وگرنه مثل بابا، دست هامو می کردم لای موهات و می گفتم:
_ عروسک موخرمایی، بلند شو طوطی بابا، چقدر می خوابی؟ بیدار شو ببینم، بیدار شو ببینم، امروز چشم هات چه رنگیه.
صدات زدم دوباره صدات زدم، همون طور که بابام دست هاشو می کرد تو موهام، دست هامو فرو کردم توی آب. به همون نرمی، به همون آرومی.
دیدی وقتی باد می پیچه تو موهای آدم چه جوری می شه؟ آدم حس می کنه یه دستی مثل دست فرشته ها تو موهای آدم می گرده. به خصوص وقتی که اون فرشته مو های آدم رو بو کنه و ببوسه.
 

yasna1373

عضو جدید
آبی، اما به رنگ غروب

وقتی که دستم رو کردم تو آب، موج آمد و آمد تا رسید به تو، بیدار شدی، چشم هاتو باز کردی. خودتو تکون دادی، اومدی روی آب، مامانت هم دنبالت.
حتما تعجب کردی که چرا امروز من اینقدر زود بیدار شدم. سه ماه تموم بود که صبح زود بیدار نشده بودم، بایدم تعجب می کردی آخه تو که از هیچی خبر نداشتی، اصلا تقصیر من بود که هیچی بهت نگفته بودم، من از روز قبل می دونستم، می بایست بهت می گفتم، همون موقع که فهمیدم، نمی بایست می گذاشتم برای صبح روز بعد. وقتی آمدی روی آب، اول بهت آب پاشیدم. می خواستم خواب از چشم هات بپره.
کاری که همیشه بابا می کرد، وقتی می آوردم لب حوض که صورتمو بشوره، من چشم هامو می بستم.
می گفت: باز کن چشم هاتو بابا جان!
می گفتم: آخه خوابش می پره. می خوام وقتی تو رفتی دوباره بخوابم.
ولی نمی خواستم که بخوابم، ناز می کردم.
می خواستم بلندم کنه و چشم هامو ببوسه و بگه:
آخه من تا چشم هاتو نبینم که نمیرم بابا جون!
وقتی چشم هامو باز می کردم یه مشت آب میریخت تو صورتم و می گفت:
_ خوابت خیس شد، مگر اینکه چشم هاتو عوض کنی تا بتونی بخوابی.
وقتی بهت آب پاشیدم فرار نکردی، هیچوقت از من فرار نمی کردی. بهت گفتم میدونی امروز قراره کی بیاد؟ نمی دونستی، از کجا بدنی. گفتم: بابا جون، قراره بابا جون بیاد. برای همینه که من امروز زود بیدار شدم. فکر کنم باور نکردی، چون همینطوری صاف صاف واستادی و منو نگاه کردی. انگار نه انگار که یه همچی خبر مهمی رو شنیدی.
_ باور کن، به جون خودم شوخی نمی کنم، بابا قراره بیاد، خودش گفته، دیروز تلفن زده، می خواسته با منم حرف بزنه، ولی من خونه نسرین اینها بودم، خوب معلومه که اگه میدونستم نمی رفتم. به مامان گفتم: چرا صدام نکردی؟ مگه چه قدر راه بود تا خونه نسرین اینا؟
گفت: بابات عجله داشت، آخه بقیه هم می خواستن به خونه هاشون تلفن کنن. بابات گفت ایندفعه که بخوام برم جبهه چشم های شیوا رو با خودم میبرم.
آره، شوخی کرده بود، مگه میشه آدم چشم های کسی رو با خودش ببره؟ اگه بجه ها رو یعنی به قول بابا خانوم کوچولوها رو تو جبهه راه میدادن، بابام حتما منو میبرد.
خودش گفت. بابام که دروغ نمیگه هیچوقت، میگه؟
تو داشتی قشنگ به حرفام گوش میدادی که مامان صدا زد:
_ شیوا! شیوا جون! خوابت برد لب حوض؟ تو رفتی دست و صورتتو بشوری؟ من هم راستشو گفتم، گفتم:
_ اومدم مامان، داشتم با ماهی کوچولو حرف میزدم، بهش می گفتم کی قراره امروز بیاد، حیوونکی اصلا خبر نداشت.
بعد زودی صورتمو شستم و بهت گفتم:
_ دوباره نگیری بخوابی ها، من الآن میرم صبحانمو میارم اینجا، با هم بخوریم. به مامانت هم میدیم.
ولی مامان قبول نکرد، گفت:
_ امروز دیگه نه، کار زیاد داریم. همینجا بشین زود صبحانتو بخور که لباس تنت کنم، تو که نمی خوای بابا تو رو با این قیافه ببینه، می خواهی؟
گفتم: پس بگذار نونشونو ببرم بهشون بدم، میدم و زود میام قول میدم.
نونی رو که مامان بهم داد، براتون انداختم تو حوض. خوردش نکردم، گفتم یواش یواش از بغلش بخورین تا تموم بشه، شماها که بلدین.
 

yasna1373

عضو جدید
آبی، اما به رنگ غروب

وقتی که صبحانمو خوردم، مامان گفت بیا موهاتو ببافم روش هم پاپیون بزنم.
گفتم: تو که میدونی بابا اینجوری دوست نداره، پس چرا میگی؟
گفت: چکار کنم پس؟
گفتم: قشنگ شونه کن، بریز دورم، دو تا سنجاق گلدارم بزن دو طرفش، بالای گوشام.
گفت: باشه، پس اول لباستو بپوش.
گفتم: لباسو دیگه بذار خودم بگم.
گفت: کشتی منو، خوب خودت بگو.
گفتم: اون لباس آبیه، بلنده.
گفت: آخه اون ماله مهمونیه.
گفتم: باشه، مگه قرار نیست امروز مهمون بیاد.
مامانم خندید و گفت: باشه، برو بیارش.
آخه میدونی بابام این لباس آبیه رو بیشتر از همه دوست داره، میگه مثل فرشته ها میشم. من که تا حالا فرشته ندیدم ولی چقدر خوبه آدم مثل فرشته ها باشه.
بابام میگه تو هر رنگ که لباس بپوشی، چشم هات همون رنگ میشه. سبز که بپوشی رنگ جنگل میشه، طوسی که بپوشی رنگ دریا میشه، قهوه ای که بپوشی... گفت رنگ چی میشه؟ یادم نیست ولی آبی رو یادمه، می گفت رنگ آسمون میشه، رنگ گنبد فیروزه ای مسجد میشه، منتها شفاف، صدفی.
می گفت: همه اون رنگ ها قشنگه، هرکدام یه جور قشنگه، ولی آبی یه چیز دیگست. آبی قشنگ نشون میده که دلت چه قدر پاکه، مثل فرشته ها، وقتی راه میری و باد می پیچه تو لباست آدم حس می کنه یکی از فرشته های خدا اومده رو زمین داره راه میره یا پر میزنه.
وقتی که موهامو شونه کردم و لباس پوشیدم هوا روشنِ روشن شده بود، آفتاب تازه داشت از دیوار خونه میومد پایین.
مامان لباس رو که تنم کرد گفت: حالا چشم هاتو ببینم، منم سرمو بلند کردم و تو صورتش نگاه کردم، بعد که خوب منو با لباس آبیم نگاه کرد، گفت: بابات هم کم خوش سلیقه نیست ها!
گفتم: یعنی چی مامان؟
بغلم کرد، بوسم کرد و گفت:
_ یعنی راستی راستی مثل فرشته ها شدی، بابا حق داره که این لباسو خیلی دوست داشته باشه.
گفتم: برای همینه که تو هم لباس آبیتو پوشیدی؟
بهم خندید و گفت: شیطونک! بشین تا من برم سماورو آب بریزم، آبش تموم شده حتما.
گفتم: حالا میشه برم کوچه منتظر بابا بشم؟
گفت: نه مامان جون، بابا که بیاد خودش میاد تو خونه.
گفتم: پس برم لب حوض، پیش ماهی خودم. باهاش حرف بزنم تا بابا بیاد. ببین که من دوست داشتم دوباره بیام پیشت، اما میدونی مامان چی گفت؟
گفت: نه، نه، لب حوض دیگه اصلا. بگذار لباست حداقل تا اومدن بابا تمیز بمونه.
گفتم: پس چه کار کنم، همین طوری صاف صاف بگیرم بشینم. نمیشه که، پس برم فقط دمِ در وایستم.
مامان گفت: فقط دمِ در، برو.
 

yasna1373

عضو جدید
آبی، اما به رنگ غروب

وقتی اومدم تو حیاط دوباره آمدم پیشت، ولی لب حوض ننشستم، یادته که، پولکات از خوشحالی داشت برق میزد. یه جا نمی تونستی واستی، هی میرفتی اینور هی میرفتی اونور. بالهاتو تکون میدادی، انگار توی آب پر میزدی.
بهت گفتم: کاش تو هم یه دونه بابا داشتی که امروز از سفر می اومد، اینهمه که داری برای آمدن بابای من خوشحالی می کنی، اگه بابای خودت می آمد چی کار می کردی؟ خیلی خوبه که آدم باباش از سفر بیاد، تو که نمیدونی. من که هرچی تو رو دیدم با مامانت دیدم، اصلا نمی دونم بابا داری،نداری، داشتی، نداشتی.
وقتی بابام تو و مامانت رو آورد خونه گفت کوچیکه رو برای شیوا خریدم بزرگه رو برای مامان شیوا.
من اصلا یادم رفت بپرسم که پس بابا چی؟ ببین چه قدر من حواس پرتم، اینهمه صبح تا شب باهات حرف زدم یه بار به فکرم نرسید ازت بپرسم که تو بابات کجاست؟
مامان داد زد: شیوا تو که قرار بود لب حوض نری.
قولی رو که داده بودم حسابی یادم رفته بود، نشسته بودم لب حوض و داشتم باهات حرف میزدم. زودی آمدم کنار و گفتم:
_ ببخشید مامان یادم رفته بود، حالا بلند شدم.
تو هم از دعوای مامان ترسیدی و رفتی زیر آب.
وقتی داشتم میرفتم طرف در، شنیدم که از تو کوچه صدای پا میاد. هیچکس جز بابا نمی تونست باشه.
زودی درو باز کردم و پریدم بیرون. داشتم میدویدم برم طرفش که دیدم هوشنگ خانه. همون همسایه بغلیمون که بابای الهه است.
بی اختیار سلام کردم. نمی خواستم بهش سلام کنم ولی میگم که، حواسم نبود.
خوب معلومه که چرا نمی خواستم بهش سلام کنم. با اونهایی که طرفدار شاه هستن و به انقلاب فحش میدن که آدم سلام و علیک نمی کنه. به خصوص که بابای آدم چند بار تا حالا باهاش دعوا کرده باشه.
این دختر بزرگش که اسمش کتایونه از صبح تا شب نوار خواننده ها رو می گذاره و صداشم بلند می کنه. گاهی وقت ها هم با سر و پای لخت میاد وسط کوچه می ایسته.
همسایه های دیگه هم چند بار باهاش دعوا کردن.
به جای اینکه جواب سلاممو بده گفت: کجا؟ با این عجله؟
محلش نذاشتم، رفتم طرف سرِ کوچه و زیر لب گفتم: بابا جونم قراره بیاد.
ولی شنید، گفت:
_ اِ، به به، چه خوب، چه ساعتی قراره بیاد؟
گفتم: نمی دونم، ولی قراره بیاد، الآن قراره بیاد.
یه خنده مسخره ای کرد و گفت:
_ بسیار خوب، بسیار خوب.
بعدش هم چپید تو خونه.
وقتی رسیدم سرِ کوچه، اول فکر کردم رو پله خونه سرِ کوچه ای بشینم و به درشون تکیه بدم ولی بعد یادم اومد که باید لباسم تا آمدن بابا تمیز بمونه، تازه، اگه می نشستم خوب نمی تونستم سر خیابونو ببینم.
ماشین معمولا تو خیابون فرعی ما نمی اومد، همونجا تو خیابون اصلی پیاده می کنه.
پس حتما بابا می بایست از سرِ خیابون تا سرِ کوچه رو پیاده بیاد، ولی خوب نمی شد. تو ماشین ها رو هم نگاه کرد. همه ماشین ها رو از وقتی می پیچیدن تو خیابونمون می بایست نگاه کرد تا زمانی که بیان و از سرِ کوچه ما رد شن.
توی این سه ماه ریش های بابا حتما باید بلند شده باشه، موهاشم همینطور. باید صورتشم یک کمی سیاه شده باشه،سوخته باشه تو آفتاب، میگن آفتاب جبهه خیلی داغه، ولی دفعه های پیش سیاه نشده بود، خب، دفعه های پیش تابستون نبود که.
بابا حتما باید خاک خالی باشه، یه عالمه گِل هم به پوتیناش چسبیده باشه، اوندفعه که اومده بود سرِ آرنجش سوراخ شده بود، انگار سوخته بود، مامان می گفت: اینجا چرا اینجوری شده؟
بابا گفت: قسمت نبود دیگه، گرفت و رد شد.
من گفتم: چی قسمت نبود بابا؟
گفت: ترکش بابا جون، لیاقتشو نداشتم.
دیدم مامان گریش گرفته هیچی نگفتم. ولی مگه تو جبهه ترکش قسمت می کنن که قسمت نبود. چه حرفا!
اوندفعه که بابا اومد بغلم نکرد، فقط خم شد و بوسم کرد، دستامو که انداختم دور گردنش باز کرد و گفت: خاک خالی ام بابا جون.
دیگه مجبور شدم خودم بهش بگم، گفتم: بابا جون بغلم کن.
نمی تونست نکنه، از روی زمین بلندم کرد، دوباره بوسیدم و گذاشت زمین، گفت:
_ یک کم دیگه صبر کن، از حموم که اومدم لباس هامو که عوض کردم، حسابی بغلت می کنم.
 

yasna1373

عضو جدید
آبی، اما به رنگ غروب

چقدر طولش میده بابا، گفته بود صبح زود، الآن که صبح دیره هنوز نیومده، آفتاب پهن شده تو خیابونا، این موتور سواره چرا هی میاد و میره؟ هی میره سرِ خیابون، هی میره ته خیابون. چه قدر هم به من نگاه می کنه، انگار داره میاد اینور.
اون که پشت نشسته و یک ساک دستشه میگه:
_ دختر جون! بابا جونت نیامده هنوز؟
من میگم: اگه اومده بود که من اینجا ننشسته بودم، بعد یه دفعه میگم: تو از کجا میدونی که بابام قراره بیاد؟
اون که جلوی موتور نشسته میگه: خودش گفت، بابات خودش گفت که امروز میام.
من میگم: به شما تلفن کرده؟
همون جلوییه میگه: آره تلفن زده، چند بارم تلفن زده.
بعد هر دو تاشون میخندن و گاز میدن و میرن.
عجیبه. همه از دور که میان شبیه بابان. ولی وقتی میان نزدیک هیچکدوم بابا نیستن.
_ بابا!
این دیگه بابامه، خودِ خودشه، ساک خودشه، لباس خودشه، همه چی خودشه، بدوم و برم طرفش بپرم تو بغلش، ایندفعه دیگه باید بغلم کنه.
_ بابا جون! ببابا جون! سلام! قربونت برم الهی.
_ سلام فرشته! سلام شیوا جون، آخ دخترکمو بگردم، فدات بشم بابا.
چه قدر بغل بابا خوبه، چه قدر خوبه آدم دستشو بندازه گردن بابا، بابا هم آدمو سفت بغل کنه، چشم ها و سر و صورت و موها و دست ها و بازوهای آدمو ببوسه. به آدم بگه: فرشته بابایی! عروسک بابا!
_ بابا جون منو نگذاری زمین ها!
چشم عزیز دلم. طوطی بابا! نمی گذارمت زمین.
وقتی می پیچم تو کوچمون من هنوز بغل بابامم، ساکش تو یه دستش، منم تو یه بغلش.
_ مامان چطوره شیوا جون؟
_ منم خوبم، مامانم خوبه بابا جون، فقط، تو که نیستی خیلی تنهاییم بابا! تو که نیستی انگار هیشکی نیست بابا! تو رو خدا دیگه ...
_ آهای! حزب اللهی!
همون موتور سواره است.
بابا که برمیگرده نگاش کنه، منم برمی گردونه، آخه هنوز تو بغلشم دیگه.
توی دست اونکه عقب نشسته یه تفنگه، یه تفنگ سیاه، اونوقتی تفنگ دستش نبود، یا بود و من ندیدم. راستی من باید به بابا بگم که این ها قبلا هم اومده بودن.
اینها نباید دوست بابا باشن وگرنه اینطوری نگاش نمی کنن. تفنگ رو نشونه نمی گیرن طرف بابا. ولی چرا بابا هیچ کاری نمی کنه، واستاده و داره تو چشم های اون تفنگ به دسته نگاه می کنه.
میخواد بهشون بگه چی؟ چرا تفنگ به دسته صاف صاف نشسته و جلوئیه هم هی داره گاز میده. من خیلی می نرسم، اگر تنها بودم حتما در می رفتم، مثل بابا وانمی ایستادم نگاهشون کنم.
ولی این ها به بابا کار دارن، به من که کار ندارن، می خوان حتما بابا رو بکشن، هان؟ بابا رو بکشن؟ بابا جون منو؟
ولی من نباید بگذارم بابامو بکشن. دیگه من بابا نداشته باشم.
من که نمی خوام گریه کنم، گریه خودش یه دفعه اومد.
دست هامو باز می کنم جلوی بابا، شونه هاشو بغل می کنم که هر جاشو خواستند تیر بزنن بخوره به من، صورتمو میارم جلوی صورتش.
_ بابا جون! بابا!
یکی از اون ها به اون یکی میگه:
_ دِ بجنب دیگه.
بابا منو پرتم می کنه رو زمین، طرف دیوار.
_ چرا بابا جون؟ چرا؟ تو که گفتی منو نمی گذاری زمین.
بعد می دوه طرف اون ها، یه چیزی هم میگه که من نمی شنوم.
ساک افتاده اونطرف، منم اینطرف رو زمین، بابام هم داره می دوه طرفشون.
_ بابا جون! بابا!
بابا و موتور سوار ها همه تار میشن، من جیغ نمیزنم، گریه هم نمی کنم، هیچ کار نمی کنم، نمی تونم بکنم، بابا انگار داره میره که تفنگشونو بگیره. چه بابای شجاعی دارم من؟! اگر تفنگشونو بگیری معلوم میشه زورت خیلی زیاده. اونوقت همیشه باید منو بغل کنی، بزرگم باشم! صدای شلیک گلوله میاد. خیلی بلند؛ انگار گوش آدم می خواد بترکه، سرِتفنگ هی آتیش میگیره و خاموش میشه.
 

yasna1373

عضو جدید
آبی، اما به رنگ غروب

بابا از کمر تا میشه، دولا میشه و میپیچه به خودش، دستاشم تو خودش جمع می کنه، مثل کسی که دلش درد می کنه، موتور سوارا هنوز نرفتن، دارن بابا رو نگاه می کنن، می خوان دوباره بکشنش؟ بابا می خواد بخوره زمین، یک دستشو میگیره به دیوار، دست دیگه هنوز روی دلشه، دیوار خونی میشه، دست های بزرگ بابا روی دیوار نشونه می گذاره، سرخِ سرخ.
دندون های من به هم چفت شدن، چشمام داره سیاهی میره، سیاهی، سیاه تنها رنگیه که تا به حال بابام تو چشمام ندیده.
خیس عرق شدم، سرم گیج میره، چه قدر مردم جمع شدن، موتور سوار ها نیستن، نفهمیدم کی رفتن انگار از اول هم نبودن، یهوئی غیبشون زد.
مردم شعار میدن، الله اکبر میگن، مرگ بر منافق میگن. پس منافق بودن این موتور سوار ها که بابا رو کشتن؟
کاش این ها هم یه وقتی بابا میداشتن، این ها نمی دونن که بابا ها چقدر خوبن؟ چقدر مهربونن؟ نمی دونن که وقتی بابا نیست هیشکی نیست؟
بابا انگار هنوز زنده است. از لای پای آدم ها دارم می بینمش، بابا داره پر پر میزنه، مثل اون کبوتره که همسایمون با تفنگ زده بودش و افتاده بود تو خونه ما، توی باغچه.
به بابا گفتم: بابا! چرا این داره اینقدر تکون میخوره؟ دل آدم میلرزه.
بابا گفت: داره جون میده بابا جون! داره پر پر میزنه.
_ بابا چرا اینو کشتنش؟
_ بیرحمی بابا جون! انگار قلب تو سینه این ها نیست. انگار اصلا انسان نیستن. بابا داره پر پر میزنه، بابای مظلومم بابا داره پر پر میزنه، بابای مظلومم داره پر پر میزنه!
_ آخه چرا بابای مظلوممو کشتین بی رحما؟ مگه قلب تو سینه شما ها نیست. مگه شما ها انسان نیستید؟ چرا بابا جون منو کشتین؟
کوچه رو خون گرفته. محله رو خون گرفته. تمام دنیا رو خون گرفته.
_ بابا جون! بابا جون! بلند شو منو بغل کن، خودت گفتی منو نمی گذاری زمین، بابا جون قربونت برم الهی، بلند شو، بوست می کنم بلند شو بابا جون، اونموقع ها خواب که بودی وقتی بوست می کردم پا می شدی و منو بغل می کردی، با یه بوسه پا می شدی بابا جون! ولی حالا با اینهمه بوسه پا نمیشی؟ فقط دستتو می اندازی دور گردنم و منو تو بغل خونیت فشار میدی. ولی این کمه بابا، من می خوام بلند شی، جون چشم های من بلند شو بابا جون! تو که با این قسم من هر کاری که می خواستم برام می کردی، حالا چرا پا نمیشی؟ هان؟ بلند شو ببین چشمام چه رنگی شده.
یه رنگی که هیچ وقت تا حالا ندیدی، سرخِ سرخِ سرخ، رنگ همه جای دیگه، رنگ زمین و آسمون، همه جا رو خون گرفته بابا جون بلند شو.
چرا دست هاتو هی شل می کنی بابا؟ به جای اینکه به حرفم گوش کنی داری بدتر می کنی؟
چرا باز کردی دستاتو بابا؟ چرا دیگه منو تو بغلت فشار نمیدی؟ چرا دست هاتو ول کردی رو زمین بابا؟ چرا دیگه منو نگاه نمی کنی؟ چرا چشمات خیره شده به آسمون؟ چرا شبیه مرده ها شدی؟ چرا دهنت باز مونده؟ چی می خوای بگی؟
تو رو خدا نمیر بابا جون، برای من زوده بی بابا بشم بابا، من هنوز کوچولوام، خودت گفتی من خانم کوچولوام.
خانم کوچولوت پدر میخواد بابا، خودت می گفتی من فرشته کوچولوام، مگه فرشته کوچولو ها بابا نمی خوان؟ مگه عروس کوچولو ها بابا نمی خوان؟ مگه طوطی بابا نمی خواد؟
وقتب جبهه بودی همش دعا می کردم زودتر بیایی بابا جون! کاش دعا نمی کردم، کاش از جبهه نمی آمدی بابا!
کاش وقتی آمدی بغلم نمی کردی بابا! کاش منو نمی بوسیدی بابا!
 

yasna1373

عضو جدید
آبی، اما به رنگ غروب

صدای گریه مردم نمی گذاره خوب حرفامو بشنوی بابا جون، بیا بریم خونه تا بهت بگم ... این پیرمرده کیه که داره گریه می کنه و حرف میزنه:
_ یه مسلمون این دخترو برداره از رو نعش باباش. همه وایستادین دارین زار میزنین که چی؟ الآن روحش میپره این دختر، داره خودشو می کشه، یک کاری بکنین. همه رو داره آتیش میزنه، جگر همه رو سوزونده، مگه دارین تعزیه قاسم تماشا می کنین. یکی این رقیه رو برداره از رو نعش حسین.
ولی من به حرفشون گوش نمیدم.
بابا جون خودمه، می خوام بغلش کنم، اگه اون نمیتونه منو سفت بغل کنه من که میتونم، من بابا رو ول نمی کنم، سه ماهه که مامان هر شب و هر روز میگه میاد. به همین زودی، اینطوری می خواستی بیای بابا اگر نمی اومدی می گفتم جبهه ای، یه روزی میای، ولی حالا چی بگم؟ حالا که جلوی چشمای خودم....
حرف مامانو ولی گوش می کنم، بلند میشم، قول میده که تو رو بیاره خونه باهات حرف بزنم، چادرشو گرفته به دندون هاش و بلندم می کنه، اشک مثل بارون از چشم هاش میاد پایین و میره زیر چادرش قایم میشه. مامان همیشه همینجوری گریه می کنه. اگر بغل دستش هم نشسته باشی تا نگاش نکنی نمی فهمی که داره گریه می کنه. فقط اشک میریزه، آروم و بی صدا مثل آب حوض که وقتی پر میشه از بغل هاش میریزه، اصلا صدا نمیده که آدم متوجه بشه حوض پر شده.
به من می گفت گریه نکن وقتی بابا جبهه بود، ولی متکایی که من و مامان روش می خوابیدیم صبح ها خیسِ خیس بود.
به مامان می گفتم: چرا رو بالش خیسه؟
می گفت: از دیشب خیس بوده، نم دار بوده وقتی کشیدمش روی متکا.
_ پس چرا من دیشب نفهمیدم؟
_ خسته بودی موقع خوابیدن شیوا جون! خسته بودی متوجه نشدی.
_ آره خسته بودم، متوجه نشدم که تا صبح گریه کردی. تو هر شب روبالشی نم دار می کشی رو متکا دروغ گو؟
اصلا هر روز روبالشی رو میشوری که شب نمدار باشه؟ خب چرا بیخودی دروغ میگی؟ چرا به من میگی گریه نکن؟ چرا میگی جبهه رفتن گریه نداره؟ ببین که داره.
بازم دروغ گفت مامان بابا رو نیاورد خونه، دیگه نگذاشت با بابا حرف بزنم، ولی تقصیر اون نبود، خودش هم نتونست با بابا حرف بزنه، آمبولانسی که بابا رو برد دیگه برد که برد.
انگار نه انگار که من دختر بابامم، طوطی بابامم، جیگر بابامم، فرشته بابامم.
مامان منو آورد خونه، راه نمی رفتم، پاهامو بلند کرده بودم و هر کاری که کرد نگذاشتم زمین. تو بغلش تا خونه اومدم، مامان لباس آبیمو که خونی شده بود از تنم درآورد و یکی دیگه تنم کرد. دیگه فرق نمی کرد که چشم هام چه رنگی بشه. مال بابا بود این چشم ها.
 

yasna1373

عضو جدید
آبی، اما به رنگ غروب

وقتی اومدم خونه دیدم رنگ آب حوض کوچولوم عوض شده، اول فکر کردم خون باباست که رنگ حوض رو هم عوض کرده، قرمزش کرده، مثل همه جای دیگه، ولی خوب که نگاه کردم دیدم مامانت تو حوض نیست.
گفتم: مامان، مامان ماهی بزرگه تو حوض نیست.
مامان ولی جواب نداد. چشمم افتاد به لبه دیوار، دیدم یه گربه سیاه مامانتو گرفته تو دهنش داره میبره.
اولین بار بود که این گربه رو میدیدم، چقدر بدترکیب بود.
تن و بدن مامانت خونی شده بود، لب و دهن گربه هم همینطور.
دادا زدم: مامان! گربه ماهی بزرگه رو برد.
مامان جواب نداد.
گربه داشت از روی لبه دیواری میرفت طرف در که بره روی دیوار هوشنگ خان اینا. وقتی دویدم طرفش اون هم دوید، مامانت از دهنش افتاد تو باغچه کنار دیوار. همونجا که اون کبوتره افتاده بود.
مامانتو بغل کردم تکون نمی خورد، مرده بود، مثل بابای من.
مامان آمد از دستم گرفتش و انداختش تو باغچه، هنوز تو باغچه است. به منم گفت دیگه بهش دست نزن.
ولی وقتی از بهشت زهرا برگشتیم من تو باغچه یه قبر کندم، مامانتو گذاشتم توش، خاک ریختم روش، آب هم ریختم، یه سنگ هم گذاشتم روش. همون کاری که با بابای من کردن.
حیف، نبود یه پارچه سفید که مامانتو بپیچم توش. همون جوری با همون لباس قرمز دفنش کردم.
تا شب خیلی ها آمدن و رفتن. خودت که دیدی. من بیشترش روی پله های بالا پشت بوم نشسته بودم و داشتم گریه می کردم، هرچی بیشتر یاد کارهای بابا می افتادم، بیشتر گریه ام میگرفت، گاهی وقت ها هم می آمدم لب حوض و تو رو نگاه میکردم. خیلی ها یادشون رفته بود که منم هستم. مثل مامان، اصلا نیومد بپرسه تو ظهر ناهار خوردی، نخوردی؟
گرسنه هستی، نیستی؟ بعضی ها هم منو نشون میدادن و می گفتن:« دختر شهید اینه. می خواستم بهشون بگم: من فقط دختر شهید نیستم، طوطی شهیدم،جیگر شهیدم، فرشته شهیدم.
ولی نگفتم، حوصله حرف زدن با هیچکس رو نداشتم.
حالا هم فقط دارم حرفامو با تو میزنم، حالا که همه رفتن، حالا که نصفه شب شده، حالا که مامان فکر کرده من خوابم برده، حالا که مامان خواب رفته.
حالا از مهمون هامون فقط یک نفر مونده، خدا کنه همیشه بمونه، نه تو نه، تو که صاحب خونه ای.
این ماه رو میگم که از آسمون اومده توی حوض، چه رنگ سرخی پیدا کرده امشب، هیچوقت به این سرخی نبوده ماه، لابد ماه هم از بس گریه کرده چشم هاش قرمز شده. مثل مامان.
ماه امشب، هم برای تو خیلی گریه کرده، هم برای من، برای تنهاییمون، برای بی کسیمون.
ماه تو آسمون همیشه تنهاست، می فهمه تنهایی یعنی چی، بی کسی یعنی چی.
حالا تو چرا گریه می کنی ماهی کوچولو؟ مگه من چی گفتم؟ هان؟ چقدر شبیه مامان من گریه می کنی، آروم و بی صدا.
گریه نکن ماهی کوچولو. اونوقت منم گریه می کنم.
من که نمی تونم مثل تو و مامان آروم گریه کنم، صدام بلند میشه و مامان از خواب بیدار میشه، دیگه اونوقت نمیذارهه پیشت بشینم و باهات حرف بزنم.
_ اِوا مامان! تو اینجایی؟ کی آمدی که من نفهمیدم؟ پس تو بودی گریه میکردی.
مامان! ببین ماهی کوچولو تنش کج شده، داره میاد روی آب، داره می خوابه، دیگه تکون نمی خوره، آمد روی آب مامان! آمد روی آب خوابید مامان! نکنه مرده باشه. مامان! من چشم هام داره سیاهی میره، سرم داره گیج میره، مامان جون! منو بغل کن! منو بغل کن مامانم!.......

 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
خیلی قشنگ بود ممنون عالی بود

موفق وسربلند باشید
 
بالا