زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

20112

عضو جدید
دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد،به استادش گفت:قربان،شماواقعاً چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟استاد جواب داد: .......


بله،حتماً.در غیر این صورت نمی توانستم یک استاد باشم.دانشجو ادامه داد:بسیار خوب،من مایلم از شما یک سؤال بپرسم،اگر جواب درست دادید من نمره ام را قبول می کنم،درغیر این صورت از شما می خواهم به من نمره کامل این درس بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید:آن چیست که قانونی است،ولی منطقی نیست؟منطقی است ولی قانونی نیست؟و نه قانونی است و نه منطقی؟استاد پس از تاًملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به دانشجو بدهد.بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سؤال را پرسید.شاگرد بلافاصله جواب داد:قربان شما 63 سال دارید و با یک خانم 25 ساله ازدواج کرده اید که البته قانونی است ولی منطقی نیست.همسر شما یک معشوقه ی 35 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست و این حقیقت که شما به معشوقه ی همسر خود نمره ی کامل داده اید در صورتی که باید در آن درس رد میشد،نه قانونی است نه منطقی.
 
آخرین ویرایش:

20112

عضو جدید
چرا گاهی همدیگر

را درک نمی‌کنیم...

پژوهشگران آمریکایی در بررسی‌های خود نشان دادند زمانی که دو نفر با یکدیگر صحبت می‌کنند ذهن آنها آینه همدیگر می‌شوند.
دانشمندان
دانشگاه پرینستون دریافتند وقتی که دو نفر با هم صحبت می‌کنند مغزهای آنها
تقریبا یکی می‌شود و همانند آینه یک فعالیت نورونی یکسان را بروز می‌دهند.

توانایی
درک مفاهیم و احساسات دیگران در زمانی که هیچ حرفی زده نمی‌شود قدرتی است
که “همدلی” نامیده می‌شود. این توانایی با استفاده از گروهی از سلول‌های
عصبی به نام "نورون‌های آینه" امکان‌پذیر می‌شود. این نورون‌ها احساسات ذهن
فرد مقابل ما را تقلید می‌کنند.

اکنون
این دانشمندان نشان دادند که نوعی "همدلی کلامی" نیز وجود دارد. این همدلی
زمانی که دو نفر با همدیگر حرف می‌زنند کمک می‌کند که همدیگر را درک کنند.

این دانشمندان با استفاده از رزنانس مغناطیسی فعالیت نورونی مغز دو فردی را که با هم صحبت می‌کردند ثبت کردند.
این
بررسی‌ها نشان داد که در مدت مکالمه، پاسخ‌های نورونی که از مغز گوینده
ثبت شده بود در مغز شنونده نیز در مدت زمان درک آن چیزی که شنیده میشد وجود
داشت.

این
بدان معنی است که مغز شنونده و گوینده در مدت مکالمه یک فعالیت مشابه را
بروز می‌دهند و بر توانایی درک از طرف شنونده می‌افزایند.

در
حالی که یک نفر داستانی را برای شنونده خود تعریف می‌کند فضاهای نورونی در
مغز هر دو نفر به یک اندازه فعال می‌شوند و در مدت گفتگو یک میزان پویایی
را نشان می‌دهند.

براساس گزارش Scientific American،
این محققان در این خصوص توضیح دادند؛ یکی شدن دو ذهن در طول زمان نمود
پیدا می‌کند و تقریبا همیشه پاسخ‌های نورونی مغز شنونده نسبت به پاسخ‌های
مغز گوینده با کمی تاخیر می‌رسند. هر چند ما برخی از فضاهای مغزی را یافتیم
که در آنها پاسخ‌های شنونده جلوتر از پاسخ‌های نورونی گوینده بودند.
احتمالا این
پاسخ‌های زودرس در زمانی داده می‌شوند که شنوده آن چیزی را که گوینده قصد
گفتن آن را دارد پیش‌بینی کرده است، اما حتی در این مورد نیز همراهی ذهنی
میان دو نفر وجود دارد و موجب بهتر شدن توانایی درک صحبتها می‌شود.

نتایج
این تحقیقات نشان می‌دهد زمانی که ما کسی را درک نمی‌کنیم این می‌تواند به
این دلیل باشد که ذهن‌های ما با یکدیگر ملاقات نکرده‌اند و کلید هم آوا
شدن را فشار نداده‌اند.
 
آخرین ویرایش:

20112

عضو جدید
عشق امروزی ها

عشق امروزی ها

[h=2]داستان طنز:پسر عاشق....[/h]
پسری عاشق دختری شد آنقدر که هر روز نامه های عاشقانه به وی می نوشتکه قدرت عشق من به تو از قدرت عشق مجنون به لیلی و فرهاد به شیرین که کوهی را برای معشوقش کند نیز بیشتر باشد.
روزی دختر به وی گفت : تو که اینقدر دم از قدرت عشق نسبت
به من می زنی چقدر بر حرفت پایبندی ؟پسر گفت : قدرتعشق من به تو آنقدر است که جهانی را زیر و رو کند !دخترگفت : نمی خواد جهان را زیر و رو کنی اما اگه واقعا می خواهی عشقت به من ثابت شود خانه ای بخر تا دونفری در آن زندگی کنیم !پسر گفت : عزیزم تو که خود می دانی اگر دو نفرعاشق هم باشند پتویی نیز آنها را کفایت کند !دختر گفت: پس برایم ماشینی بخر !پسر گفت : آخر با این ترافیک خیابانها ماشین برای عشق من چیزی جز عذاب نخواهد بود و من طاقتعذاب وی را ندارم !دختر گفت : برایم جواهری زیبا بخر .پسر گفت : جواهر مال فخر فروشان است و عشق من از این کارها مبراست !دختر گفت : برایم تلویزیونی پلاسما بخر.پسر گفت : تلویزیون چشم عشق من را ضعیف می کند !دختر گفت : برایم یک واکمن بخر که گاهی نواری گوش کنم !پسر گفت : مگر در خانه تان نداری ؟دختر گفت : ای بابا ! پس لااقل لباس زیبایی بخر که دلم خوش باشد !پسر گفت : مگر پدر نداری که برایت لباس بخرد !دختر گفت : مرده شور ریختت را ببرن گدا !!!پسر گفت : پس بیا با هم عروسی کنیم.
 
آخرین ویرایش:

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامممممممممممم خوبین خوشین سلامتین ؟ دلمان تنگ شده! مخصوصا برای یک نفر ! :D کوش!؟
زرنگی ها......
اینجوری مینویسی هزاران پیام رو در این زمینه.. بشنوی.. و ببنی کی خودشو تحویل میگیره...
ولی من دلم برای تو اصلا تنگ نشده....زشت...
:Dحالا برای من.. مرموزانه مینویسی... دست منو سمیه بهت نرسه.. خودت میدونی دیگه...:biggrin:
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
سلامممممممممممم خوبین خوشین سلامتین ؟ دلمان تنگ شده! مخصوصا برای یک نفر ! :D کوش!؟

سلامممممممممممممممممممممم خوبین؟خوشین سلامتین؟ چه خبرا؟
:D


سلام
خوبید مهندسان گرامی

زهره جان، مهندس پژمان دلشون برای مدیر فیتو تنگ شده
;)
من مطمئنم
میگی نه
از خودشون بپرس

:D
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خوبید مهندسان گرامی

زهره جان، مهندس پژمان دلشون برای مدیر فیتو تنگ شده
;)
من مطمئنم
میگی نه
از خودشون بپرس

:D
آره پزمان خان دلش واسه مدیر فیتو تینگ شده
ها مودونم
مدیر فیتو کوجایی به داد این دل تنگ برسی؟هوم؟
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
تعجب نکن
حالا بماند....
بابا این پزمان رو نمیشناسید دست همه رو میزاره تو حنا.. بعد سرکارتون گذاشته...
من و سمیه که قراره بریم بزاریمش تو گونی... یه فصل بزنیمش...
هرکی داوطلبه بگه...

من نیستم
گفته باشم
گناه داره

ولی حالا که میزنید درست کار انجام بدید نگن دخترا از پس کارا بر نمیان:D

 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چی شد معصومه گلی
عمرا چی؟
یعنی کسی دلش برای مدیر تنگ نمیشه:cool:
راستی سلام
خوبی؟:D
:w15:
سلام عزیزم..
نه.. من که اصلا دلم برای فیتو تنگ نمیشه..البته دلم تنگ میشه برای اینکه یه کوچولو حالشو بگیرم همین...
عمرا هم بماند .. پزمان خودش میدونه...
برم اگاهدخت عزیز...
که بد سرم یه عالمه کار ریخته....
فعلا بای..
دل من فقط برای یه چیز تنگ میشه.. اینکه هرسه این مدیرا رو دربیارم درحدی که.. کلافه بشن.. و فرار کنن
:biggrin:
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
تعجب نکن
حالا بماند....
بابا این پزمان رو نمیشناسید دست همه رو میزاره تو حنا.. بعد سرکارتون گذاشته...
من و سمیه که قراره بریم بزاریمش تو گونی... یه فصل بزنیمش...
هرکی داوطلبه بگه...
واسه چی بزنیدش؟

تو و سمیه!
نمیشناسم سمیه رو گلی
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
:w15:
سلام عزیزم..
نه.. من که اصلا دلم برای فیتو تنگ نمیشه..البته دلم تنگ میشه برای اینکه یه کوچولو حالشو بگیرم همین...
عمرا هم بماند .. پزمان خودش میدونه...
برم اگاهدخت عزیز...
که بد سرم یه عالمه کار ریخته....
فعلا بای..
دل من فقط برای یه چیز تنگ میشه.. اینکه هرسه این مدیرا رو دربیارم درحدی که.. کلافه بشن.. و فرار کنن
:biggrin:

:biggrin::w15::thumbsup2:حتما..
گناه دارن...
ما گناه داریم...
من تریپم الان بدجنسیه:D

معصومه نه تورو خدا
شما بدجنس نیستی
مدیر گناه داره

:crying2::crying:
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
از فعالیت های روزانه خسته شده اید؟! دنبال یه جای با صفا میگردین تا بشینین و نخودچی بخورین؟
همین جاس...

فقط حواستون باشه به همدیگه احترام بذارید و قوانین باشگاه رو رعایت کنید


معصومه گلی ببین ما چه مدیر خوبی داریم
:D
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط تو پا بزن

فقط تو پا بزن

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم...
از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم...

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم ...
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم ...

او فقط لبخند میزند و میگوید : تو فقط پا بزن...
 

ميسيز

عضو جدید
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم...
از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم...

اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود...
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم ...
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم ...

او فقط لبخند میزند و میگوید : تو فقط پا بزن...


خانومي جان واقعا زيبا و تأثير گذار بود. ممنون
 
بالا