سایه نگاهت فرزانه رضایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
نام کتاب:سایه نگاهت
نویسنده:فرزانه رضایی دارستانی
...........................................
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تاملکوتش حجاب بردارند
هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
طیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند کرا دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
گه رحم دگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
...........................................
قسمت 1
صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند.
خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد.
از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند.
داخل باغ شدم تا کمی محیط اطراف باعث نشاطم شود.قطره های شبنم روی برگ گلها نشسته و زیبایی خاصی به گلهای اقاقیا داده بود.
با خودم گفتم جز خدا هیچ کس نمیتواند ادعا کند که بزرگترین و بهترین نقاش دنیا است.نقاشی خدا واقعاً بی نظیر است.کدام نقاشی تا بحال توانسته آدمی را اینسان به وجد بیاورد.کدام انسانی را دیده ایم وقتی تابلویی را ببیند خودش را در آن غرق کند و یا بتواند آن را لمس کند در صورتی که نقاشی خدا را میشود لمس کرد،میتوان در آن غرق شد،میتوان با تمام وجود ان را حس کرد و حتی میتوان آن را بو کرد.
انسان حس میکند که تمام سلولهای بدنش در برابر این نقاش بزرگ محتاج است و این احتیاج در برابر این همه نعمت کم لطفی هسن که سپاسگزار این نقاش بزرگ نباشیم.
به ساعتم نگاه کردم.یک ربع به شش صبح بود.پدر و مادر هنوز از خانه آقای بزرگمهر نیامده بودند.من مجبور شدم همراه فوزیه تنها در منزل بمانم.قرار بود پسر آقا بعد زا سالها از خارج به ایران برگردد و حالا خانه آقای بزرگمهر صفای دیگری پیدا کرده بود.آنها از پدر و مادرم خواسته بودند که بخاطر ورود تنهاپسرشان به آنها کمک نمایند.
از وقتی که خودم را شناخته بودم در خانه آقای بزرگمهر زندگی میکردیم و من تیبحال پسر آنها را ندیده بودم ولی تعریفش را زیاد شنیده بودم.مادر گه گاهی از او حرف میزد.
پدرم خودش را بدجوری مدیون آقای بزرگمهر میدانست.پدر میگفت آقای بزرگمهر خیلی در حق ما لطف داشته میگفت وقتی با مادر ازدواج میکند،پسر کدخدای ده که عاشق مادربوداز این موضوع ناراحت شده و انها را مورد آزار و اذیت قرار میدهد و پدر دست همسرش را میگیرد و راهی تهران میشود.در آن زمان مادر مه باردار بود وقتی درد زایمانش شروع میشود پدر سرگردان او را به بیمارستان میر ساند و همان جا با آقای بزرگمهر آشنا میشود.
پدر،آقای بزرگمهر را در حالیکه نگران و پریشان به دنیا آمدن کودکش بود میبیند و نزدیک او میشود.پدر تعریف میکرد آقای بزرگمهر بی تاب بود به او گفتم به جای نگرانی خدا را صدا بزن و از او بخواه تا جان همسر و فرزندت را نجات بدهد.آقای بزرگمهر با مهربانی لبخندی به او میزند و از همان جا با او آشنا میشود.
پدر میگفت آقای بزرگمهر مرد بسیار جذاب و زیبایی بود و همسرش در زیبایی همتا نداشت.وقتی پرستار به آقای بزرگمهر گفت که خدا به او یک پسر زیبا و مو طلایی هدیه داده است او آنقدر خوشحال میشود که مدام پدر را میبوسید و پدر ناچار میشود اعتراض کند.به گفته پدر،پسر آقای بزرگمهر فقط شش ساعت از فوزیه بزرگتر است و حالا فوزیه بیست و هشت سال داشت ولی خواهر بیچاره ام در اثر تصادف یک پایش قطع شده بود و من این غم جانکاه را لحظه ای فراموش نمیکردم و مدام بغضی مثل کوه روی سینه ام بود.فوزیه از نظر صورت خیلی زیبا بود ولی هیچ مردی راضی نمیشد با دختری که یک پا ندارد ازدواج کند و این را خواهرم خوب میدانست.آقای بزرگمهر در انتهای باغ خودشان خانه بزرگی به پدرم داده بود و ما آنجا زندگی میکردیم من هنوز نوزده سال داشتم و برای دانشگاه خودم را آماده میکردم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 2
با صدای پا به خودم آمدم و به طرف صدا برگشتم چشمم به پدر افتاد که لبخند شیرینی روی لب داشت او با دیدن من گفت:دخترم صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟
با دلخوری پدر را نگاه کردم و گفتم:از دیشب تا حالا ما را تنها گذاشته اید انگار نه انگار که ما هم به شما احتیاج داریم.
پدر با مهربانی دستهای مردانه اش را دور شانه هایم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و با خنده شیرین گفت:عزیز دلم امروز قراره ارسلان،پسر آقای بزرگمهر از فرنگ بیاید ما کمی به آنها کمک کنیم.آنها خیلی دست تنها هستند ما در قبال زحماتی که به آقای بزرگمهر و همسرش در این سالها داده ایم این کار ناچیزی است که داریم انجام میدهیم.
در حالیکه هر دو به طرف خانه میرفتیم گفتم:درسته.ولی لااقل سری به ما بزنید ما دلمان برایتان تنگ شده بود من که نمیتوانم فوزیه را در خانه تنها بگذارم و به خانه آقای بزرگمهر بیایم دوماً دستپخت مادر چیز دیگری است دیشب غذا را شور کرده بودم و از فوزیه کلی گوشه و کنایه شنیدم.
پدر با صدای بلند به خنده افتاد سرم را بوسید و گفت:ای دختره ی بی عرضه،باشه به مادرت میگویم موقع درست کردن غذا به خانه بیاید تو هم اینقدر غرغر نکن.
لبخندی به پدر زدم و دستش را فشردم و با هم داخل خانه شدیم.
فوزیه با دیدن من و پدر لبخندی زد و گفت:بالاخره این دختر دلش طاقت نیاورد و مزاحم شما شد؟ای پررو.
پدر دستی به موهایم کشید و به طرف فوزیه رفت.گونه او را بوسید و گفت:نه عزیزم خودم به دیدن شما آمدم و فیروزه را در باغ دیدم اما از وقتی که مرا دیده یک ریز غر زده.
فوزیه لبخندی زد و در حالیکه دنبال عصایش میگشت تا بلند شود و برای پدر چای بیاورد گفت:فیروزه جز غرغر کردن و یا دنبال بهانه گشتن چیز دیگه ای بلد نیست.دیشب تا صبح آب می خوردم از بس که غذا را شور کرده بود و ...
حرف فوزیه را با اخم قطع کردم و گفتم:لازم نیست خبر شور شدن غذای دیشب را به پدر گزارش بدهی چون خودم زودتر از تو این خبر مهم را گفته ام.و با دلخوری به او نگاه کردم.
پدر و فوزیه به خنده افتادند.
فوزیه به ساعتش نگاه کرد و گفت:چه عجب ساعت شش صبح بیدار شده ای.برایم جای تعجب است.
در حالیکه قندان را از روی طاقچه برمیداشتم گفتم:به خاطر این صبح زود بیدار شدم که درسهای کنکور را بخوانم و اینکه از این هوای خوب استفاده کنم.ولی تو و پدر اول صبح حال آدم را میگیرید و من دیگر شوقی برای خواندن ندارم.
فوزیه با خنده گفت:پس در حال حاضر بهانه خوبی به دستت دادم مگه نه خواهر زودرنج من.
پدر گفت:من آمدم به شما سر بزنم و دوباره برگردم.ساعت ده صبح امروز پسر آقای بزرگمهر به ایران می آید و آنها قراره با فامیلهای نزدیک به استقبال او بروند.ما باید در خانه باشیم و خانه را برای ورود آنها آماده کنیم.میدانم خیلی مهمان خواهند داشت اگر دیر کردیم دلواپس ما نباشید راستی شما دو نفر هم میتوانید به آنجا بیایید آقای بزرگمهر از دیدنتان حتماً خوشحال میشود خودتان کیدانید که او شماها را مانند بچه اش دوست دارد.
با ناراحتی گفتم:نه پدر ما در خانه راحت هستیم اصلاً حوصله ی دختر برادرهای آقای بزرگمهر را ندارم آنها مدام پز لباسهایشان را میدهند و با چشم حقارت ما را نگاه میکنند.
پدر خنده تلخی کرد و گفت:ولی از این به بعد باید آنها را بیشتر تحمل کنی چون با آمدن ارسلان رفت وآمد آنها زیادتر میشود.
گفتم:حتماً آقا ارسلان پسر خیلی خوبی برای پدر و مادرش است که آقای بزرگمهر اینقدر او را دوست دارد و اینطور پدر و مادر عزیز ما را تو زحمت انداخته اند و می خواهند برای این عزیز دردونه جشن بگیرند.
پدر نگاه سنگینی به صورتم انداخت از این حرفم ناراحت شده گفت:دخترم دیگه این حرف را نزن.کاری که آقای بزرگمهر در این سالها برایمان انجام داده است هیچکس انجام نداده.او در بدترین شرایط به ما سرپناه داده او بعد از زایمان مادرت ما را به خانه ی خودش آورد و چیزی را از من و مادرت دریغ نکرد.باورت نمیشود او هر دفعه که برای پسرش وسیله ای میخرید برای شماها هم می خرید تا غصه نخورید.آن مرد یک انسان بزرگ است من حاضرم جانم را خالصانه فدای او نمایم.
لبخندی به پدر زده و گفتم:ببخشید که ناراحتتان کردم منظوری از حرفم نداشتم.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:تو همیشه اینطور هستی وقتی توجه کسی را به خودت کم میبینی میخواهی بهانه بگیری.
فوزیه گفت:وای خدای من،کی حوصله ی دیدن قیافه های مغرور و پرافاده برادرهای آقای بزرگمهر را داره مدام دماغ های گنده ی خودشان را بالا نگه میدارند و فخر می فروشند.
پدر با استکان چای که جلویش بود بازی میکرد و گفت:بیچاره ارسلان،دلم برایش میسوزه.او دکتر جراح و متخصص قابلی است و به خاطر همین موضوع خیلی ها دارند برای جلب توجه او تلاش می کنند حتی آقای بزرگمهر هم متوجه این امر شده است و میخواهد هر طور شده پسرش را زن بدهد تا خیال خود و همه ی فامیل را راحت کند.
گفتم:آقا ارسلان جراج چیه؟
پدر جواب داد:جراح و متخصص مغز و استخوان است.به گفته ی آقای بزرگمهر ارسلان به زحمت توانسته به وطنش برگردد دولت فرانسه حاضر به آمدن او به ایران نبوده ولی هر طور بود او با سعی و تلاش توانست به وطنش برگردد.خب هر چی باشه ایران وطنش است طفلک خانم بزرگمهر برای زن دادن او لحظه شماری میکند.
لبخندی به پدر زدم و گفتم:اطفا شما اینقدر به انها لطف نکنید شاید فامیلهای آقای بزرگمهر فکر کنند که شما میخواهید دخترهایتان را ...
پدر متوجه منظورم شد و با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:این حرف را نزن من هیچوقت این فکر پوچ را به ذهنم نمی اورم اگر من بخواهم این کار را بکنم یعنی اینکه به آنها خیانت کرده ام.آقای بزرگمهر و همسرش فکرهای بزرگی برای پسرشان دارند دوما ارسلان به ما و دخترهای ما نگاه نمیکند ما کجا و آنها کجا.
پدر این حرف را زد و از خانه خارج شد.
از این حرف پدر حرصم در امد رو به فوزیه کردم و گفتم:تازه دلشان بخواهد که با خانواده ی ما وصلت کنند.اولا از آنها چیزی کم نداریم،دوما اگر پسرشان به خواستگاری ما هم بیاید ما قبول نمیکنیم، سوما به آنها نشان میدهم که پسرشان هیچ تحفه ای نیست.پدر خیلی در برابر انها ضعف نشان میدهد.
فوزیه خنده ای سر داد و گفت:وای خدا به داد ارسلان بسچاره برسد هنوز نیامده خواهر عزیز بنده با او جنگ را شروع کرده است.
با اخم گفتم:به خدا قسم هر طور شده باید در کنکور قبول شوم اجازه نمیدهم پدر اینطور صحبت کند.پدر با این حرف غرور ما را خرد کرد و با خشم به اتاقم رفتم در اتاق را محکم به هم کوبیدم و کتابهایی که برای کنکور تهیه کرده بودم را برداشتم و همه را روی زمین ریختم با غیظ شروع به ورق زدن کردم از حرف پدر خیلی ناراحت بودم او نبایستی آنطور ما را تحقیر میکرد.من نباید خودم را به همین راحتی می باختم ولی تازه متوجه فرق خودمان و آنها شده بودم.تازه معنی فقر و ثروت را داشتم حس میکردم.من بایستی محکم باشم و مانند پدر خودم را کوچک و حقیر ندانم.من اجازه نمیدهم هیچکس ما را تحقیر کند.
ساعت یازده صبح صدای شادی و خوش آمد گویی به گوشمان میرسید.از وقتی که پدر آنطور حرف زده بود نسبت به ارسلان یک حس تنفر پیدا کرده بودم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 3
چهار روز از آمدن ارسلان می گذشت و من هنوز او را ندیده بودم.مهمانها لحظه ای خانه را ترک نمیکردند و همینطور در خانه ی آنها رفت وآمد بود.پدر و مادر بیشتر اوقات در خانه ی آقای بزرگمهر بودند و من هم در خانه مدام در اتاقم بودم و درس می خواندم.
از وقتی که پدر آن حرف را زده بود، من بیشتر در خانه بودم و باری کنکور درس می خواندم.بایستی حتما در کنکور قبول می شدم،بایستی به پدر می فهماندم که ما هیچی از آنها کمتر نداریم،بایستی تلاش خودم را میکردم.در خانه آقای بزرگمهر مدت یک هفته مدام رفت و آمد بود و مادر فقط بعضی مواقع به ما سر میزد و بعد دوباره میرفت.
هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدم و شروع به درس خواندن میکردم.
آن روز ، زیر درخت بید مجنون نشسته بودم و در حالیکه کتاب در دستم بود مسأله ای را حل میکردم که صدای پای کسی نظرم را جلب کرد.به طرف صدا برگشتم.بادیدن آن صحنه جیغ کوتاهی کشیدم و سریع از جا پریدم.
مردی قد بلند با ریشی انبوه و هیکلی ورزیده و موهای بلند خرمایی که تا سر شانه هایش ریخته بود را در مقابل خود دیدم.برای لحظه ای چشمان میشی رنگش وحشت زیادی در دلم انداخت و ناخودآگاه چند قدم به عقب حرکت کردم.
مرد با ناراحتی گفت:ببخشید انگار شما را خیلی ترساندم.اصلا منظوری نداشتم.
با رنگی پریده به آن هیبت چشم دوخته بودم و تنم میلرزید.قلبم به شدت می تپید.با صدای لرزانی گفتم:شما کی هستید؟اینجا چه می کنید؟
مرد لبخندی زد و کمی نزدیکتر شد ولی من عقب تر رفتم.او ایستاد و گفت:شما باید دختر آقای هوشمند باشید.با سر تصدیق کردم و او لبخندی زد و ادامه داد:ماشاالله چقدر بزرگ شده اید وقتی من از ایران رفتم شما فقط یکسال داشتید.
من تازه متوجه شدم که او ارسلان پسر آقای بزرگمهر است وای اصلا فکرش را نمیکردم یک دکتر متخصص اینطور برای خودش ریخت و قیافه درست کرده باشد.
با همان صدای لرزان گفتم:به ایران خوش آمدید از دیدن شما خیلی خوشحال هستم.
ارسلان لبخند متینی زد و گفت:ولی فکر نکنم زیاد از دیدن من خوشحال شده باشید با ترساندن شما خیلی ناراحت شدم.و بعد کنارم آمد و گفت:حال فوزیه خانم چطور است؟خیلی دوست دارم ایشون را ببینم.
آرام جواب دادم:حالش خوب است اتفاقا او هم خیلی مایل است شما را ببیند.همیشه میگه شما و او دوستان خوبی برای هم بودید و او خیلی شما را اذیت می کرده.
ارسلان آهی کشید و گفت:هجده سال دوری از وطن واقعا زیاد است هیچوقت در این مدت وقت نکردم به ایران بیایم همیشه پدر و مادرم به دیدن من می آمدند و بعد به صورتم خیره شد و گفت:شما هنوز مانند یک سالگی خودتان صورتی شیرین و جذاب دارید.
از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم.
ارسلان متوجه خجالتم شد.لبخندی زد و گفت:وقتی شما یک ساله بودید لحظه ای از کنارم دور نمی شدید همیشه شما را با خودم به خانه ی خودمان می بردم و وقتی گرسنه می شدید ناچار می شدم شما را پیش مادرتان ببرم.هیچوقت روزی را که داشتم به خارج از کشور میرفتم فراموش نمیکنم اینقدر به خاطر شما گریه کردم که پدرم مجبور شد شما را تا فرودگاه همراهم بیاورد موقع خداحافظی پدرم به اجبار شما را از آغوش من بیرون آورد.تا یک ماه به خاطر شما و دوری از خانواده خیلی بی تابی میکردم تا اینکه کم کم عادت کردم.
سرم را بلند کردم.قیافه اش ترسناک بود ولی صدای دلنشین و گرمی داشت.
در همان لحظه مادر به باغ آمد وقتی او را در باغ دید لبخندی زد و گفت:سلام آقای دکتر.شما چرا اینجا ایستاده اید بفرمایید داخل.فوزیه برای دیدن شما لحظه شماری میکند.
ارسلان گفت:الان زود است.ساعت هنوز شش صبح است مزاحمتان نمیشوم.
مادر در حالیکه دست ارسلان را گرفته بود ادامه داد:پسرم اینقدر تعارف نکن آدم در خانه خودش که تعارف نمیکنه.و به طرف خانه حرکت کردند منهم ناچار داخل خانه شدم و به دستور مادر میوه و چای آوردم.وقتی کنار فوزیه نشستم مادر اشاره کرد سفره ی صبحانه را اماده کنم من دوباره از جا بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
صدای فوزیه را میشنیدم که با خوشحالی با ارسلان صحبت میکرد و همراه او یاد گذشته میکردند.سفره را در اتاق دیگری پهن کردم وقتی صبحانه آمادهشد آنها را صدا زدم.ارسلان با تعارف زیاد سر سفره نشست.من هم کنار فوزیه نشستم.
مادر رو به ارسلان کرد و گفت:واقعا خوشحال هستم که دوباره شما را سر سفره خودمان میبینم.نمیدانم یادتان است یا نه وقتی فیروزه به دنیا آمد شما لحظه ای بدون او نبودید یا ما را به خاطر فیروزه به خانه خودتان می کشاندید یا خودتان در خانه ی ما بودید.
فوزیه لبخندی زد و گفت:خدای من!چه روزهایی داشتیم.یادم می آید که من دوست داشتم اسم نوزاد را نیلوفر بگذارم ولی آقا ارسلان اصرار داشت که حتما اسم فیروزه را روی نوزاد بگذارند.چقدر من با ایشون سر فیروزه دعوا کردم و بالاخره آقا ارسلان حرفش را به کرسی نشاند و با قهر و غذا نخوردن توانست همه را وادار کند تا اسم بچه را فیروزه بگذارند.وقتی من شنیدم که اسم خواهر عزیز مرا فیروزه گذاشته اند با ارسلان دعوا کردم و دست ایشون را چنگ کشیدم و آقا ارسلان هم موهایم را کشید.خدای من چه روزهایی بود.
ارسلان لبخند روی لب داشت.اما ریشها و سبیلهایش مانع دیدن آنها میشد.قفط از چمشهایش میشد خنده اش را حدس زد.چشمهایش حالت زیبایی داشت و کشیده بود.
ارسلان گفت:من هیچوقت در این مدت آن روزها را فراموش نکردم.وقتی چشمم به جای بخیه ی دستم می افتاد ناخودآگاه به یاد شماها در ذهنم زنده میشد و دلم بیشتر اوقات میگرفت و به خاطرات گذشته فکر میکردم که چه روزهای شیرینی داشتم.در فرانسه مدام درس می خواندم تا بتوانم هر چه زودتر به وطنم بازگردم ولی مشهور شدنم مانع بازگشتم شد و گرفتار کار شدم.باز هم خوشحالم که دوباره دور هم جمع شده ایم با این تفاوت که فیروزه خانم خیلی با من غریبی میکند.
مادر لبخندی زد و گفت:بهتون قول میدهم که او با شما مانند فوزیه عادت کند و بعد نگاهی به صورتم انداخت و با لخند ادامه داد:وقتی فیرزوه بفهمد که جانش را مدیون شماست حتما محبتش نسبت به شما زیاد میشود.
به مادر نگاه کردم.تعجب کرده بودم با من من گفتم:من جانم را مدیون ایشون هستم؟آخه چطور...
فوزیه لبخندی زد و گفت:آن موقع تو یازده ماهه بودی و تازه میتوانستی کمی رو پا بایستی.یک روز آقای بزرگمهر به پدر پیشنهاد داد که با هم به پیک نیک برویم.ئقتی کنار رودخانه ی بزرگی بساطمان را پهن کردیم و همه سرگرم کاری شدند من طبق معمول با آقا ارسلان لجبازی کردم و خواستم تو را بغل کنم ولی آقا ارسلان
تو را در آغوش داشت و نمیخواست تو را به من بدهد.با هم دعوایمان شد وقتی صدایمان به اوج رسید آقای بزرگمهر از آقا ارسلان خواست تا برود برایش سیگار از مرد دست فروش بخرد و به این بهانه او را دنبال نخود سیاه فرستاد و او مجبور شد تو را در آغوش من بگذارد.مدتی که گذشت کم کم خسته شدم در همان لحظه پروانه ی قشنگی نظرم را جلب کرد من که خیلی از آن پروانه خوشم آمده بود تو را روی زمین گذاشتم و به دنبال پروانه که روی ظرفها نشسته بود رفتم.آنقدر سرگرم پروانه شدم که تو را فراموش کردم یک دفعه صدای فریاد آقا ارسلان را شنیدم که گفت:خدایا فیروزه،فیروزه.
وقتی رو برگرداندم با وحشت دیدم که تو لبه ی رودخانه هستی و تا به خودم امدم به درون رودخانه ی خروشان پرت شدی.آقا ارسلان که در ان موقع نه سال بیشتر نداشت با شهامت و شجاعت خودش را به درون رودخانه پرتاب کرد و در حالی که تو را در آغوش داشت در میان آب خروشان به سنگها و صخره های بزرگ رودخانه که مدام به آنها اصابت میکرد.
مادر گفت:خدا چقدر آن روز رحم کرد.آقا ارسلان توانست به زحمت خودش را به سنگ بزرگی قلاب کند و بعد از چند دقیقه چند مرد قوی هیکل برای کمک به او و فیروزه به رودخانه زدند و شما دو نفر را نجات دادند.وقتی کنار رودخانه رسیدند دیدم که دست آقا ارسلان بدجوری زخمی شده و پدرت و آقای بزرگمهر او را سریع به بیمارستان بردند و یادم می آید که دست آقا ارسلان پانزده بخیه خورد ولی خدا را شکر تو هیچ خراشی بر نداشته بودی.
نگاهی به ارسلان انداختم او لبخندی زد و گفت:وقتی دیدم که شما در رودخانه افتادید دیگه نفهمیدم چی شد و بدون اینکه بدانم چه میکنم به رودخانه پریدم.وقتی شما را توانستم بگیرم دلم آرام گرفت ولی فشار آب اجازه نمیداد که خودم را به کناره های رودخانه برسانم و خدا با ما بود که هر دوی ما سالم به کنار رودخانه رسیدیم.
گفتم:پس من جانم را مدیون شما هستم.امیدوارم روزی بتوانم این کار شجاعانه ی شما را جبران کنم.
ارسلان از این حرفم به خنده افتاد.مادر گفت:هیچوقت لحظه ای که هر دوی شما را به کنار رودخانه آوردند فراموش نمیکنم وقتی آقا ارسلان دید که تو زنده و سالم هستی به گریه افتاد و با همان دستهای خونی تو را در آغوش کشید و آنقدر گریه کرد که آقای بزرگمهر به اجبار توانست تو را از آغوشش بیرون بیاورد.
از این حرف مادر تا بنا گوش سرخ شدم و گرمای صورتم را حس کردم.
ارسلان هم صورتش گلگون شد و با شرم سرش را پایین انداخت.
فوزیه گفت:از آن روز به بعد آقا ارسلان دیگه اجازه نمیداد که تو را بغل کنم و میگفت عرضه ندارم که بچه نگه دارم و خودم مواظبش هستم.وقتی شنیدم آقا ارسلان قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود خیلی خوشحال شدم و مدام سر به سر آقا ارسلان میگذاشتم و میگفتم که او دیگه نمیونه فیروزه را در اختیار داشته باشد و آقا ارسلان هم عصبانی میشد و موهایم را میکشید.آه،واقعا چه روزهایی بود چقدر خوش بودیم ای کاش دوباره آن روزها فرامیرسید.
مادر خنده ای سر داد و گفت:بیچاره فیروزه آن موقع مانند عروسک برای شما بود پدرش را درآورده بودید.ارسلان در حالیکه صبحانه اش را به اتمام رسانده بود گفت:از صبح امروز مشخص است که امروز روز خوبی پیش رو دارم،واقعا صبحانه ی لذیذی بود دستان درد نکنه.زحمت کشیدید.
آرام گفتم:قابلی نداشت و بعد شروع کردم به جمع کردن سفره.
ارسلان از سر جایش بلند شد و گفت:با اجازه من باید بروم.می بایست ساعت ده صبح در بیمارستان باشم از اینکه بعد از سالها شما را دیدم خیلی خوشحالم.
فوزیه گفت:لطفا به ما سر بزنید از دیدن شما خیلی خوشحال میشویم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:حتماً،بهتون قول میدم زیاد پیش شما بیایم.و بعد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
احساس میکردم که دیگه هیچ نفرتی از ارسلان به دل نارم ولی زیاد هم ازش خوشم نمی آید.قیافه اش مانند مترسک سر جالیز بود.نمیدانم چرا خودش را به آن هیبت در آورده بود.از یک دکتر بعید بود که اینطور خودش را مسخره دیگران کند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 4
چهار روز از آمدن ارسلان به خانه ی ما میگذشت و من او را ندیده بودم.مدام کتاب درسی در دست داشتم و خودم را برای کنکور سراسری آماده میکردم.شب ارسلان همراه پدر و مادرش به خانه ی ما آمدند تا لحظاتی دور هم باشیم.آقای بزرگمهر واقعاً مردی انسان و دوست داشتنی بود و اصلاً خودش را از پدرم بالاتر نمیدانست و مانند یک برادر بزرگ برای پدرم بود و ما او را عمو صدا میزدیم و پدرم دیوانه وار به آقای بزرگمهر علاقه داشت و برای کمک به او از هیچ چیز دریغ نمیکرد.خانم بزرگمهر با مادرم مانند خواهر بودند و زن خوش زبان و خوش دلی بود و مادرم او را خیلی دوست داشت و خانم بزرگمهر با شوخ طبعی و مهربانیش در دل همه ما جا پیدا کرده بود.
آنشب آقای بزرگمهر و پدر با ارسلان در مورد ازدواج بحث میکردند ولی ارسلان راضی به این کار نبود میگفت لااقل اجازه بدهند چند ماهی از ورودش بگذرد و بعد وقتی دختر مورد علاقه اش را پیدا کرد حتماً ازدواج میکند.
خانم بزرگمهر میگفت:پروین دختر خواهرم خیلی ارسلان جان را دوست دارد و از رفتارش مشخص است دوست دارد که عروس خانواده ما بشود.من هم او را دوست دارم دختر خوب و شیک پوشی است.
ارسلان با دلخوری به مادرش نگاه کرد و گفت:مادر اگر اجازه بدهید دوست دارم همسر آینده ی خودم را خودم انتخاب کنم.لطفاً شما در این مورد حرفی نزنید.پروین مانند خواهرم است.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و به شوخی گفت:باشه پسرم.ولی دختر عمه ات هم اعلام امادگی کرده است و مادرش برایم پیغام فرستاده.
ارسلان با دلخوری به مادرش نگاه کرد ولی چیزی نگفت،خانم بزرگمهر به خنده افتاد.
کتابم را برداشتم و با یک معذرتخواهی کوتاه به اتاقم رفتم.نمیخواستم وقتم را با این حرفها بگذرانم چون به روز کنکور هر روز نزدیکتر میشدم و خیلی اضطراب داشتم قسم خورده بودم که باید دکتر بشوم و این یکی از آرزوهای درونیم بود و برای رسیدن به هدفم تلاش میکردم و سخت میکوشیدم.
صدای فوزیه را میشنیدم که میگفت:فیروزه خیلی خودش را برای شرکت در کنکور و قبول شدن عذاب میدهد مدام سرش تو کتاب است.بعضی مواقع حتی سر سفره نمی آید.ساعت چهار صبح بیدار میشود و به باغ میرود و یکسره درس میخواند میترسم اگر در کنکور قبول نشود از نظر روحی ضربه ببیند.او بجز دکتر شدن به چیز دیگری توجه ندارد.
صدای ارسلان را شنیدم که گفت:تلاش چیز خوبی باری ادامه ی زندگی است ولی نباید هیچوقت ار تلاشی که میکنی انتظار موفقیت صد در صد داشته باشی.ولی میدانم که فیروزه خانم با این همه تلاش حتماً قبول خواهد شد.پدر گفت:انشاالله،ما همه از خدا میخواهیم که او موفق شود.
دو ماه از ورود ارسلان میگذشت و من زیاد با او برخورد نداشتم و مدام مشغول درس خواندن بودم و در مهمانی هایی که آقای بزرگمهر برای ارسلان میگرفت شرکت نمیکردم.سه هفته به امتحان گنگور سراسری مانده بود.من ساعت چهار نیمه شب از خواب بیدار شدم و به باغ رفتم زیر نور چراغهای باغ که برای تزیین و زیبایی آن محیط فرح بخش بود درسم را شروع کردم.پدرم مدام اعتراض میکرد که نور چراغ اتاقم اجازه نمیدهد او راحت بخوابد به همین خاطر به باغ میرفتم تا راحت تر بتوانم درس بخانم هوای باغ باعث نشاطم میشد و عطر دل انگیز گلهای شب بو مغزم را تحریک و میکرد و باعث روحیه ی تازه و پرنیرو در من میشد.
یکشب چنان غرق در خواند کتاب بودم که صدای پای ارسلان که به من نزدیک میشد را نشنیدم وقتی او سلام کرد با وحشت از جا پریدم.او سریع گفت:نترسید من هستم ارسلان،ببخشید که مزاحمتان شدم.
در حالیکه قلبم از ترس به شدت می تپید کمی آرامتر شده و گفتم:مهم نیست.آخه این وقت شب انتظار کسی را نداشتم بخاطر همین کمی ترسیدم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:پس من آدم بی ملاحظه ای هستم که این موقع شب به دیدنتان آمده ام.و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:ساعت چهارو نیم صبح است و هنوز سپیده نزده و بعد با این حرف امد کنارم نشست.
گفتم:شما چرا این وقت شب بیدار هستید؟
ارسلان آه بلندی کشید و آرام گفت:مدت یک ما و نیم است که این موقع شب بیدار هستم،وقتی شما را میبینم که چطور در این موقع شب درس میخوانید و خودتان را اینطور عذاب میدهید خوابم نمیگیرد.
خودم را به نادانی زدم و گفتم:نکنه نور چراغهای باغ شما را ناراحت میکند.
ارسلان لبخندی زد و گفت:نه اصلاًاینطور نیست.بی خوابی بیش از حد شما مرا نگران کرده.میترسم شما بیمار شوید بدترین چیز برای انسان بی خوابی است.اینطور که فوزیه خانم میگفت شما در روز فقط سه چهار ساعت میخوابید.اینطور خودتان را مریض میکنید.
لبخندی زدم و گفتم:ولی اگر در کنکور قبول شوم این خستگی از تنم بیرون میرود و به این همه عذاب و بیماریش می ارزد من باید حتماً دکتر شوم.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:اگر به جای اینکه دکتر شوید ماما یا پرستار شوید چکار میکنید.
با ناراحتی گفتم:نه من باید حتما دکتر شوم.هیچی مانند این مسأله برایم مهم نیست.
ارسلان گفت:امیدوارم به چیزی که دوست دارید دست پیدا کنید به نظرم بهتر است شما شبها را لااقل استراحت کنید تا سرحال تر درس را بخوانید.
به شوخی گفتم:نه اینطور بهتر درس را متوجه میشوم ولی صبح با سروصدای مادر و فوزیه نمیتوانم خوب درس بخوانم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:پس اجازه بدهید از فردا در درسهایتان به شما کمک کنم.
در حالیکه کتاب را کناری گذاشتم گفتم:نه خیلی از لطفتان ممنونم،شما به اندازه کافی مشغله ی کاری دارید.مزاحمتان نمیشوم.این حرفم بهانه ای بود که او را زیاد نبینم چون اصلاً دوست نداشتم در کنار ارسلان لحظه ای بنشینم.هیبت او بیشتر اوقات مرا میترساند و وحشتی در دلم می انداخت ولی حالا او به من پیشنهاد میداد که در درس میخواهد کمکم کند و این موضوع برایم خیلی ناراحت کننده بود.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:احساس میکنم شما از من خوشتان نمی آید.
به ظاهر اخمی کرده و گفتم:این چه حرفی است که میزنید شما مرد محترم و خوبی هستید مگر میشود دختری از شما خوشش نیاید.بدون اینکه او را نگاه کنم این حرفها را زدم.ارسلان لبخند سردی زد و گفت:شما دروغگوی کوچکی هستید اگر من قابل تعریف هستم پس چرا موقع ادای این حرف سرتان پایین است و در چشمهایم حقیقت را نمیگویید.
لحظه ای سکوت کردم بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:به نظرتان من در کنکور قبول میشوم؟
ارسلان جواب داد:حتماً قبول میشوید ولی در مورد رشته کمی شک دارم.
با ناراحتی گفتم:من هم از همین وحشت دارم به خاطر همین موضوع شب تا صبح درس میخوانم،آرزو دارم دکتر شوم.میدانم آرزوی بزرگی است.
ارسلان در حالیکه کنارم نشسته و به درخت تکیه داده بود گفت:ولی شما نباید فقط به پزشکی فکر کنید بهتر است کمی از فکر این شغل پایین تر بیایید تا اگه خدای نامرده کمی پایینتر از این شغل قبول شدید ضربه ی روحی نبینید اینطوری برای خودتان خیلی بهتر است.بعد رو به من کرد و ادامه داد:من از فردا به شما کمک میکنم.امیدوارم همکار هم شویم.
به اجبار لبخندی به صورتش زدم.او کتاب را از من گرفت.گفتم:شما قراره از فردا به من کمک کنید.
ارسلان لبخندی زد و گفت:قبلاً میخواهم بدانم سطح هوشی شاگردم چطور است و او را امتحان کنم.بعد چند تا سوأل از من پرسید.جوابش را محکم و سریع دادم.
لبخندی زد و گفت:معلومه با دختر باهوشی طرف هستم.
خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و آرام تشکر کردم.
هوا گرگ و میش شده بود و ارسلان در کنارم داشت از من سوأل درسی میپرسید.وقتی جوابی را نمیدانستم لبخندی میزد و میگفت:بهتره جلوی سوألهایی را که بلد نیستی خط بکشی و بعد از کسی سوأل کنی.خودکار را از من گرفت و جلوی آنها را برایم خط کشید تا بعداً برایم توضیح دهد.
وقتی در سپیده ی صبح صورت پر از مو و خنده دار او را دیدم آرام از او کمی فاصله گرفتم و او که خیلی حرکاتم را زیر نظر داشت باهوشتر از این حرفها بود و متوجه شد.نگاهی به صورتم انداخت و گفت:از من میترسید.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:نه این چه حرفی است.کجای شما ترسناک است.
ارسلان با حالت عصبی محکم دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و با ناراحتی گفت:حالا بگو از من میترسی یا نه.
سرم پایین بود در حالیکه رنگ صورتم از این حرکت او پریده بود گفتم:نه نمیترسم.
دستش را زیر چانه ام برد سرم را بالا آورد و با صدای محکمی گفت:تو صورتم نگاه کن و بگو که از من میترسی یا نه.
به صورت پر از موی او نگاه کردم و در حالیکه صدایم به وضوح میلرزید گفتم:نه.نه.نمیترسم.
ارسلان آرام دستم را ول کرد و در حالیکه از کنارم بلند میشد گفت:ببخشید که ناراحتت کردم باز هم به دیدنت می آیم و با این حرف به سرعت از کنارم دور شد.با خودم گفتم:او چرا یکدفعه مانند دیوانه ها اینطور کرد،چرا ناگهان عصبانی شد. بعد با ناراحتی به داخل خانه ی خودمان رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 5
ساعت هشت صبح بود.در آشپزخانه نشسته بودم و صبحانه میخوردم که فوزیه با عصا داخل شد و کنارم نشست.بخاطر گرمی هوا تمام پنجره ها باز بود و حتی در ورودی را هم فوزیه باز گذاشته بود تا وقتی مادر میخواهد از خانه ی آقای بزرگمهر بیاید در نزند و راحت داخل شود و اینکه خودش به زحمت نیفتد و در نبود من مجبور نشود بلند شود تا برای مادر در را باز کند.با فوزیه کمی حرف زدو و نمیدانم چه شد که صحبت ارسلان پیش آمد،فوزیه مدام از ارسلان و اخلاق خوب او تعریف میکرد.
در حالی که برای فوزیه چای میریختم گفتم:والله از یک دکتر مملکت بعیده که خودشو اینطور مانند مترسک سر جالیز درست کند.آدم وقتی قیافه ی اونو میبینه ناخداگاه یاد گودزیلا و یا گوریلا می افته.
فوزیه اخمی کرد و گفت:بی خود حرف نزن او حتماً برای این کار خودش دلیلی دارد وگرنه تا جایی که من اونو میشناسم مردی با شخصیت و محترم است.
گفتم:درسته ولی او نمیتونه برای این هیبت وحشتناک خودش دلیلی داشته باشه.راستش را بخواهی من یکی نمیتوانم اون هیبت کذایی را بپذیرم.صد رحمت به گوریل،او حتی فراتر از یک گوریل رفته است.
در همان لحظه صدای مادرم را شنیدم که گفت:آقا ارسلان.آقا ارسلان.چی شده.چرا عصبانی هستید.
با نگرانی به فوزیه نگاه کردم.فوزیه با ناراحتی گفت:خدا مرگم بده نکنه حرفهای ما را شنیده باشه.وای پنجره باز بود حتماً چیزهایی شنیده.با ناراحتی بلند شدم و از خانه بیرون رفتم.مادر را ناراحت دیدم.وقتی مرا دید با اخم گفت:مگه شماها به آقا ارسلان چی گفتید که اینطور عصبانی از جلوی خانه رفت.
با نگرانی گفتم:مگه آقا ارسلان اینجا بود.
مادر با ناراحتی گفت:آره او گفت به پیش تو می آید تا تو درسها بهت کمک کنه وقتی او آمد من هم لحظه ای بعد به خانه آمدم تا به فوزیه بگم که از دکتر خوب پذیرایی کند ولی دکتر را عصبانی دیدم که جلوی خانه بود و وقتی مرا دید سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به طرف خانه شان رفت.هر چه صدایش کردم توجهی نکرد و عصبانی بود.
با صورتی رنگ پریده به آشپزخانه رفتم.رو به فوزیه کرده و گفتم:خدا به دادمان برسه ارسلان همه تمام حرفهایمان را شنیده است حالا خاکی تو سرمان بریزیم.
فوزیه با نگرانی آرام با دست به صورتش نواخت و گفت:خاک تو سرم،تو چه حرفهایی به او زدی گودزیلا،گوریل وای خدای من.
سریع کتابم را برداشتم و گفتم:بهتره خودم را به نادانی بزنم و پیش او بروم و ازش بخواهم در درس کمکم کند اگه عصبانی بود و کمکم نکرد می فهمیم کهه حتماً حرفهایمان را شنیده است.بعد با نگرانی ادامه دادم:خدا کنه چیزی نشنیده باشه.به سرعت به طرف ویلای آقای بزرگمهر رفتم.جلوی بهار خواب بزرگی ایستادم زنگ در را فشردم.قلبم به شدت می تپید.
خانم بزرگمهر در را به رویم باز کرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب،خانم خانم ها.قدم رنجه کردید و یکدفعه هم که شده بعد از عید سری به ما زدید.
لبخند سردی زدم و گفتم:سلام.ببخشید که نمیتوانستم مزاحمتان بشوم،شما میدانید که من برای کنکور دارم خودم را آماده میکنم،انشالله وقتی امتحان کنکور را دادم مدام مزاحمتان میشوم و با دلهره ادامه دادم:آقا ارسلان به من قول داده بودند که امروز برای کمک در درسهایم به خانه ی ما بیایند ولی هر چه منتظر ایشون ماندم دیدم دیر کردند بخاطر همین من مزاحم شدم.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:نمیدانم چی شده.او ناراحت ایت و در کتابخانه خودش را مشغول کرده،بهتره خودت بروی ببینی میتونی از او حرف بیرون بکشی و بفهمی که چرا ناراحت است.من که نفهمیدم او چش شده.
در حالی که قلبم مانند قلب گنجشک می تپید و رنگ صورتم به وضوح پریده بود به اجبار لبخندی به خانم بزرگمهر زدم و به طرف کابخانه رفتم.چند ضربه به در نواختم.صدای عصبی ارسلان را شنیدم که گفت:در بازه بفرمایید داخل.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 6
با دستی لرزان و صورتی رنگ پریده،دستگیره ی در را گرفتم.احساس میکردم دستانم قدرت ندارد تا در راباز کند ولی بالاخره با هر مکافاتی بود در را باز کردم و داخل کتابخانه شدم.
کتابخانه بزرگ و وسیعی بود.چند بار با اجازه ی خانم و آقای بزرگمهر داخل کتابخانه شات شده بودم و کتابهای مورد علاقه ام را در همانجا میخواندم.ارسلان روی مبل چرمی بزرگی نشسته بود با دیدن من که انتظارش را نداشت جا خورد ولی بعد از لحظه ای اخمی کرد و گفت:شما اینجا چه میکنید.
در حالیکه صدایم به وضوح میلرزید گفتم:شما به من قول دادی که از امروز به من کمک کنید و هرچه منتظرتان ماندم شما تشریف نیاوردید مجبور شدم خودم مزاحمتان شوم.
ارسلان که سعی میکرد آرام باشد گفت:امروز حوصله ندارم بهتره شما از اینجا بیرون بروید.
سرم را پایین انداختم و در حالیکه با گوشه ی کتابم بازی میکردم گفتم:نمیدانستم دکترها هم اینقدر بدقول هستند.باشه.دیگه مزاحمتان نمیشوم و به طرف در ورودی رفتم.
ارسلان با صدای محکمی گفت:صبر کن.
قلبم فرو ریخت و رعشه ای در اندامم به وجود آمد.او به طرفم آمد و در حالیکه ناراحتیش را پنهان کرده بود آرام گفت:امروز اگه میشه منو ببخش چون زیاد سرحال نیستم ولی سعی میکنم از فردا حتماً بهت کمک کنم.
به ظاهر با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:باشه،من میتوانم مانند قبل خودم درسم را بخوانم.لطفاًبا من رودربایستی نکنید،بگویید که فقط این یک تعارف بود که کردید و من با پررویی آن را پذیرفتم.
ارسلان اخمی کرد و گفت:اینقدر گوشه کنایه نزنید.بعد کتاب را از دستم با عصبانیت بیرون کشید و با تغیر گفت:برو روی صندلی بنشین تا بیشتر عصبانی نشده ام.لبخندی زدم و به طرف میز بزرگی رفتم و روی مبل رو به رو یآن نشسیتم.ارسلان روی صندلی نشست و با جدیت تمام به من درس داد ولی هنوز لحن صدایش سنگین بود و مثل دیشب آرام و صمیمی نبود و با اخم نگاهم میکرد.
وقتی به خودمان آمدیم که خانم بزرگمهر ما را برای ناهار صدا زد.
ارسلان کتاب را بست نگاهی به صورتم انداخت و گفت:بهتره از فردا ساعت هفت شب به بعد پیش من بیایی چون صبحها دیگه خانه نیستم و به مطبی که به تازگی دارم دایر میکن میخواهم سرو سامان بدهم.
در حالیکه از روی صندلی بلن میشدم گفتم:نه دیگه مزاحمتان نمیشوم شما در آن موقع خسته هستید وجدانم قبول نمیکنه که شما را تو زحمت بیندازم.
ارسلان نگاه سردی که معلوم بود هنوز از من دلخور است بهم انداخت و گفت:لازم نیست این تعارفات را بکنی من هر روز هفت شب به بعد منتظرت هستمتشکر کردم.وقتی خواستم از خانه ی آنها خارج شوم خانم بزرگمهر اصرار کرد که ناهار را پیش آنها باشم و با آنها غذا بخورم.وقتی گفتم نه مزاحم شما نمیشوم ارسلان رو به مادرش کرد و گفت:مادر لطفاً اصرار نکنید همنشینی با یک گودزیلا برای فیروزه خانم کمی ناراحت کننده است بهتره او را راحت بگذارید.
از این حرف او جا خوردم و ناراحت از حرف خودم گفتم:این حرف را نزنید به خاطر اینکه به شما ثابت کنم که از پرت وپلاهای خودم پشیمان هستم ناهار را پیش شما میخورم.
خانم بزرگمهر که از موضوع خبری نداشت گفت:خیلی خوشحالم کردی،من میروم میز را بچینم.و با این حرف از ما جدا شد.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت.با ناراحتی به او نگاه کردم و آرام گفتم:معذرت میخاهم.بخدا منظورم...
ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:اشکالی نداره.لطفاًدیگه حرفش را نزن من هم قول میدهم همه چیز را فراموش کنم و بعد اشاره ای کرد که به پذیرایی بروم.
بعد از اتمام غذا ارسلان گفت:ای کاش فوزیه و خانم هوشمند هم با ما ناهار میخوردند.
گفتم:آنها الان ناهارشان را خورده اند و حالا دارند در خواب هفت پادشاه سیر میکنند.
ارسلان لبخندی زد و گفت:شیرین صحبت میکنی.
از این حرف ارسلان تا بنا گوش سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.خانم بزرگمهر با لبخندی موزیانه گفت:حالا کجایش را دیده ای این دختر زبان جادوگری دارد که آدم را دیوانه میکند.
ارسلان با کنایه گفت:آره میدونم،امروز تو کتابخانه برای اولین بار منو جادو کرد لازم به گفتن نیست.
سکوت کرده بودم و قلبم به سرعت می تپید.
خانم بزرگمهر با زیرکی پرسید:جدی میگی.حالا این جادو چه اثری روی تو داشت.
ارسلان سرخ شد و نگاهی به مادرش انداخت و گفت:همان اثری که روی شما داشت.
خانم بزرگمهر به خنده افتاد و گفت:پس تو هم مانند ما گرفتار جادویش شدی و مهرش در دلت نشسته است.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:مگه میشه مهر این دختر توی دل کسی ننشینه و با این حرف از سر میز بلند شد و بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت:مادر جان دستت درد نکنه واقعاً غذای خوشمزه ای بود،من که خیلی خوردم.
خانم بزرگمهر به خنده افتاد چون متوجه ی طفرا رفتن ارسلان از ادامه ی صحبت شده بود.
من هم بعد از لحظه ای کوتاه بلند شدم و از غذایی که درست کرده بود تشکر کردم و گفتم:با اجازه ی شما من دیگه باید به خانه بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.
ارسلان تا جلوی در مرا بدرقه کرد و گفت:من فردا ساعت هفت غروب منتظرتان هستم.
گفتم:بخدا راضی به زحمت شما نیستم شما هفت شب خسته هستید دوست ندارم شما را...
ارسلان با متانت حرفم را قطع کرد و گفت:لازم نیست شما نگران من باشید.اصلاًاز این تعارفات خوشم نمی آید.
آرام گفتم:از کمکتان ممنون هستم،از اینکه ناراحتتان کردم معذرت میخواهم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:مهم نیست تو هم اینقدر ذهنت را مشغول ناراحتی من نکن چون دیگه از شما ناراحت نیستم.لطفا مواظب سلامتی خودت باش امشب خوب استراحت کن.
خداحافظی کردم و به خانه آمدم.فوزیه دلواپس بود تا مرا دید با نگرانی پرسید چی شده.تو چرا اینقدر دیر کردی او که حرفهای ما را نشنیده بود.
در حالیکه روسری را از سرم برمیداشتم و چادر را روی رخت آویز میگذاشتم گفتم:اتفاقاً همه را شنیده بود ولی از دلش درآوردم.
فوزیه با ناراحتی گفت:خیلی ناجور شد حالا نمیدونم چه جوری تو صورتش نگاه کنم.
به شوخی گفتم:از اولش هم نمیتوانستیم به صورتش نگاه کنیم قیافه اش را هیچکس نمیتونه تحمل کنه.
فوزیه با اخم گفت:بی خود حرف نزن.مگه از خانم بزرگمهر نشنیدی که میگفت دختر خاله و دختر عمه اش حاضر هستند با او ازدواج کنند.
در حالیکه موهای بهم ریخته ام را با شانه صاف میکردم گفتم:آره،آنها خود ارسلان را نمیخواهند چون چشم به ثروت او دوخته اند.من یکی حاضر نیستم به خاطر ثروت ارسلان یک عمر اون قیافه ی هیولایی را تحمل کنم.خوشبختی را نمیشه با پول تضمین کرد،ارسلان مرد خوبی است ولی اصلاً از اون هیبت وحشتناکی که برای خودش درست کرده است خوشم نمی آید.نمیدانم چطور دختر خاله و دختر عمه هایش حاضرند با او زندگی کنند.آدم وقتی در کنار او هست فکر میکنه که داره با یک هیولا زندگی میکنه.وای چقدر او زشت است.
در همان لحظه متوجه شدم که کتابهایم را از خانه ی آقای بزرگمهر نیاورده ام.سریع بلن شدم و گفتم:وای من کتابهایم را نیاورده ام و با این حرف چادر سرم کردم و از خانه خارج شدم.وقتی از در که باز بود خارج شدم ارسلان را روبروی خودم دیدم با دیدن او جا خوردم چون من و فوزیه در همان اتاقی بودیم که درش به بیرون باز میشد و داشتیم حرف میزدیم و حتم داشتم مه تمام حرفهایم را شنیده است.رنگ صورتم به وضوح پریده بود و احساس تمام باغ دور سرم میچرخد.
ارسلان و من لحظه ای به هم چشم دوختیم لال شده بودم و دیگر از اون بلبل زبونی لحظه ی قبل خبری نبود.او کتابهایم را به طرفم گرفت و گفت:کتابهایت را در کتابخانه جا گذاشته بودی آنها را برایت اوردم.
زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم از او تشکر کنم.شرمندگی وجودم را پر کرده بود.
او لبخند سردی زد و گفت:حرفهایت درست مانند خنجر میماند ولی قلبی را زخمی نمیکند،قلب فقط از برق خنجرت به لرزه در می آید و با این حرف از من دور شد.
به خودم لعنت می فرستادم که چرا او را مدام ناراحت میکنم.نسبت به او احساس ناشناخته ای حس میکردم دوستش نداشتم ولی رفتار متین و مهربان او مرا تحت تأثیر خودش قرار داده بود.با ناراحتی به اتاق برگشتم و یک راست به اتاق خودم رفتم.کتابها را به گوشه ای پرت کرده و در کنار پنجره کز کردم.بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود.تصمیم گرفتم که دیگه او را نبینم.از رفتار و کردار خودم شرمگین بودم.آخه چرا من میبایست اینقدر سنگ دل باشم که مدام یک جوان را مورد تمسخر قرار بدهم.از خجالت و شرمندگی دیگه نمیتوانستم با او روبه رو شوم.من با حرفهایم او را مدام ناراحت میکردم در صورتیکه او تا به حال کوچکترین بی احترامی به من نکرده بود.آنشب از ناراحتی شام نخوردم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 7
فردا غروب به بهانه ای از خانه خارج شدم و به کتابخانه ی محلمان رفتم.کتاب جلوی چشمم بود ولی ذهنم پیش ارسلان مشغول بود.میدانستم او منتظرم است تا در درسهایم به من کمک کند اصلا نمیتوانستم درس بخوانم وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و ساعت نه شب را نشان میداد.از کتابخانه بیرون آمدم همان لحظه در کتابخانه هم بسته شد.وقتی به خانه آمدم و زنگ در بزرگ باغ را فشردم با ناباوری دیدم که ارسلان در نرده ای باغ را به رویم باز کرد.با دیدن او سرم را پایین انداختم و آرام سلام کردم.وقتی خواستم به سرعت از کنارش رد شوم جلویم را سد کرد.با ناراحتی به او نگاه کردم با اخم به صورتم خیره شد و گفت:چرا سر قرار نیامدی،مگه من مسخره ی تو هستم که مرا منتظر میگذاری.
با بغض گفتم:آخه با چه رویی میتوانستم دوباره شما را ببینم،شما به من لطف میکنید ولی من...وبعد به گریه افتادم.
ارسلان با ناراحتی نزدیک شد و گفت:ولی من از تو ناراحت نیستم خواهش میکنم گریه نکن.
همچنان گریه میکردم.او با ناراحتی ادامه داد:از اینکه ناراحتت کردم معذرت میخواهم.از ساعت هفت تا حالا منتظرت هستم وقتی به خانه تان آمدو فوزیه گفت که شما به کتابخانه محله رفته اید.خیلی از این کارت عصبانی شدم.
در حالیکه با گوشه ی روسری اشکم را پاک میکردم گفتم:شما مرد خیلی خوبی هستید من گذشت شما را تحسین میکنم.
ارسلان به شوخی گفت:ولی من تا حدی گذشت دارم.لطفاً دیگه امرا سر کار نگذارید که اصلا دوست ندارم چشم به راه بمانم.بعد آرام ادامه داد:حالا برام لبخند بزن.
به اجبار به صورت پر از موی او لبخند زدم او هم لبخندی زد و گفت:بهتره شما را تا جلوی خانه تان برسانم میترسم وسط باغ از تاریکی وحشت کنید.
گفتم:انگار فراموش کرده اید که من توی این باغ بزرگ شده ام.
ارسلان گفت:وای شما راست میگی،اصلا حواسم نبود،ولی دوست دارم با شما تا جلوی در خانه تان همرا ه باشم .بعد با هم راه افتادیم در بین راه سکوت کرده بودیم و به صدای جیرجیرکها که باغ را روی سرشان گذاشته بودند گوش میدادیم.وقتی با او قدم میزدم یک لحظه احساس کردم قلبم برای او میتپد.با خودم گفتم خدای من نه،من نبایستی به او دل ببندم.حرفهای پدرم در گوشم میپیچید که ما هم طبقه ی او نیستیم و این خیانت بزرگی در حق آقای بزرگمهر است که دختر به پسر او بدهیم.پس من نبایستی به ارسلان دل ببندم ولی او با رفتار سنگین و متین و مهربانش مرا گرفتار خود کرده بود.گذشت او برایم خیلی مهم بود،خدایا کمکم کن که به او دل نبندم و با این فکر از ارسلان کمی فاصله گرفتم.ارسلان فکر کرد که از او دوباره ترسیده ام.با ناراحتی گفت:یعنی من اینقدر ترسناک هستم که اینطور از من فاصله میید و مدام از من فراری هستی.
با عجله گفتم:نه این حرف را نزنید و دوباره به او نزدیک شدم و گفتم:ببخشید که ناراحتتان کردم آخه تا به حال با هیچ مرد غریبه ای همگام نشده ام بخاطر همین کمی معذب هستم.
اریلن لبخندی زد و گفت:دخترهای ایرانی پاک ترین دخترهای دنیا هستند.
ناخداگاه آهی کشیدم و گفتم:خیلی دوست دارم یک پزشک موفق مانند شما بشوم ولی میترسم به آرزویم نرسم.ببینم شما هیچوقت شده بود که فکر کنید یک روز دکتر مشهوری میشوید.
ارسلان لبخندی زد و گفت:انگار فراموش کردید که من برای دکتر شدن به خارج فرستاده شدم.آن موقع تو یک ساله بودی و من نه ساله بودم که به اصرار پدرم روانه ی کشور فرانسه شدم و پیش عمویم که مجرد بود زندگی
کردم.وقتی دکترای خودم را گرفتم خیلی برای مشهور شدن و موفقیت خودم تلاش کردم و به نتیجه هم رسیدم تصمیم داشتم همان جا زندگی کنم ولی نمیدانم چه شد که برگشتم.پدر عکس خانوادگی که همراه شما گرفته بود را برایم پست کرد وقتی عکسها را دیدم دلم هوایی شد و نظرم برگشت،جمع صمیمی خانواده مرا بی قرار کرده بود و دیگه نمی توانستم در آن محیط سرد و بی روح زندگی کنم.آنجا از عاطفه و محبت خبری نیست و عشق واقعی را نمیشه در آن کشور بی روح پیدا کرد.به خاطر همین به آغوش گرم خانواده محتاج شدم و دیدم که بدون این آغوش گرم و محبت هیچ هستم و با پا فشاری و اصرار شدید و تلاش زیاد موفق شدم به ایران عزیزم برگردم و حالا در خدمت شما هستم.
لبخندی زدم و گفتم:پیشرفت فقط مال شما آدمهای ثروتمند است.با پول میتوانید به همه آرزوهایتان برسید ولی ما فقیر بیچاره ها برای رسیدن به آرزوهایمان باید کلی بدبختی بکشیم تا شاید به آن دست پیدا کنیم.پدرم راست میگه که بین خانواده ی ما و شما خیلی فاصله است و ما مباید خودمان را هم ردیف شما بدانیم.شما ثروتمندان هر کاری که دلتان میخواهد میتوانید بکنید و آدمهای فقیری مانند ما را مثل برده زیر دست و پا بیندازید در صورتی که ما نمیتوانیم حرفی بزنیم.
ناگهان ارسلان با خشم گفت:فیروزه ساکت باش وگرنه سیلی محکمی تو دهنت میزنم.
از اینطور حرف زدن او جا خوردم.
ارسلان با خشم روسری را از سرم کشید با وحشت به او نگاه کردم.به سرعت با یک دست موهایم را پوشاندم.صورتش از فرط عصبانیت سرخ شده بود و رگهای گردنش متورم شده گفت:یعنی تو اجازه میدهی که چون من ثروتمند هستم تو را در آغوش بگیرم و چون فقیر هستی عفت و زندگی تورا بدرم.
از ترس چند قدمی به عقب رفتم ولی با اخم گفتم:من اجازه نمیدهم به من دست بزنی با همین ناخنهایم چشمهایت را در می آورم.درسته که فقیرم وی کثیف و بی آبرو نیستم.حالا روسری منو بده که اصلا از این کار و حرفهایتان خوشم نیامد.
ارسلان با اخم گفت:من هم از این حرفهای پوچ شما اصلا خوشم نیامد بین ما و خانواده ی شما هیچ فرقی نیست خانواده ی من و خانواده ی شما مانند یک عضو یک خانواده هستیم و دیگه دوست ندارم این فکرهای پوچ باعث بشه که بین من و شما فاصله بیندازد من با پدت صحبت میکنم او نباید اینطور طرز فکری داشته باشد خانواده هایمان زیر یک سقف زندگی میکنند و مانند یک عضو هستند نمیدانم چرا پدرتان اینطور به شما گفته است.
با نگرانی گفتم:خواهش میکنم به پدرم چیزی نگویید میترسم از من دلگیر شود.
ارسلان در حالیکه روسری مرا به طرفم گرفت گفت:غیر مستقیم با او صحبت میکنم.پدرتان باید بداند که برای من و خانواده ام خیلی عزیز است و از شما هم معذرت میخواهم که با برخورد تند خودم شما را ناراحت کردم و حرفهای بی خودی زدم.یک لحظه از کوره در رفتم و نفهمیدم چکار دارم میکنم.دوباره ببخشید که ناراحتتان کردم.
در حالیکه روسری را سرم میکردم گفتم:شما هم مرا ببخشید که بهتان توهین کردم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:شما دختر شجاعی هستید این حق من بود که این حرفها را بشنو به شما افتخار میکنم.خیالتان راحت باشد که هرگز از توهین شما ناراحت نشدم.
لحظه ای به صورت همدیگه نگاه کردیم تا از دل هم حرفهایمان را دربیاوریم و هر دو به هم لبخند زدیم و به راه افتادیم.وقتی جلوی در ایستادم تعارف کردم که داخل خانه شود ولی او قبول نکرد و در حالیکه چشمهای حالت دار و میشی رنگش را به صورتم دوخته بود گفت:فردا منتظرت هستم شب بخیر و از من دور شد.
قلبم برایشمی تپید.دستم را روی قلبم گذاشتم و آرام گفتم:بی خود خودت را به زحمت نینداز بین تو و او خیلی فاصله ها وجود دارد و تو نمیتونی قلب او را متعلق به خودت کنی آرام باش و فقط برای من بتپ که بهت احتیاج دارم.آه عمیقی کشیدم که همراه بغض بود کشیدم تا بغضم در سینه خفه شود و بعد داخل خانه شدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 8
ساعت چهار صبح بیدار شدم.کتابم را برداشتم و به باغ رفتم و زیر نور چراغها نشستم ولی نمیدانم چرا منتظر صدای پایش بودم.مدام حواسم را جمع میکردم تا شاید او بیاید.میدانستم که بدجوری به ارسلان دل بسته ام و هر کاری میکردم نمیتوانستم این بند را آزاد کنم.سپیده زده بود و من مشغول حل مسأله ای بودم صدایی به گوشم خورد وقتی برگشتم فوزیه را دیدم که با عصا به طرفم می آید.لبخندی زده و گفتم:اینجا چه میکنی.چه عجب صبح زود بیدار شدی.
فوزیه خنید و گفت:می خواهم ببینم که تا این وقت صبح اینجا چه میکنی شانس آوردی که هوا گرم است وگرنه اگه زمستون بود بیچاره میشدی.
گفتم:خوش به حالت تا ساعت نه صبح راحت میگیری میخوابی و کسی کاری به کار تو نداره.
فوزیه لبخند تلخی زد و گفت:ای کاش من هم می توانستم مانند تو ادامه تحصیل بدهم خیلی دوست دارم درسم را ادامه بدهم ولی نمیتوانم پدر و مادر را به خاطر خودم با این وضعی که دارم تو زحمت بیاندازم پدر برای من خیلی زحمت میکشه به من قول داده که برایم یک پای مصنوعی بخرد و چقدر هم باری عمل پایم خرج کرده است به خاطر همین دیگه نمیتوانم از آنها بخواهم که ادامه تحصیل بدهم همینجوری کلی سربارشان هستم.
اخمی کرده و گفتم:بی خود حرف نزن.تو زندگی پدر و ماد هستی میدانی چقدر آنها تو را دوست دارند تو با تابلوهای نقاشی که میکشی و با فروش آنها کلی به پدر و مادر کمک میکنی ولی فایده ی من چی است که تا حالا جز خرج گذاشتن روی دست آنها کمکی نتوانسته ام بکنم،و به شوخی ادامه دادم:از اینکه پدر و مادر تو را خیلی دوست دارند حسودیم میشه و دوست دارم گردنت را ببرم.
فوزیه به خنده افتاد و گفت:ای دختره ی حسود پس من چی بگم که متوجه شده ام ارسلان خیلی دورو بر تو میچرخه و خیلی بهت توجه داره.
از این حرف فوزیه قلبم فرو ریخت و تا بنا گوش سرخ شدم به ظاهر اخمی کرده و گفتم:خودتو لوس نکن اون کجا به من توجه داره تا حالا سه بار با من تند برخورد کرده است و به من تغیر کرده.
فوزیه لبخندی زد و گفت:اینها همه توجه بیش از حد او را نشان میدهد.دیشب وقتی به او گفتم که به کتابخانه رفته ای خیلی ناراحت شد و ناخوداگاه زیر لب گفت:این دختر میخواد دیوانه ام کند ولی نمیدونه که دیوانه ام کرده است.وقتی فهمید که متوجه ی حرفش شدم تا بنا گوش سرخ شد و در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت:لطفاً به خواهرتان چیزی نگویید میترسم به خودش مغرور شود و بعد در حالیکه لبخند روی لبش بود خداحافظی کرد.
از این حرف فوزیه قلبم مالامال از عشق شد و از ته دل خوشحال شدم ولی به ظاهر اخمی کرده و گفتم:بی خود کرده اصلاً از قیافه اش خوشم نمی آید اگه منو بکشند حاضر نیستم با او یک لحظه زندگی کنم.
فوزیه با دلخوری گفت:خیلی هم دلت بخواهد.اگه خود ارسلان هم تو را بخواهد بدان که پدر و مادرش این اجازه را به او نمیدهند پس این را به گوش خود بسپار.با این حرف از کنارم بلند شد عصایش را برداشت و به طرف خانه رفت.
قلبم از این حرف او فرو ریخت و تمام تنم به رعشه افتاد.میدانستم که قلبم بی خود برای او میتپد بی اختیار اشک گرمی از روی گونه ام غلتید ولی آن را سریع پاک کردم و با یک حالت محکم به خودم گفتم:بی خیال باش و مانند قبل به درست برس اجازه نده ارسلان در زندگی تو اثری داشته باشد و اینکه تو برای امتحان باید تلاش کنی.بهتره از او کمک نخواهی چون دیدن مداوم او تو را گرفتارتر میکند باید فراموشش کنی.بلند شدم و به طرف خانه به راه افتادم.
موقع خوردن صبحانه بود که رو به مادر کردم و گفتم:مامان اجازه میدهی به آمل بروم خیلی دلم برای خاله طاهره تنگ شده.میخواهم این دو هفته که به امتحان مانده آنجا درسم را بخوانم.
مادر با تعجب گفت:چطور شده که یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟چرا ناگهانی.
فوزیه گفت:حتما میخواد فرار کنه آن هم از حرفهای منو
با ناراحتی به فوزیه نگاه کردم وگفتم:اگه من دانشگاه قبول بشوم دیگه نمیتوانم جایی بروم میخواهم اگه بشه چند روزی پیش آنها باشم مگه عیبی داره.
مادر گفت:بگذار موقع ناهار با پدرت صحبت کن او باید اجازه بدهد.
وقت ناهار پدر به خانه آمد بعد از خوردن غذا موضوع را به پدر گفتم پدر مخالفتی نکرد و گفت که فردا برایم بلیط آمل را فراهم خواهد کرد.پدرم مرد خیلی مهربان و خوبی بود وقتی متوجه ی دلتنگی من شد موافقت کرد که به آمل بروم. خیلی خوشحال شده بودم گونه ی پدر را بوسیدم.پدر خنده ای سر داد و گفت:ای شیطون اگه اینقدر خودتو لوس کنی اجازه نمیدهم به آمل بروی چون دلم برایت تنگ میشود.
همه به خنده افتادند.
سرسع گفتم:باشه بابا جون دیگه خودمو لوس نمیکنم و به اتاقم رفتم تا چمدانم را ببندم.
ساعت هفت غروب کتابم را برداشتم و به طرف ویلای آقای بزرگمهر به راه افتادم.سعی میکردم محکم باشم و با دیدن او قلبم نلرزد مدام دلم فرو میریخت و تنم داغ میشد ولی قیافه ی خونسردی به خودم گرفته و بی تفاوت بودم.او منتظرم جلوی ایوان ایستاده بود و وقتی مرا دید لبخندی زد و جلو آمد و گفت:سلام،میترسیدم امروز هم بدقولی کنی.
لبخندی به رویش زدده و گفتم:دوست ندارم استادم را ناراحت کنم.ناراحتی دیروز شما به اندازه کافی مرا تنبیه کرده.
ارسلان گفت:به کتابخانه میرویم آنجا ساکت تر است.با هم به راه افتادیم تا ساعت ده شب داشتم درس میخواندم و او هم کمکم میکرد دیگه هر دو خسته شده بودیم.خانم بزرگمهر ما را صدا زد تا شام بخوریم ولی من قبول نکردم و ارسلان اصرار کرد تا مرا جلوی خانه برساند.
بین راه ارسلان گفت:دوست دارم فردا شما را به مطبم ببردم میخواهم فردا را کمی با هم باشیم.
گفتم:صبح نمیتوانم همراه شما بیایم.ارسلان گفت:آخه برای چه؟جواب دادم میخواهم به حمام بروم و اینکه در خانه خیلی کار دارم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:باشه.اگه موافق باشی بعد از ظهر به دنبالت می آیم.
گفتم:باشه،ولی باید زود برگردیم تا من به درسهایم برسم.دوست نداشتم ارسلان بداند که میخواهم به آمل بروم.شب وقتی پدر به خانه آمد گفت که برای فردا ده صبح بلیط اتوبوس آمل را برایم تهیه کرده است خیلی خوشحال شدم.شب را با فکری آشفته و پریشان پشت سر گذاشتم میدانستم که ارسلان را بدجوری از خودم خواهم رنجاند ولی بایستی مدتی را از او دور باشم تا گرفتار مهربانی هایش نشوم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 9
آن روز صبح بعد از خداحافظی از پدر و مادرم و فوزیه وقتی در اتوبوس نشستم یکدفعه دلم گرفت ولی همچنان در سکوت و به اجبار خودم را مشغول خواندن کتاب کرده بودم.میخواستم همه چیز را به اجبار فراموش کنم اشکهای گرمم را روی صورتم حس میکردم هر کاری کردم نتوانستم جلوی ریزش آنها را بگیرم با خودم گفتم:من نباید از طرف خانم بزرگمهر و شوهرش تحقیر شوم اگه به گفته ی فوزیه ارسلان دوستم داشته باشد میدانم که پدر و مادرش حتماً عصبانی میشوند و سعی میکنند مرا کوچک و تحقیر کنند پس بهتره من محکمتر از ارسلان باشم.باید طوری نشان میدادم که اصلاً برایم مهم نیست و هیچ احساسی بهش ندارم.به آمل رسیدم پسر خاله ام منتظرم بود وقتی مرا دید با خوشحالی جلو آمد و گفت:سلام.چه عجب دختر خاله ی عزیز تصمیم گرفتید زیر پای خودتان را نگاه کنید و این پسرخاله ی حقیرت را دریابی.
لبخندی به حامد زدم و گفتم:آمده ام به خاله طاهره سر بزنم نه به شما.
حامد درحالیکه چمدانم را برمیداشت گفت:به خانه ی خودت خوش آمدی.همه چشم به راهت هستند.با هم به راه افتادیم.خاله طاهره و دخترها منتظرم بودند و با دیدن من فریادی از خوشحالی کشیدند و به طرفم دویدند.
دو تا دختر خاله ها و خاله ام مرا در آغوش کشیدند و به گرمی از من استقبال کردند.طیبه هم سن و سال خودم بود و خیلی دوستش داشتم.یک سال میشد که آنها را ندیده بودم.حامد که سر از پا نمیشناخت با خوشحالی گفت:دختر خاله جان بهتره اکروز کمی استراحت کنی که از فردا می خواهم به گردش ببرمت و مانند پارسال همه جا را نشانت بدهم.پارسال که زیاد اینجا نماندید وقتی با آقای بزرگمهر می آیید بیشتر از سه روز نمیمانید من نتوانستم بیشتر جاها بهت نشان بدهم.
لبخندی زده و گفتم:من به اینجا آمده ام تا در سکوت این محیط درسم را بخوانم و خودم را برای کنکور آماده کنم نه که با شما به گردش بیایم.دو هفته کمتر فرصت دارم که خودم را آماده کنم.
حامد با دلخوری گفت:ما را بگو چه نقشه هایی برای ورودت می کشیدیم،حیف شد،حالا ببینم خانم پرفسور،امتحان کنکورشما کی شروع میشود.
از این طرز حرف زدن او خنده ام گرفت و گفتم:ده روز دیگه امتحان دارم شماها دعا کنید تا من قبول شوم.
حامد به شوخی گفت:من هر روز به امام زاده میروم و برای قبولی دختر خاله ی عزیز دعا میکنم تا ایشون پرفسور شود.
همه به خنده افتادند.حامد پسر خیلی شوخ و مهربانی بود.حدود بیست و شش سال را داشت و تا کلاس سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود و بعد روی زمینی که پدرش به او داده بود کشاورزی میکرد.از زیبایی صورت هیچ کم نداشت و میشد گفت که مرد جذاب و زیبایی است و من او را مانند یک برادر عزیز دوست داشتم.
پنج روز از آمدن من به آمل میگذشت که خاله محیطی آرام و ساکت برایم فراهم کرده بود و من هم با آرامش درسم را میخواندم.یک روز که همه سر زمین مشغول کار بودند و من که دیگه از خواندن مکرر درس خسته بودم کتاب رل بستم و سر زمین پیش بقیه رفتم.حامد را دیدم که در کنار خواهرها و مادرش کار میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت:چه عجب خانم پرفسور به خودتان رحم کردید و از خانه بیرون آمدید.
لبخندی زدم و گفتم:اگه اجازه بدهی کمی کمکت کم..
حامد به شوخی اخمی کرد و گفت:مگه اومدی پیش ما تا بی گاری کنی.نخیر.اگه موافق باشی با بچه ها برویم لب چشمه و ناهار را آنجا بخوریم.با خوشحالی قبول کردم و ناهار را کنار چشمه همه با هم خوردیم و حامد با حرفهای جالبش ما را سرگرم کرده بود.
بعد از ناهار حامد گفت:ببینم دختر خاله جان از اسب سواری میترسی یا نه.
در حالیکه صورتم را با آب چشمه میشستم گفتم:عاشق اسب هستم ولی تا به حال سوار اسب نشده ام.
حامد در حالیکه بلند میشد گفت:من نیم ساعت دیگه برمیگردم بالاخره هر چی باشه دختر خاله ی عزیز من هستی و میخواهم برایت یک اسب خوب و قوی فراهم کنم تا سوار شوی.
با خوشحالی گفتم:وای چه عالی.امروز میخواهم به خودم استراحت بدهم پس باید روز خوبی را شروع کنم.
حامد با خوشحالی از ما جدا شد.طیبه لبخندی زد و گفت:چقدر حامد این روزهای خوشحال است بدجوری از دیدن دختر خاله اش ذوق زده شده است.
متوجه ی گوشه و کنایه اش شدم و صورتم کمی سرخ شد.تهمینه در حالیکه هندوانه را قاچ میکرد گفت:از پارسال تا حالا حال حامد بعد از رفتن خاله شهین و خانواده اش دگرگون شده است شبها تو خواب اسم فیروزه از دهنش دور نمیشود.
به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای بابا شما دارید سر به سرم میگذارید.حامد پسر خاله ام است خب معلومه که باید دوستم داشته باشه مگه شماها مرا دوست ندارید.
طیبه و تهمینه به خنده افتادند.طیبه گفت:دوستت داریم ولی اسم تو را تو خواب صدا نمیکنیم.تهمینه گفت: عشق با دوست داشتن فرق میکنه ما مانند حامد عاشقت نیستیم فقط دوستت داریم آن هم خیلی زیاد.
خاله طاهره لبخندی زد و گفت:بچه ها فیروزه جون را اذیت نکنید دخترم خجالت میکشه.سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.طیبه با شیطنت تکه ای از هندوانه را روی چنگال گرفت و به طرف من دراز کرد و گفت: دختر خاله جان اگه این هندوانه ی خنک را بخوری کمی از شدت قندی که داره تو دلت آب میشه کاسته میشه.
همه به خنده افتادند.
نسبت به حامد اصلا احساسی نداشتم و فقط او را به عنوان فامیل و پسر خاله دوستش داشتم ولی چیزی به دخترها نگفتم و مشغول خوردن هندوانه شدم.
نیم ساعت بعد،حامد با اسب تنومندی به طرف ما آمد با وحشت گفتم:وای این اسب چقدر بزرگ است.حامد از اسب پایین آمد و گفت:باید سوارش شوی.
با ترس چند قدمی عقب رفتم و گفتم:اصلا حرفش را نزن من میترسم.
به اصرار حامد نزدیک اسب سدم و او مرا وادار کرد اسب را نوازش کنم بعد از کمی لمس کردن اسب حامد خواست که سوار شوم ولی قبول نکردم وقتی اصرار بیش از حد حامد را دیدم به کمک او با ترس و لرز سوار اسب شدم و در این حال با وحشت گفتم:تورو خدا افسار اسب را ول نکن من میترسم.
حامد با خنده گفت:ای ترسو،محکم آن را گرفته ام.
طیبه با شیطنت گفت:بهتره حامد هم سوار اسب شود تا تو نترسی.چشم غره ای به طیبه رفتم او به خنده افتاد حامد تا بنا گوش سرخ شد و آرام گفت:نه من افسار را محکم گرفته ام.لازم نیست سوار اسب بشوم.
طیبه به شوخی گفت:ای داداش بی عرضه.حامد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و بعد اسب را به حرکت درآورد.با وحشت و فریاد گفتم:تورو خدا آرام تر.من میترسم.
حامد در حالیکه میخندید گفت:از این آرامتر که نمیشه این اسب است ،ماشین که نیست تا هر وقت خودم خواستم ترمز کنم.
در حالی که محکم اسب را چسبیده بودم با ناراحتی گفتم:میخواهم پیاده شوم،من میترسم.احساس مسکنم دارم
می افتم.
حامد لبخندی زد و گفت:ای بابا،خب حالا پیاده شو.آبروی ما را بردی و بعد کمک کرد تا پیاده شدم و لحظه ای بعد خودش سوار بر اسب شد و گفت:ترسو،نگاه کن و از من یاد بگیر.اسب سواری خیلی لذت بخشه و تو داری خودت را از این لذت محروم میکنی و ضربه ای به پهلوی اسب زد.اسب شیهه ای کشید و به سرعت از ما دور شد.آن روز واقعا به من خوش گذشت و شب با آرامش به خواب رفتم.دو روز به امتحان مانده بود که من تصمیم گرفتم به تهران برگردم و حامد بعد از فهمیدن این موضوع پکر و ناراحت به نظر میرسید.بعد از خداحافظی از خاله و دخترخاله ها با حامد کنار جاده آمدم تا سوار اتوبوس شوم.حامد با ناراحتی گفت:امیدوارم در کنکور قبول شوی خواهش میکنم مارا فراموش نکن من همیشه چشم به راهت هستم.
لبخندی زده و گفتم:حتما به دیدنتان می آیم تو هم اینقدر ناراحت نباش چون من فقط تو را به جای برادر بزرگترم دوست دارم.
حامد جا خورد و با ناراحتی گفت:فیروزه این حرف را نزن فکر کنم خودت بهتر بدانی که من چه احساسی...در همان لحظه اتوبوس سر رسید و جلوی پای ما ترمز کرد.
نگاهی به صورت غمگین حامد انداختم لبخندی زده و گفتم:اگه شما هم وقت کردید سری به ما بزنید از دیدنتان خوشحال میشویم.
حامد گفت:مزاحمتان میشویم ولی الان وقت کار است و بهتان قول میدهم که مزاحمت شویم.
با خوشحالی گفتم:تو مراحم هستی پس ما بی صبرانه منتظرتان هستیم.خدانگهدار.
وقتی سوار اتوبوس شدم و روی صندلی نشستم از پنجره اتوبوس به حامد نگاه کردم هاله ای غمگین روی چهره اش نمایان بود.دستی برایم تکان داد و اتوبوس به حرکت درآمد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 10
داخل اتوبوس خیلی گرم بود شیشه را باز کردم نسیم خنکی صورتم را سرحال آورد سعی داشتم صورت غمگین حامد را فراموش کنم از اینکه نمیتوانستم قلبا او را به عنوان مرد زندگیم انتخاب کنم و به چشم برادر همیشه دوستش داشتم کمی از خودم دلخور بودم و حالا که میدیدم او چطور به من دل بسته از ته دل ناراحت بودم.ای کاش میتوانستم محبتش را آنطور که او راضی است میکردم.ولی نمیتوانستم!وقتی به خانه رسیدم ساعت هشت شب بود.مادر و فوزیه از دیدن من خیلی خوشحال شدند پدر مدام صورتم را میبوسید و گفت:بی انصاف دلمان برایت یک ذره شده بود چرا به ما تلفن نمیزدی.در حالی که صورت پدر را میبوسیدم گفتم:برای تلفن زدن بایستی به مخابرات میرفتم و همین باعث میشد از درسهایم عقب بیافتم به خدا فقط یک روز در آمل به خودم استراحت دادم.طفلک حامد خیلی از دستم دلخور بود کلی برایم برنامه تفریحی چیده بود ولی من قبول نکردم و بیشتر اوقات درس می خواندم حالا که به امتحاها دو روز بیشتر نمانده باید بیشتر تلاش کنم.
پدر لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید و گفت:امیدوارم در امتحانها قبول شوی وگرنه خیلی حیف میشود چون خیلی تلاش کرده ای.
گفتم:من فقط به دعای شما و مادر احتیاج دارم خدا کنه موفق شوم وگرنه دق میکنم.
فوزیه لبخندی زد و گفت:وای خدای من دو روز دیگه همه چیز تمام میشود بالاخره یا دکتر میشوی و یا یا زن و مادر خوب برای بچه هایت.
مادر گفت:بیایید سر سفره بنشینید غذا داره سرد میشه و از دهان می افته.و من که دلم برای غذاهای مادر تنگ شده بود اولین نفری بودم که سر سفره حاضر شدم.
ساعت سه نیمه شب از خواب بیدار شدم کتابم را برداشتم و به باغ رفتم دلم خیلی شور میزد بایستی موفق میشدم این دو روز آخر یکی از بدترین روزهایم بود اضطراب و دل نگرانی داشت مرا از پا در می آورد.زیر درخت نشستم و تا ساعت هشت صبح درس می خواندم.ولی لحظه ای خوابم برد با تکان دستی از خواب بیدار شدم پدر بود وقتی دید بیدارم لبخندی زد و گفت:آخه عزیزم تو چقدر خودت را عذاب میدهی.روی زمین مرطوب چرا خوابیده ای پاشو برو تو اتاق استراحت کن.
در حالیکه خمیازه میکشیدم و واقعا از بی خوابی کلافه شده بودم گفتم:نمیدانم چطور شد که خوابم برد.شما چطور شد که سر کار نرفته اید.
پدر کنارم روی زمین نشست .دستم را گرفت و گفت:آفا ارسلان با من کار مهمی داشت به خاطر همین کمی دیرتر سر کار میروم حالا بلند شو عزیزم که میدانم خیلی خسته هستی پاشو برو تو اتاق خودت بخواب که باید امشب به مهمانی بروی.
با تعجب گفتم:کجا باید مهمانی برویم؟
پدر لبخندی زد و گفت:تو باید بروی ما در خانه هستیم و بعد ادامه داد:آقای دکتر امروز از من خواهش کرد تا اجازه بدهم امشب تو را همراه او به مهمانی بفرستم گفت برای روحیه ی تو خوب است و اینکه مهمانی آنها خانوادگی است و گفت چون او خواهر ندارد از تو می خواهد که او را همراهی کنیبا نگرانی گفتم:وای نه پدر.آخه فقط یکروز به امتحانم مانده است من نمیتوانم با او به مهمانی بروم خواهش میکنم منو معاف کن که باید برای فردا حتما خودم را آماده کنم.
پدر با دودلی گفت:آخع دکتر از من خواهش کرده است و حالا من نمیتوانم خواهش او را رد کنم.او برای اولین بار از من خواهشی کرده است و من نمیتوانم خواسته اش را را نادیده بگیرم و اینکه دکتر مرد خوب و پاک دلی است من به او بهتر از دو چشمهایم اطمینان دارم از من خواست بهت بگم تا ساعت هشت شب منتظرش باشی.
با ناراحتی گفتم:آخه من لباس مناسبی برای مهمانی های آنها ندارم میترسم آبروی دکتر به خاطر من...و بعد لحظه ای سکوت کردم.می دانستم با این حرف بی خود پدر را ناراحت کرده ام ولی می بایست به پدر می گفتم.
پدر آهی از ته دل کشید و گفت:حالا بهتره بلند شوی بروی خانه و در مورد لباس با مادرت مشورت کنی او زن است و میداند که باید چه بکنی بهت قول میدهم که چیزی را ازت دریغ نکنم و بعد بلند شد،دستم را گرفت و با هم به خانه رفتیم.
پدر موضوع مهمانی را برای مادر تعریف کرد و مادر با ناراحتی گفت:فیروزه راست میگه از کجا برایش
لباسی مناسب جشن های آنچنانی آنها تهیه کنیم.
فوزیه سریع گفت:من پس انداز دارم کمی پول پس انداز کرده بودم تا شاید بتوانم برای خودم یک پای مصنوعی تهیه کنم.آنرا به فیروزه میدهم تا...
با اخم حرف فوزیه را قطع کرده و گفتم:اصلا حرفش را نزن من حاضر نیستم برای یک مهمانی غریبه این کار را با تو بکنم تو برای خرید آن لحظه شماری میکردی من نمیتوانم قبول کنم حاضر نیستم دیگه این حرف را تکرار کنی،من اصلا به مهمانی نمیروم.با بغض به اتاقم رفتم لحظه ای بعد فوزیه در حالیکه به سختی با عصا به اتاقم می آمد با اخم و عصبانیت گفت:فیروزه تو چرا دیوانه شده ای،نکنه میخواهی آبروی پدر و مادر را جلوی دکتر و خانواده اش ببری،نکنه دوست داری آنها بفهمند که پدر توانایی خرید یک لباس ساده ی مهمانی را برای دخترهایش ندارد.در این مدت پدر با سربلندی حلوی آنها زندگی کرده ولی تو داری با این طرز فکر احمقانه شخصیت پدر را خرد میکنی.دوست دارم حالا بیای و قیافه ی ناراحت پدر را ببینی که چطور او را ناراحت کرده ای پدر از اینکه نمیتواند لباسی برای تو تهیه کند خیلی پکر و ناراحت است تو باید این پول را قبول کنی تازه همین پس انداز را خود پدر به من ماهانه داده است و حالا من میخواهم آن را به تو بدهم و اگه دستم را رد کنی هرگز نمی بخشمت.بعد با خشم از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
وجدانم ناراحت بود دوست نداشتم از پس انداز فوزیه برای خودم لباس تهیه کنم او مدتها منتظر بود تا بتواند برای خودش پای مصنوعی از جنس خوبی تهیه کند.
از دست ارسلان عصبانی بودم او نمیدانست وضعیت ما را درک کند چون من و فوزیه همیشه دخترهای مرتبی بودیم و لباسهایمان در عیت سادگی خیلی تمیز و مرتب بود و ارسلان اصلا متوجه وضعیت مالی ما نشده بود.با ناراحتی از اتاق خارج شدم وکنار مادر نشستم.فوزیه از داخل بغچه لباسهایش دسته ای پول جلوی رویم گذاشت و گفت:هر چه دوست داشتی با این پول برای خودت بخر و اگه اضافه آمد بقیه را به من برگردان.
با بغض به فوزیه نگاه کردم چشمهای سیاه و کشیده اش را با مهربانی به من دوخته بود.به گریه افتادم پدر با بغض از خانه خارج شد فوزیه با اخم گفت:فیروزه خواهش میکنم اینقدر پدر را ناراحت نکن و بعد کمی نزدیکم شد،موهایم را نوازش کرد و گفت:خواهر خوشگل من اینقدر برایم ناز نکن.آبروی پدر از همه چیز برایمان مهم تر است حالا هرچه زودتر با مادر برو بازار و یک دست لباس قشنگ که مناسب مهمانی است تهیه کن راستی یادت نره کفش هم بخری.فوزیه را در آغوش کشیدم و با صدای بلند به گریه افتادم مادر با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 11
ساعت ده صبح بود و من همراه مادر به بازار رفتم.اصلا به مدل لباس توجهی نداشتم و فقط چشمم به قیمت لباس ها بود.مادر متوجه این موضوع شده بود.لبخند سردی زد و گفت:عزیز دلم بیشتر به مدل لباس ها نگاه کن به قیمت آن کاری نداشته باش این همه لباس های زیبا چرا اینقدر سخت میگیری.
با ناراحتی گفتم:مامان اگه میشه پارچه بخریم و خودت برایم لباس بدوز شما بهترین خیاط هستید چرا من باید لباس آماده بخرم.
مادر دستم را گرفت و گفت:عزیزم ما فقط تا ساعت هشت شب فرصت داریم من نمی توانم تا آن موقع برایت لباس را آماده کنم میترسم سر وقت حاضر نشود.
گفتم:مامان جان ، من و فوزیه بهت کمک میکنیم آخه قیمتها خیلی بالاست خواهش میکنم حرفم را گوش کنید به خدا وجدانم ناراحت است.
مادر با ناراحتی و با بغضی که در گلو خفه کرده بود گفت:باشه دخترم سعی میکنم قشنگترین لباس را برایت بدوزم.با خوشحالی گونه ی مادر را بوسیدم و با هم به مغازه ی پارچه فروشی رفتیم و یک قواره پارچه یمشکی رنگ که نخهای نقره ای در آن کار شده بود خریدیم و با خوشحالی به خانه برگشتیم.
فوزیه با دیدن پارچه خیلی عصبانی شد ولی توانستم او را قانع کنم که از هیچکدام از لباس های پشت ویترین خوشم نیامده است و ناچار شدم پارچه بخرم.فوزیه اصرار کرد که باید حتما روسری و کفش هم برای خودم بخرم به اجبار قبول کردم و ایندفعه همراه پدر بیرون رفتم و مادر مشغول خیاطی برای من شد.چشمم به یک حراجی کفش افتاد از پدر خواستم داخل مغازه شویم کفشی مشکی که کمی مدل آن قدیمی بود به چشمم خورد که قیمتش از همه ارزان تر بود وقتی آن را در دست گرفتم پدر عصبانی شد و کفش را از دستم بیرون کشید و با ناراحتی گفت:تو با این کاهایت منو عذاب میدهی لطفا کفشی که خوشت می آید را بردار نه اینکه...بعد ساکت شد وزیر لب گفت:استغفالله و با حالت عصبی دستی به موهایش کشید.
وقتی دیدم پدر را ناراحت کرده ام کفشی مشکی و مدل جدید خریدم و احساس کردم پدر اینطور راضی تر است ولی وجدان خودم ناراحت بود چون داشتم پول های فوزیه را با کمال بی رحمی خرج میکردم و هر ریالی که به فروشنده میدادم غم سنگینی روی دلم می نشست.روسری هم به رنگ مشکی خریده و همراه پدر به خانه آمدم.مادر دست به کار شده بود ونیمی از لباس را دوخته بود فوزیه رو به من کرد و گفت:بهتره کیف هم بخری اینجوری بهتره.
با ناراحتی گفتم:من کیف دارم ، میتونم کیف مادر را ببرم لازم نیست کیف بخرم.
فوزیه با عصبانیت گفت:بی خود حرف نزن تو نمیدانی کجا داری می روی ولی من یک بار به این مهمانی رفته ام آن موقع که هنوز سالم بودم و حالا از تو می خواهم که به حرفم گوش بدهی آنجا پر است از دخترهای فیس و افده ای که به هر طریقی می خواهند به اطرافیان فخر بفروشند و آدم را تحقیر کنند.
مادر با ناراحتی گفت:فوزیه راست میگه،سالها پیش پسر عموی ارسلان از فوزیه خواست که با او به مهمانی برود و پدرت هم قبول کرد چون خود آقای بزرگمهر و همسرش هم در آن مهمانی حضور داشتند و پدرت هم به خاطر بودن آنها در مهمانی به فوزیه اجازه داد.خود خانم بزرگمهر برای روز تولد فوزیه یک لباس قشنگ خریده بود و فوزیه توانست آن را برای مهمانی بپوشد.نمیدانم چرا یک لحظه حس کنجکاویم نسبت به پسر عموی ارسلان و فوزیه تحریک شد و احساس کردم باید میان آن دو رازی نهفته باشد ولی چیزی نگفتم و به روی خودم نیاوردم.به اصرار فوزیه کیف هم خریدم تاشب مادر و فوزیه داشتند روی لباس من کار میکردند و میدانستم که چقدر دارند زحمت میکشند و من هم در اتاقم خودم را برای امتحان فردا آماده میکردم.از دست ارسلان ناراحت بودم او میدانست که من فردا امتحان کنکور دارم چرا پدر را توی رودربایستی قرار داده بود و اصرار داشت تا با او به مهمانی بروم.با صدای مادر از اتاق خارج شدم ساعت هفت و نیم شب بود و دلم بدجوری شور میزد و بیشتر به خاطر امتحان فردا اضظراب داشتم.فوزیه گوشواره ای نقره ای را به دستم داد و خواست آن را به گوشم آویزان کنم.
لبخندی زده و گفتم:ولی قرار نیست من در آن جشن روسری را از سرم بردارم پس به این چیزها نیاز نیست.
فوزیه گفت:آنجا پر است از دخترهای جلف و نیمه عریان میترسم در آن محیط وسوسه شوی و...حرفش را با اخم قطع کرده و گفتم:تو چطور جرأت میکنی این حرف را بزنی یعنی من اینقدر دختر دم دمی مزاجی هستم که با یک برخورد خودم را فراموش کنم.
فوزیه خندید و گفت:میدانم که تو از من محکمتر هستی ولی من احتمال دادم شاید اینطور شود.
با دلخوری نگاهش کردم.مادر با عجله گفت:زودتر آماده شو ده دقیقه دیگه دکتر به دنبالت می آید میترسم دیر شود.در حالیکه از پوشید آن لباس که با پولهای فوزیه تهیه شده بود ناراضی بودم به اتاقم رفتم و آنرا پوشیدم.واقعا مادرم یک زن هنرمند بود او حتی ار لباس های بیرون هم زیباتر دوخته بود.از اتاق خارج شدم مادر و فوزیه با خوشحالی از کار خودشان گفتند خدا را شکر که درست اندازه ات است.چقدر زیبا شده ای.در همان لحظه پدر وارد خانه شد وقتی لباس را در تنم دید با خوشحالی گفت:دختر من زیباترین دختر دنیاست امیدوارم امشب بهت خوش بگذره.
لباس تنگ و بلند تا روی مچ پا بود ،آستسن های بلند و یقه ی گرد و کوچک با آن گل سینه ای که مادر روی آن وصل کرده بود زیباتر شده بود.طفلک فوزیه جلوی لباس و آستین ها را برایم سنگ دوزی کرده بود.واقعا لباس قشنگی شده بود.آماده شده بودم مانتوی فوزیه را پوشیدم چون مانتوی او تمیزتر و نوتر از مال من بود روسری را سرم گذاشتم و چادر را هم سرم کردم به اتاقم رفتم تا کیفم را بردارم که زنگ در به صدا در آمد وقتی کیف را برداشتم چشمم به کتابم افتاد سریع آن را در کیفم گذاشتم تا شاید وقتی پیش بیاید و من توانستم کمی درس بخوانم.فوزیه با عجله داخل اتاق شد و گفت:آقا ارسلان به دنبالت آمده است ببینم آماده هستی یا نه؟
گفتم:آماده هستم تو چرا اینقدر نگران هستی؟!
فوزیه با نگرانی گفت:ای کاش کمی آرایش میکردی!!
از این حرف او جا خوردم و با ناباوری به فوزیه نگاه کردم باورم نمیشد که این حرف را از دهان او میشنوم فوزیه متوجه حالم شد لبخندی سرد زد و گفت:اینطوری نگاهم نکن آخه دوست دارم از آن دخترهای فیس و افاده ای زیباتر باشی.خودت بعدا متوجه میشوی که چرا اینقدر پافشاری برای این کار داشته ام.
در حالیکه کفشم را میپوشیدم گفتم:لازم به این کار نیست هرچه ساده تر باشم بهتر جلب توجه میکنم و خیالت راحت باشه من توجهی به آنها نخواهم داشت و حالا تا جایی که دوست دارند فیس و افاده بیایند و خودشان را بکشند.
فوزیه به طرفم آمد گونه ام را بوسید و با صدایی که سعی در پنهان کردن بغضش داشت گفت:میدانم که تو مانند من ضعیف نیستی امیدوارم در این راه همیشه موفق باشی من به تو افتخار میکنم.
وقتی داشتم از خانه خارج میشدم مادر با تعجب گفت:چرا کیفت باد کرده؟
لبخندی زده و گفتم:آخه کتابم را داخلش گذاشته ام.
مادر و فوزیه فریاد زدند:دیوانه این چه کاری است که میکنی!!
خنده ای سر دادم و به سرعت از خانه خارج شدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 12
پدر را دیدم که با ارسلان جلوی در صحبت می کرد.آرام به ارسلان سلام کردم.او خیلی سرد نگاهم کرد و با لحنی سنگین جوابم را داد و رو به پدر کرد و گفت:با اجازه شما ما میرویم اگه دیر کردیم دلواپس نشوید ممکنه نیمه های شب برگردیم.
پدر با دودلی گفت:ولی سعی کنید زودتر برگردید فیروزه فردا امتحان دارد بهتره شب را استراحت کند تا صبح سرحال تر سر امتحان بنشیند.
ارسلان گفت:چشم سعی میکنیم هر چه زودتر برگردیم شما هم نگرانمان نباشید با اجازه ما رفتیم.بعد رو به من کرد و گفت:شما آماده هستید؟
به آرامی گفتم:بله آماده ام.بعد گونه ی پدر را بوسیدم و خداحافظی کردم.دوشادوش ارسلان از میان درختان گذشتیم و هر دو در سکوت بودیم وقتی سوار ماشین شدیم ارسلان چراغ داخل ماشین را روشن کرده و رو به من کرد و گفت:سفر خوش گذشت؟!
در حالی که سرم پایین بود گفتم:یک روز به من خوش گذشت چون بقیه ی روزها خودم را در خانه حبس کرده بودم و درس می خواندم.
ارسلان با خشم فریاد زد:تو مرا مسخره ی خودت کرده ای،چرا نگفتی که می خواهی به شمال بروی؟
جا خوردم و در حالی که رنگ صورتم به وضوح پریده بود گفتم:یکدفعه تصمیم گرفتم که به شمال بروم به خاطر همین نشد تا بهتون...
ارسلان با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت:از دروغ متنفرم ولی گیر یک دروغگوی کوچک افتاده ام.ساعتی که تو پیش من آمده بودی تا بهت در درس کمک کنم پدرت رفته بود برایت بلیط فراهم کند این را خود پدرت به من گفت.
سکوت کردم ولی از این برخورد او جا خورده بودم و خیلی ناراحت شدم.
ارسلان با عصبانیت ماشن را روشن کرد و از خانه خارج شدیو او هنوز خشمگین بود و صورت عصبانی او با آن همه موهای انبوه بیشتر وحشت در دلم می انداخت و از او واقعا ترسیده بودم شیشه ماشین را باز کردم و به خیابان چشم دوختم تا صورت او را نبینم.
بین راه با لحن تندی گفت:فکر نمی کردم تو اینقدر دختر نفهمی باشی ، هر چه از کارها و حرکاتت چشم پوشی می کنم بدتر می کنی.هزرا لقب به من دادی ولی من چیزی نگفتم با خودم گفتم مهم نیست او هنوز بچه است نمی فهمه چی داره می گه،ولی وقتی شنیدم که به شمال رفتی خیلی عصبانی شدم مگه تو به من قول نداده بودی که بعداز ظهر به مطبم می آیی.من به خاطر تو چند تا از همکارهای خانم را دعوت کرده بودم تا تو با آنها آشنا شوی ولی تو با این کار...بعد سکوت کرد و لحظه ای بعد ادامه داد:اصلا نمی توانم تو را بخاطر این کار ببخشم.
با ناراحتی گفتم:پس چرا خواستید امشب من همراهتان باشم در صورتی که فردا امتحان کنکور دارم و باید درس بخوانم!
ارسلان پوزخندی عصبی زد و گفت:این اصرار مادرم بود نه من.چون اصلا دوست ندارم لحظه ای با تو باشم از روزی که با تو روبه رو شده ام مدام خواسته ای تحقیرم کنی چون فکر می کنی می توانی شخصیت منو زیر سوأل ببری ولی اشتباه می کنی.
با اخم گفتم:ولی من راضی نیستم مزاحم شما باشم لطفا منو پیاده کنید می خواهم به خانه برگردم.
ارسلان با تمسخر گفت:حیف که نمی توانم این مار را بکنم وگرنه خودم هم راضی نیستم در کنارت باشم ولی دوست ندارم مادرم را از خودم برنجانم میدانم اگه بفهمد که به اجبار قبول کرده ام تا با دختر آقای هوشمند به این مهمانی بروم حتما ناراحت میشود و من این را نمی خواهم.
از حرفهای ارسلان خشم تمام وجودم را گرفته بود.سکوت کرده بودم نمی خواستم بیش از این مورد سرزنش و تحقیر او قرار بگیرم.ارسلان وقتی سکوتم را دید دیگر چیزی نگفت و با هم به مهمانی رفتیم.مهمانی در باغ بزرگی برپا بود وقتی داخل آن محیط شدم جا خوردم زن ها و مرها با هم بودند دختران و زنان با لباس های ناجور و موهای مدل زده در جشن حضور داشتند کمی دست و پایم را گم کرده بودم ولی سعی می کردم خونسرد باشم.
ارسلان که هنوز از من عصبانی بود از ماشین پیاده شد وقتی با هم داشتیم وارد مجلس می شدیم ارسلان با اخم گفت:دستت را در دستم حلقه کن اینطوری خوب نیست.
با ناراحتی گفتم:متأسفانه نمی توانم این کار را بکنم انگار فراموش کرده اید من دختر یک مسلمان هستم.
ارسلان خواست حرفی بزند که خانمی با لباس زننده و آرایش غلیظ به طرفمان آمد از دیدن آن زن در برابر ارسلان تا بنا گوش سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.آن زن جلو آمد و با خوشرویی گفت:آقای دکتر به مجلس ما خوش آمدید چقدر از دیدنتان خوشحال هستم.بعد نگاهی به صورت سرخ شده ی من انداخت و با کمی نگرانی لبخند سردی زد و گفت:نکنه این دختر خوشگل نامزد شما است که ما بی خبر هستیم؟!
ارسلان سریع گفت:نخیر.ایشون دختر یکی از دوستان نزدیک هستند به اصرار از ایشون خواستم تا در این جشن مرا همراهی کند.
آرام سلام کردم.زن لبخندی زد و گفت:به جشن ما خوش آمدید امیدوارم به شما خوش بگذرا بهتره شما را راهنمایی کنم تا چادر و مانتو و روسری خودتان را در اتاق ته باغ بگذارید،امیدوارم بهتان خوش بگذرد.
قبول کرده و همراه او تا ته باغ که مثلا اتاق پرو بود رفتم.مانتو را درآوردم ولی دیدم که لباسم کمی تنگ است و دوست نداشتم با آن لباس که واقعا پوشیده و خوب بود جلوی مردان غریبه ظاهر شوم چادر و روسری را سرم گذاشتم و از اتاق خارج شدم و خیلی بی تفاوت و خونسرد از نگاه سایرین کنار ارسلان نشستم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت.تنها کسی بودم که در آن محیط زننده حجاب داشتم.دخترها و پسرهای جوان با هم می رقصیدند و صدای آهنگ فضای باغ را پر کرده بود.دلم برای امتحان فردا شور میزد و فکرم مشغول بود و اصلا توجهی به اطرافم نداشتم.سعی می کردم خونسرد باشم ولی فکر فردا لحظه ای آرامم نمی گذاشت.روی میزی که جلوی رویم بود میوه و شیرینی چیده بودند ، خیلی دلم می خواست یک عدد سیب بردارم ولی وجود ارسلان با آن اخم هایش مانع میشد.دختری زیبا که لباس خیلی قشنگی ولی ناجور پوشیده بود شربتی را به همه تعارف میکرد وقتی جلوی رویم گرفت از او تشکر کرده و یک لیوان شربت برداشتم.قرمز و خوشرنگ بود با خودم می گفتم عجب شربت آلبالویی خدا را شکر لااقل با همین کمی دهانم را تر می کنم.ارسلان هم یک لیوان برداشت لحظه ای نگاهمان به هم خیره ماند و دیدم ارسلان نگاهم میکند سریع نگاهم را از او دزدیدم و ذره ای از شربت را نوشیدم ولی احساس کردم بوی تند و بدی در دهانم پیچید و سریع شربت را تف کردم و با حالت بدی گفتم:وای این چه جور شربتی است؟!چقدر بدمزه بود.
یکدفعه ارسلان به خنده افتاد با تعجب نگاهش کردم و با اخم گفتم:فکر نکنم حرف خنده داری زدم که شما اینطور می خندید خودتان بخورید ببینید که چقدر بدمزه است.
ارسلان به اجبار خنده اش را مهار کرده و گفت:این که شربت نیست.نگاهی به استکان انداختم و گفتم:منظورت چیه؟آب که این رنگی نمیشه.ارسلان لیوان شربت را روی زمین خالی کرد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:این لعنتی شراب است.
وای خدای من.احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد با خشم از سر میز بلند شدم و گفتم:چرا زودتر به من نگفتی؟بعد به طرف شیر آب که کنار یک حوض بزرگ بود رفتم چند دفعه دهانم را آب کشیدم وقتی خواستم به طرف میز برگردم چشمم به ارسلان افتاد او داشت به من نگاه می کرد.اخمی کردم و به طرف میز خالی دیگری که کنار درخت بید مجنون بود رفتم و روی صندلی نشستم.از اینکه ارسلان نگفت که در آن لیوان شربت نبوده است از دستش عصبینی بودم.نمی دانستم منظورش از این کار چه بود.در همان لحظه دو نفر از جوان ها وقتی دیدند که من تنها نشسته ام آمدند سر میزم نشستند.با آمدن آنها دلم فرو ریخت و قلبم به شدت به طپش افتاد.لحظه ای با نگرانی به ارسلان نگاه کردم او بی خیال سر جایش نشسته و با دختری جوان گرم گفتگو بود.
یکی از آن جوان ها که کت و شلوار طوسی پوشیده بود با لحن مؤدبی گفت:شما انگار تنها هستید.
با صدای لرزانی گفتم:نخیر،با...و بعد به ارسلان نگاه کردم ولی او داشت هنوز با آن دختر جوان صحبت میکرد و فقط لحظه ای کوتاه نگاهم کرد ولی دوباره مشغول صحبت شد.
جوان دیگری که تیپ اسپرت زده بود گفت:حیف نیست صورت به این زیبایی را با روسری و چادر پنهان کرده ای چشمهای قشنگت دل هر جوانی را به لرزه می اندازد.
به اجبار لبخند سردی زده و گفتم:مگه شماها شیعه نیستید و اسلام محمد را قبول ندارید؟!
همان پسر خنده ای بلند سر داد و گفت:ببینم شما را کی دعوت کرده؟!
سکوت کردم و با خشمی که به اجبار مهار کرده بودم سرم را پایین انداختم.
جوان دومی گفت:شما دختر جالبی هستید زیباییتان در این جمع خیلی چشمگیر است اگه موافق باشی چادر را بردارید و با هم کمی رقص کنیم تا اسلاممان کاملتر شود.
دیگه نمی توانستم تمسخرهای آنها را تحمل کنم با خشم نگاهش کردم و از سر میز بلند شدم.همان جوان محکم مچ دستم را گرفت و گفت:کوچولو کجا میروی؟بنشین هنوز با تو کلی حرف دارم می خواهم با هم کمی صحبت کنیم.
با صدای کمی بلند و محکمی گفتم:دستم را ول کن وگرنه چنان سیلی به صورتت میزنم که مادرت تا ده روز برایت گریه کنه!
آن جوان از لحن جدی و محکم من جا خورد و دستم را ول کرد.رفتم کنار پیرزنی که خیلی تنها به نظر می رسید نشستم وقتی اجازه گرفتم که سر میزش بنشینم با خوشحالی قبول کرد.موهای سفید مدل دارش خیلی او را دلنشینتر کرده بود صورتش آرایش کامل داشت و طلاهای زیادی به سرو گردنش آویزان بود لباس گرانبهایی بر تن کرده بود لبهای چروک و از حالت افتاده اش با رژلب غلیظی گشادتر به نظر می رسید،حتی ناخن هایش با ناخن مصنوعی آرایش شده بود.وقتی کنارش نشستم لبخندی زد و گفت:با این حجاب در این جمع خیلی جلب توجه میکنی،خیلی زیبا هستی.حتی در حجاب زیباتر به نظر میرسی.
لبخند سردی زده و گفتم:حجاب گوهر و پاکدامنی یک دختر و یا یک زن است نمی دانم این خانمها چطور دلشان می آید این چنین اندام زیبایی خدادای خودشان را در معرض دیدن مردان هوسباز بگذارند تا آنها لذت ببرند.آخه به چه قیمتی حاضرند شرافت و ایمانشان را بفروشند مگه این ها از خدا نمیترسند؟مگه او را نمی شناسند؟به همان خدایی که میپرستم قسم که حاضر نیستم این نعمتهای خدا را ناسپاس باشم و شرافتم را به همین راحتی زیر بار شکنجه و گناه برای لحظه ای خوش گذرانی بفروشم.
پیرزن همچنان به حرفهای بی رویه ی من گوش میداد و نگاهم میکرد.وقتی سکوت کردم،پیرزن لبخندی زد و گفت:ایمانت واقعا قوی است امیدوارم همیشه و در همه حال همینطور باشد تو دختر خیلی خوب و محکمی هستی.دیدم چطور با آن دو جوان برخورد کردی آنها حساب کار خودشان را کردند من رفتارت را تحسین میکنم.لبخندی زدم و تشکر کردم.در همان لحظه آهنگ ملایمی فضا را پر کرد و همه دخترها در آغوش نامحرمان مشغول رقص شدند.دیگه حالم داشت از آن محیط پر از گناه بهم میخورد.یک پیرمرد خیلی مرتب و شیک نزدیکمان آمد و از ان پیرزن دعوت به رقص کرد و او هم با کمال میل پذیرفت.بعد از رفتن او خنده ام گرفت و با خودم گفتم:خدای من.من داشتم برای این پیرزن روضه می خواندم و یا با دیوار حرف میزدم!نگاه کن ببین عین خیالش نیست که یکدفعه چشمم به ارسلان افتاد.او داشت با دختری جوان و زیبا آرام میرقصید.دستهای دختر جوان دور گردن او حلقه شده بود و دستهای ارسلان هم دور کمر باریک آن دختر پیچیده بود.اول جا خوردم نمیدانم از حسادت بود یا چیز دیگری ولی با دیدن او قلبم فشرده شد و احساس می کردم مرا در قفسی تنها رها کرده اند و راه گریزی از آن قفس برای آزادی ندارم.وقتی دیدم تنها هستم با خودم گفتم بهتره تا همه سرگرم لذت خودشان هستند من یکی دو ورق درس بخوانم.آرام از کیفم کتابم را در آوردم و آن را روی پاهایم گذاشتم و شروع به خواندن کردم.غرق در کتاب و نوشته هایش بودم که صدایی گفت:همین جا هم دست از خواندن برنمیداری؟!لااقل بگذار این کتاب بیچاره نفسب بکشد.
سرم را بلند کردم.ارسلان بود ئلی بی توجه به او دوباره سرم را پایین انداختم و در حالیکه ورق دیگری را بر میگرداندم گفتم:لطفا شما به من کاری نداشته باشید.بهتره به لذت خودتان مشغول باشید من هم سرگرم لذت خودم هستم.ارسلان با اخم کتاب را از دستم بیرون کشید و گفت:به مادرم گفتم که شما نمی توانید در این جور مجالها با من باشید چون اصلا برخورد بلد نیستید و آدم را شرمنده میکنید.
در حالیکه از این حرف او حرصم در آمده بود پوزخند تمسخرآمیزی زده و گفتم:نکنه وقتی شراب بخورم و در آغوش مردان اجنبی برقصم میتوانم آبروی شما را حفظ کنم و یا اینکه شما توقع داشتید سر میز با آن دو جوان بگو بخند کرده و جلف بازی دربیاورم که آنها از وجودم لذت ببرند تا شما شرمنده نشوید و با خشم ادامه دادم:بهتون بگم من اهل اینجور کثافت کاریها نیستم و اینکه با مردی بی غیرت نمیتوانم همگام باشم.اشتباه کردم که با شما امشب به این مهمانی آمدم.مهمانی که جز گناه و بی ناموسی هیچی به دنبال نداره.
ارسلان با اخم گفت:دیگه داری زیاد حرف میزنی.حالا پاشو بیا سر میز من بنشین که به اندازه کافی حرکاتت را تحمل کرده ام.
با عصبانیت بلند شدم و همراه ارسلان رفتم و سر میز او نشستم.ارسلان کتاب را روی میز گذاشته بود خواستم کتاب را بردارم که ارسلان آن را سریع در کیف خودش گذاشت چیزی نگفتم و به رقصیدن مهمانها نگاه کردم ولی بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود و ناخودآگاه قطره اشکی از روی گونه ام چکید ولی آن را سریع پاک کردم.
ارسلان ظاهرش خیلی سرد و آرام بود و در سکوت داشت به جایی که نگاه میکردم نگاه میکرد ولی پشت چهره ی سرد و خونسرد او هاله ای از ناراحتی را می دیدم و احساس می کردم نگاهش مطیعم است ولی غرورش همچنان استوار بود غروری که باعث عذابم می شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 13
در همان لحظه همان زنی که به پیشوازمان آمده بود نزدیکمان شد و سر میز ما نشست به اجبار لبخندی زدم.صورتش سفید و جذاب بود ولی مشخص بود که تمام آن زیبایی از آرایش بیش از حد او است.موهای رنگ کرده و به رنگ طلایی و چشمان میشی رنگ و با لباسی که اصلا پشت نداشت او را دلرباتر کرده بود و احساس میکردم به ارسلان خیلی توجه نشان میدهد.زن که اسمش سمیرا بود لبخندی زد و گفت:شما دو نفر چقدر ساکت نشسته اید بهتره با هم کمی برقصید تا از این سکوت و بی حالی دربیایید.
ارسلان لبخندی زد و گفت:من تازه نشسته ام می خواهم کمی خستگی در کنم.من هم به اجبار لبخندی زده و گفتم:داریم از این محیط اطرافمان لذت میبریم باغ واقعا زیبایی است.
سمیرا خنده ای سر داد و در حین روشن کردن سیگار در حالی که یک پایش را روی پای دیگر می انداخت و می دانستم فقط برای تحریک کردن ارسلان این کار را کرده است گفت:من فکر کردم لذت بردن شما از مهمنی است ولی میبینم که بیشتر زیبایی باغ شما را محسور کرده است.ارسلان بدون اینکه او را نگاه کند گفت:دستتان درد نکند واقعا برای این مهمانی سنگ تمام گذاشته اید مهمانی خیلی باشکوهی است.
سمیرا لبخندی زد و گفت:این هنوز اولش است برنامه های زیادی در این جشن در پیش است،امیدوارم خوشتون بیاید.بعد اشاره ای به گروه ارکستر کرد و یکدفعه آهنگ ملایمی نواخته شد سمیرا دست ارسلان را گرفت و گفت:افتخار رقص به من می دهید؟
ارسلان از روی صندلی بلند شد و گفت:باعث افتخار من است وهمراه سمیرا وسط جمعیت رفت.حسادت مانند خوره به دلم ریشه دوانده بود ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم خیلی حرص می خوردم.لحظه ای نگذشت که مرد جوانی نزدیکم شد . گفت:اجازه هست سر میزتون بنشینم؟خواستم بگویم نخیر که یکدفعه دیدن صورت متین و مظلومش مانع این حرفم شد و آرام گفتم:بفرمایید.
پسر جوان گفت:ممنونم.بعد رو به رویم نشست و ادامه داد:ببخشید من چند لحظه پیش شما را دیدم که داشتید کتاب می خواندید میتونم بپرسم چه کتابی را مطالعه می کردید؟
لبخندی زدم و گفتم:فردا امتحان کنکور دارم.از هر فرصتی که به دستم می آید استفاده میکنم.دلم برای فردا خیلی شور میزنه.
آن پسر لبخند سردی زد و گفت:من هم همینطور.خیلی دلواپس امتحان فردا هستم امشب به اصرار یکی از دخترهای فامیل که وضع مالی بسیار خوبی داره به اینجا آمدم.پدرم وقتی اصرار آن دختر را دید مرا مجبور کرد که همراه او بیایم نمیدانید چقدر نگران فردا هستم.
با تعجب گفتم:چه جالب!من هم به اصرار پسر مردی که ما به عنوان دوست ولی در اصل یک سرایدار آنجا زندگی میکنیم به اینجا آمده ام ولی مدام دلم شور میزند.
آن پسر با خوشحالی به صورتم نگاه کرد و گفت:چقدر خوب.اتفاقا من با خودم گفتم که شما نباید از ردیف این افراد جاه طلب و خودخواه باشید به خاطر همین دل به دریا زدم و خواستم با شما صحبتی داشته باشم چون ما زبان همدیگر را خوب میفهمیم.
گفتم:به نظرتون در دانشگاه قبول میشوید یا نه؟
آن پسر با نگرانی خاصی گفت:نمیدانم.چون زیاد درس نخوانه ام آخه در یک کارگاه قالب سازی کار میکنم و فقط شبها فرصت درس خواندن دارم و آن موقع آنقدر خسته ام که بین درس خواندن خوابم میبره.
در همان لحظه صدای آهنگ قطع شد ارسلان را دیدم که بوسه ای به پیشانی سمیرا زد و بعد به طرف ما آمد.وقتی دیدم او به طرفمان می آید رو به آن پسر کرده و گفتم:بهتره کمی با هم قدم بزنیم اینجا خیلی سرو صداست.او پذیرفت و با هم به طرف دیگر باغ که کمی تاریکتر بود رفتیم در آنجا آن پسر رو به من کرد و گفت:ببخشید اسمتان را به من نگفتید.
گفتم:اسمم فیروزه است.پسر جوان آرام گفت:واقعا اسمتان برازنده تان اس چون امشب در این جشن مانند یک فیروزه زیبا بودید.
گفتم:شما اسم خودتان را نمی خواهید به من بگویید؟پسر جوان لبخندی زد و گفت:اسم من سجاد است.گفتم:اسم خیلی قشنگی دارید.حالا ببینم آقا سجاد آمادگش دارید چند تا سوأل درسی از شما بپرسم؟
سجاد با خوشحالی گفت:بهتره بهتان کتاب بدهم آخه من هم کتابم را با خودم آورده ام تا شاید در موقعیت مناسبی درسم را بخوانم آخه نمیدانید چقدر باری فردا نگران هستم.
با ذوق زدگی گفتم:وای چه عالی.
سجاد از داخل پیراهنش کتاب را بیرون آورد با تعجب گفتم:چه جایی آن را پنهان کرده اید اصلا من متوجه نشدم.
سجاد خنده اش گرفت. هر دو به تنه ی درختی تکیه دادیم.سریع لای کتاب را باز کرده و چند سوأل از او پرسیدم چند تایی را درست جواب داد.کتاب را به او دادم تا از من هم بپرسد و من توانستم بیشتر سوألها را جواب بدهم و خیلی خوشحال بودم.لحظه ای بعد رو به سجاد کرده و گفتم:شما چند سالتونه؟جواب داد:نوزده سالمه یعنی یک ماه دیگه بیست ساله میشوم.
گفتم:پس شما چهار ماه از من بزرگتر هستید آخه من پنج ماه دیگه بیست ساله میشوم.
سجاد به شوخی گفت:به قول مادرم،دختر که رود توی بیست باید به حالش گریست.
چشم غره ای بهش رفتم سجاد به خنده افتاد و سریع بلند شد.در همان لحظه صدای ارسلان آمد که گفت:اگه شوخی و خنده های شما تمام شده لطفا بیایید که شام حاضره.
من و سجاد جا خوردیم ارسلان جلو آمد و گفت:ببخشید که مزاحمتان شدم فقط آمدم بگویم که میز غذا چیده شده وگرنه به خودم اجازه نمیدادم که مزاحم شما بشوم.
متوجه ناراحتی او شدو و کنایه هایش را نشنیده گرفتم ولی به خاطر برخورد بد او در ماشین خواستم تلافی کنم.رو به سجاد کرده و گفتم:ایشون پسر اربابم هستند از من خواستند تا در این مهمانی همراهیشان کنم.
ارسلان جا خورد و با ناباوری به صورتم نگاه کرد ولی انگار متوجه اذیت کردن من شد.با حالت عصبی گفت:فیروزه بی خود حرف نزن ارباب کی هست؟این چه حرفیه که میزنی؟
لبخندی زده و گفتم:وقتی ما سرایدار شما باشیم خب معلومه که شما ارباب ما هستید.
ارسلان با عصبانیت گفت:دیگه داری زیاد مزخرف میگی.نکنه دوست داری جلوی این آقا تو دهنت...بعد با خشم سکوت کرد و با ناراحتی دستی به موهای بلندش کشید.
سجاد با عجله گفت:ایشون دارند شوخی میکنند شما خودتان را ناراحت نکنید.لطفا برویم سر میز تا غذا از دهان نیافتاده است.بعد به راه افتاد من هم در کنار سجاد به راه افتادم و در کنار او شام را خوردم.وقتی زیر چشمی دیدم که ارسلان بی میل و با ناراحتی غذا می خورد دلم گرفت اصلا دوست نداشتم او را ناراحت کنم ولی حرکات سرد او عذابم میداد و می خواستم حرکاتش را تلافی کنم.او خیلی پکر و گرفته بود از او بخاطر این که به من نگفته بود که در لیوان به جای شربت آن لعنتی است خیلی ناراحت بودم و منظورش را از این کار نمی توانستم بدانم.
سجاد خیلی به من میرسید ولی من به خاطر ناراحتی ارسلان اشتها نداشتم زنها و مردها وقتی غذا را دیدند مانند گرگ گرسنه به آن حمله بردند و هرکس مقدار زیادی گوشت و مرغ برای خودش میکشید.من و سجاد با تعجب به آنها نگاه می کردیم.سجاد گفت:انگار اینها از ما گرسنه ترند!
نگاهی به سجاد انداختم و گفتم:ولی پدر من هیچوقت اجازه نداد ما طعم گرسنگی را بچشیم.
سجاد آهی کشید و گفت:ولی من و خواهرها و برادرهایم خیلی سر گرسنه روی بالش گذاشتیم.بحمدالله مدتیست که وضع مالی پدرم کمی بهتر شده چون پدر دختری که امشب من با او به اینجا آمده ام پدرم را در شرکتش گمارده و تا ساعت یازده شب کار میکند.خود من هم در کارگاه قالب سازی مشغول کار هستم و همین کمی کمک هزینه برای خانواده ام شده است.
با تعجب گفتم:مگه شما چند تا خواهر و برادر هستید؟!
سجاد لبخندی زد و گفت:ما پنج تا خواهر و دو برادر هستیم.با صدای کمی بلند گفتم:ماشاالله شما هفت تا خواهر و برادر هستید!سجاد با خجالت سرش را پایین انداخت.از حرف خودم شرمنده شدم و آرام گفتم:ببخشید که اینطور حرف زدم آخه یک لحظه تعجب کردم.سجاد لبخندی زد و گفت:اشکالی نداره.به هر کسی که میگویم ما هفت تا خواهر و برادیم آنها هم تعجب میکنند و همینو میگن.برای من دیگه عادی شده.
در همان لحظه ارسلان کنارم آمد و با لحن سردی گفت:سرپا اگه نمیتونی غذا بخوری بهتره بیای سر میز خودمان بنشینیم تا راحتتر باشی.رو به سجاد کرده و گفتم:بهتره شما هم بیایید با هم باشیم.سجاد قبول کرد ولی در همان لحظه دختری به طرف سجاد آمد و با عشوه و لوندی خاصی گفت:عزیزم مدت یک ساعته که غیبت زده تو کجا هستی؟سجاد پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:من همینجا هستم ولی چشم بزرگان تنگ است که نمیتوانند ما را ببینند.
دختر دستش را دور گردن سجاد حلقه کرد و در حالیکه با عشوه صحبت میکرد گفت:دیگه نباید از کنارم دور شوی مدت یک ساعت با اون دختره ی غربتی بودی.دیگه بسه داری آبروی منو میبری.
سجاد اخمی کرد و دست او را از گردنش باز کرد و گفت:بهتره شما به تفریح خودت برسی.
لبخندی به سجاد زده و گفتم:از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.بعد شماره ی تلفن خانه ی آقای بزرگمهر را به او دادم و گفتم:خیلی دوست دارم بدانم شما در کنکور قبول میشوید یا نه.لطفا بعد از اعلام نتایج با من تماس بگیرید تا با خبر شوم.
سجاد قبول کرد و در حالیکه احساس می کردم از اینکه مجبور بود از من جدا شود ناراحت است از او دور شدم و سر میز ارسلان نشستم.
ارسلان با لحن سردی گفت:نکنه داری با من رقابت میکنی؟!
با تعجب گفتم:منظورت چیه؟!
با همان حالت گفت:منظورم را خوب می فهمی ولی من از آن مردهایی نیستم که هر کاری دلت خواست با روحیه ی من انجام بئهی.
پوزخندی زده و گفتم:چیه؟!چرا از دیدن سجاد اینطور عصبانی هستسد؟شما که از وقتی آمده ای مدام با دخترهای حوشگل و نیمه عریان بودید و برای من هم مهم نبود و چیزی به شما نگفتم ولی با دیدن سجاد که فقط چون از هم طبقه ی هم هستیم و همدیگر را بیشتر می فهمیم اینطوری عصبانی شده اید.
ارسلان با شنیدن حرف هم طبقه بودن از زبان من کلافه و عصبانی شده بود،با خشم مچ دستم را چنان محکم گرفت که یک لحظه احساس کردم دستم دارد خرد می شود.با درد گفتم:دستم را ول کن داره میشکنه.
با عصبانیت گفت:دفعه ی آخرت باشه که این مزخرفات طبقاتی را وسط میکشی من و تو هیچ فرقی با هم نداریم.فهمیدی؟!
سکوت کردم.او با خشم دستم را ول کرد از این که او به سجاد حسادت میکرد لذت می بردم و از ته دل خوشحال چون متوجه شدم که او به من خیلی توجه دارد که حتی نمی تواند وجود یک مرد را کنارم تحمل کند.دوباره دلم هوایی شدومدتی بود که به اجبار ضربان تند قلبم را مهار کرده بودم ولی با این برخورد او دوباره به تپش افتاد و من دیگر نمی توانستم آن را مهار کنم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 14
سجاد کمی دورتر از ما نشسته بود و رو به رویم قرار گرفته بود با خودم گفتم:چرا یک دختر ثروتمند عاشق پسری فقیر مانند سجاد شده است او که چیزی ندارد تا خوشبختش کند.در همان لحظه نگاه من و سجاد به هم افتاد لبخندی به هم زدیم که این لبخند از چشم تیزبین ارسلان به دور نماندبا خشم گفت:پاشو برویم خونه.دیگه داره حالم از این مجلس به هم میخوره.با طعنه گفتم:چطور دلت میاد دخترهایی به این قشنگی را رها کنی و به خانه بروی بهتره کمی بیشتر لذت ببری.
ارسلان باعصبانیت نگاهم کرد و گفت:گفتم پاشو برویم.
از سر میز بلند شدم به اتاق ته باغ رفتم تا مانتوی خودم را بپوشم.وقتی از باغ خارج می شدیم لحظه ای به سجاد نگاه کردم او لبخندی زد و دستی برایم بعنوان خداحافظی تکان داد لبخندی به او زدم و همرا ارسلان به طرف ماشین رفتم.در همان لحظه سمیرا به سرعت به طرفمان آمد ما دیگر داخل ماشین نشسته بودیم.او با ناراحتی گفت:آقای دکتر شما چقدر زود دارید تشریف میبرید ساعت هنوز یازده و نیم است.
ارسلان به اجبار لبخندی زد و گفت:ببخشید که خواستم بدون خداحافظی بروم هر چه دنبال شما گشتم نتوانستم پیدایتان کنم در باغ تشریف نداشتید؟
سمسرا با لحن آرام دلربایی گفت:با تیمسار داخل ویلا نشسته بودم.ببخشید که شما را تنها گذاشتم.بعد گونه ی ارسلان را با کمال پررویی بوسید.من سرم را پایین انداختم ولی نگاه زیرکانه ی ارسلان را به خودم حس کردم.سمیرا ادامه داد:بهتره کمی بمانید هنوز برنامه ی زیادی داریم که دوست دارم شما هم حضور داشته باشید.
ارسلان گفت:نه ممنونم.فیروزه فردا امتحان کنکور داره باید امشب خوب استراحت کنه تا فردا برای امتحان آماده باشه.
سمیرا با اصرار گفت:خب بهتره ایشون را به خانه برسانی و بعد خودتون دوباره تشریف بیاورید.
ارسلان نگاهی موذیانه به صورتم انداخت وقتی صورت رنگ پریده ام را دید لبخندی رضایتمندانه زد و گفت:اگه خسته نبودم چشم حتما مزاحمتان می شوم.
سمیرا رو به من کرد و گفت:از دیدنتان خیلی خوشحال شدم امیدوارم در امتحان موفق شوید.
آرام گفتم:از شما ممنونم.از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم جشن خیلی خوبی بود.
ارسلان گفت:با اجازه ما دیگه باید برویم.
سمیرا دوباره تأکید کرد و گفت:دوباره برگردید منتظرتان می مانم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:سعی میکنم مزاحمتان شوم خدانگهدار.بعد به راه افتادیم.هردو سکوت کرده بودیم
بین راه ارسلان سکون را شکست و گفت:بهتره امشب راحت تر بخوابی تا صبح برای امتحان دادن سرحال باشی.
جوابش را ندادم و به خیابان چشم دوختم.
ارسلان که دلیل سکوت مرا میدانست لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:من امشب به آن جشن برنمی گردم.
پوزخندی زده و گفتم:برای من فرقی نمیکنه اگر هم بخواهی میتوانی بروی.
ارسلان گفت:جدی میگس؟!پس چرا بعد از حرفهای سمیرا اینطوری شدی و اخم کرده ای؟!
با ناراحتی نگاهش کردم و با اخم گفتم:اصلا به خاطر حرفهای اون خانم نیست که ناراحتم.از این عذاب میکشم که چرا فقط برای یک جشن بی خود که هیچ ارزشی نداشت و جز گناه چیز دیگری در آنجا به چشم نمیخورد مجبور شدم پولهای فوزیه را که برای خرید پای مصنوعی پس انداز کرده بود خرج کنم.
ارسلان جا خورد و با ناراحتی ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت و گفت:جدی میگی!من...بعد سکئت کرد و با ناراحتی به گوشه ای خیره شد.
با بغض گفتم:آره چون که شما از پدرم خواهش کرده بودید من راضی نبودم با شما به مهمانی بیایم ولی پدر گفت نمی تواند خواهش شما را رد کند.شما اصلا وضع فوزیه را درک نمیکنید.
ارسلان با ناراحتی گفت:من فکر این را دیگه نکرده بودم وقتی از مادرم خواستم که اجازه بدهد شما را با خودم به جشن بیاورم اصلا فکر این را نکرده بودم که شاید...بعد دوباره سکوت کرد و با ناراحتی دستی به موهای بلندش کشید و گفت:واقعا متأسفم.
زیرکانه پرسیدم:شما غروب گفتید که مادرتان خواسته که من با شما بیایم نه خودتان.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:یعنی تو باورت شد که من آن حرفها را زدم.
گفتم:آنقدر جدی و با عصبانیت گفتی که باور کردم.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:فیروزه.امشب از حرکات خیلی خوشم آمد تو دختر محکمی هستی من به تو افتخار میکنم باید منو به خاطر تمام حرفهای پوچم که بهت زدم ببخشی.تمام حرفهایم از روی عصبانیت بود اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.رفتن تو به شمال برایم خیلی غیرمنتظره بود یک هفته مدام با خودم کلنجار می رفتم.به خودم میگفتم که چرا یکدفعه تصمیم گرفتی به شمال بروی.مدام به رفتارم فکر می کردم که نکنه ناراحتت کرده ام ولی اصلا به جایی نمی رسیدم.
با ناراحتی گفتم:چرا گذاشتی من آن لعنتی بچشم؟مگه نمیدانستی که من نماز می خوانم اصلا نمی توانم بفهمم که چرا جلوی مرا نگرفتی.از دستت خیلی ناراحت هستم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:من فکر میکرد تو میدانی که چه می خوری به خاطر همین چیزی نگفتم تا مطمئن شوم ولی وقتی فهمیدم که تو آن را به جای شربت گرفته بودی خیلی خوشحال شدم و از اینکه دختر پاک و چشم و گوش بسته ای هستی خیلی به خودم می بالم.
با دلخوری گفتم:شما خیلی بدجنس هستید مدام من بیچاره را اذیت میکنید خوش به حال فوزیه که کسی نیست مدام او را زیر نظر داشته باشد و عذابش دهد.
ارسلان لبخندی زد و گفت:راستی بعد از امتحان به دنبالت می آیم تا با هم بیرون برویم.
گفتم:اصلا حرفش را نزنید من باید به خانه برگردم و استراحت کنم و بعد از آن هم به آمل برگردم.
ارسلان جا خورد و با اخم گفت:آمل برای چه.تو که تازه از آنجا آمده ای.
گفتم:به خاطر حامد پسرخاله ام می خواهم به آمل بروم او خیلی از اومدن من پکر بود و به جز یکروز اصلا با او بیرون نرفتم طفلک دخترخاله ها و او کلی برای ماندن من در آنجا برنامه چیده بودند.
ارسلان با لحن سدی گفت:پسرخاله ات چند سالشه؟جواب دادم:بیست و شش سالشه و مجرد هم است.
ارسلان با اخم گفت:من که نپرسیدم مجرد است یا متأهل.
لبخندی زده و گفتم:آخه جواب پرسش بعدی شما را حالا دادم تا خودتان را به زحمت نیاندازید.
لبخندی زد و گفت:ولی من برای شما و خانداه هایمان برنامه چیده ام.می خواهم شما را به اصفهان ببرم و باید هم شما با ما باشید.
با خستگی به پشتی ماشین تکیه دادم و گفتم:هر وقت رسیدیم منو بیدار کنید دارم از بی خوابی کلافه میشوم.بعد چشمهایم را روی هم گذاشتم.صدای ارسلان را شنیدم که آرام گفت:بخواب کو چولوی لجباز و لطفا خواب منو ببین.لبخندی روی لبم ظاهر شد و زیر چشمی او را نگاه کردم ولی او در عالم خودش بود و خیلی آهسته رانندگی می کرد.
با تکان دستی از خواب بیدار شدم.ارسلان بود لبخندی زد و گفت:خانم دکتر رسیدیم لطفا از ماشین پیاده شو و برو توی رختخواب خودت بخواب.
خمیازه ای کشیدم و پیاده شدم.
ارسلان گفت:شما را تا جلوی در خانه می رسانم و با هم به طرف خانه رفتیم.وقتی رسیدیم من با بی حالی از او تشکر کردم و وارد خانه شدم او همچنان به من چشم دوخته بود تا وقتی که در رابستم.
فوزیه منتظرم بود وقتی مرا دید لبخندی زد و آرام گفت:سلام.جشن چطور بود.
در حالی که کیف و مانتو و چادر را با خواب آلودگی گوشه ای پرت می کردم گفتم:فردا همه چیز را برایت تعریف میکنم از خستگی حال ندارم.شب بخیر.راستی لطفا ساعت شش صبح مرا بیدار کن باید خودم را به امتحان برسانم و بعد زیر پتو خزیدم.
صبح به سختی از خواب بیدار شدم.مادر صبحانه را حاضر کرده بود بعد از خوردن صبحانه هنوز سنگینی خواب را روی پلکهایم حس می کردم.مانتو پوشیدم و از خانه خارج شدم هنوز سر کوچه نرسیده بودم که ماشینی جلوی پایم ترمز کرد.ارسلان بود سلام کردم.ارسلان جواب سلامم را داد و گفت:زودتر سوارشو که داره دیر میشه.معلومه که هنوز خوابت میاد.در ماشین را باز کردم و کنارش نشستم و در حالی که سعی در مهار کردن خمیازه ام داشتم گفتم:اگه در این امتحان قبول نشوم همه اش تقصیر شماست.دیشب نبایستی به جشن
می آمدم حالا امروز خیلی خسته هستم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:حتما قبول میشوی چون دختر آقای هوشمند خیلی باهوش و با اراده است.فقط قبل از اینکه سر جلسه ی امتحان بروی یک بار دیگه به صورتت آب خنک بزن تا خواب از سرت بپره و اینکه مرا مقصر ندان.
لبخندی زده و گفتم:چشم آقای دکتر بزرگمه.بعد با کنایه ادامه دادم:راستی دیشب سر قولتان ماندید و دوباره به جشن برگشتید؟
ارسلان نگاهی به صورت حسود من انداخت و متوجه حسادتم شد.لبخندی زد و گفت:نه،متأسفانه نتوانستم برگردم.می دانم که آنها خیلی از دستم دلخور شده اند ولی خود من هم خیلی خسته بودم و فکرم هم مشفول بود.
با زیرکی پرسیدم:برای چه فکرتان مشغول بود؟
ارسلان متوجه شیطنتم شد ولی او زرنگتر از من بود.چواب داد:آخه امروز باید با پرفسور انگلیسی که به ایران آمده است در موردی مذاکره کنم
به خاطر همین فکرم مشغول امروز بود.
از این حرفش جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.
ارسلان نیش خندی زد و با یک دست کنار لبش را خارراند تا خنه اش مشخص نشود.جلوی دانشگاه نگه داشت و گفت:اگه مایل باشی من همینجا می مانم تا برگردی.
گفتم:نه از لطفتون ممنونم.شاید طولانی شود بهتره بروید.دیگه مزاحمتان نمی شوم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:مهم نیست تو همیشه مزاحم من هستی و من هم چشم به راه این مزاحم هستم.
گفتم:بهتره شما بروید خسته میشوید غروب شما را می بینم.خدانگهدار.هنوز دو سه قدم دور نشده بودم که ارسلان مرا صدا زد:فیروزه.به طرفش برگشتم ،لبخندی زد و آرام گفت:امیدوارم موفق باشی خوب به سوألها توجه کن من برایت دعا میکنم.
لبخندی زده و گفتم:فقط به دعای شماها احتیاج دارم همین برام کافی است.
ارسلان دستی برایم تکان داد و گفت:موفق باشی باز دوباره میبینمت.خدانگهدار.ماشین را به حرکت در آورد.قلبم به شدت میزد و اضطراب داشتم.به گفته ی ارسلان عمل کردم صورتم را آب خنکی زدم خواب از سرم پریده بود وقتی سر جلسه ی امتحان نشستم قلبم داشت از سینه در می آمد.
بعد از دادن ورقه های امتحان وقتی از جلسه بیرون آمدم رفتم داخل محوطه ی سبزی نشستم.با خودم گفتم:خدایا تا جواب امتحان داده شود من دیوانه میشوم.نیم ساعتی گذشت و بعد به طرف خانه به راه افتادم.فوزیه و مادر منتظرم بودند به آنها گفتم که سوأل ها کمی آسان بود فکر کنم موفق شوم و هر دو را خوشحال کردم.
وقتی مادر از خانه خارج شد تا به خانم بزرگمهر سر بزند فوزیه گفت:خب.حالا بگو دیشب چطور بود؟دوست دارم همه چیز را مو به مو برایم تعریف کنی کنارش نشستم و از سیر تا پیاز همه چیز را برایش تعریف کردم.
فوزیه اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:تو دختر با اراده ای هستی.میدانم آقا ارسلان را گرفتار خودت کرده ای او دیوانه وار دوستت دارد او به خاطر تو جشن را رها کرد چون احساس کرده بود که شاید تو را ازدست بدهد.یکروز پسر عموی آقا ارسلان که اسمش شاهپور است از من خواست که با او به مهمانی بروم و چون آقای بزرگمهر و خانمش هم در آن جشن شرکت داشتند پدر اجازه داد که با هم به جشن برویم.شاهپور مرد خیلی زیبا و مؤدبی بود و من...فوزیه سکوت کرد و بغضش را فرو خورد.احساس کردم که فوزیه داره رازی را از من پنهان میکنه.رازی که میان او پسر عموی ارسلان نهفته بود.نگاهی به او انداختم و گفتم:میدانم بین تو و شاهپور حتما رازی در میان است که تو آن را از من مخفی کرده ای.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 15
فوزیه به گریه افتاد جا خوردم با ناراحتی گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.لازم نیست خودت را ناراحت کنی.
فوزیه دستم را گرفت و در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت:ولی من دوست دارم همه چیز را برایت تعریف کنم،از عشق بین خودم و شاهپور برات حرف بزنم حرفی که سالهاست در سینه انبار کرده ام.
متوجه شدم که او به دنبال یک همدم خوب می گردد تا برایش دردودل کند.من هم دستش را فشردم و گفتم:خب بهتره همه چیز را برایم تعریف کنی تا من هم از گذشته ی خواهرم بدانم.
فوزیه اشکش را پاک کرد و گفت:بین این همه رفت و آمدهای خانوادگی با آقای بزرگمهر با شاهپور که از کدکی گهگاهی همدیگر را می دیدیم آشنا شدم.بیشتر آشناییمان در سن یازده سالگی با او بود وقتی آقاارسلان به خارج سفر کرد او مدام به خانه ی عمویش می آمد و با هم بازی میکردیم تا اینکه هر دو بزرگ شدیم و یکدفعه احساس کردیم که به هم علاقه مند هستیم.پدر دیگه اجازه نمیداد با شاهپور شوخی و خنده کنم و می گفت:تو دیگه بزرگ شده ای و خوب نیست با یک پسر مجرد اینقدر راحت باشی.خود شاهپور هم زیاد به خانه ی آقای بزرگمهر نمی آمد ولی ماهی یک دفعه به آنها سر میزد و به خانه ی ما هم گهگاهی سر میزد.با دیدن هم خوشحال میشدیم.آن موقع هفده سال داشتم که یک شب به اصرار و خواهش شاهپور و خانم بزرگمهر همراه آنها به مهمانی رفتم و در آنجا بود که متوجه فرق خودم با بقیه ی دخترها شدم.وقتی دیدم شاهپور خیلی راحت با دخترهای زیبا و لوند که در لباسهای ناجور بودند رقص میکند و یا میخندد حرص می خوردم.به اتاق پرو رفتم.روسری را از سرم درآوردم و با لوازم آرایشی که جلوی آینه بود خودم را آرایش کردم و از اتاق بیرون آمدم.آن محیط توانست بر ایمانم غلبه کند و مرا به گمراهی بکشاند.
شاهپور وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر زیبا شده ای.حیف نبود این همه زیبایی را در پوشش حجاب مخفی کرده بودی؟بعد دستم را گرفت و با هم رقصیدیم.در کنارش احساس شادی میکردم و دیوانه وار دوستش داشتم او هم دوستم دداشت ولی ما هم طبقه ی هم نبودیم او ثروتمند بود و من...بعد فوزیه با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد.
در حالی که خیلی مشتاق بودم از انها بدانم گفتم:خب بعد.
فوزیه لبخند غمگینی زد و گفت:بعد از ماجرای آن مهمانی شاهپور بیشتر به من محبت می کرد وقتی چشم پدر و مادر را دور می دیدم با شاهپور قرار ملاقات می گذاشتم و در پارک و یا سینما همدیگر را میدیدیم.عاشقش شده بودم و او هم عاشقم بود شاهپور به من قول داد مه به خواستگاریم می آید ولی بعد از مدتی طولانی متوجه شدم که پدر و مادرش با ازدواجمان مخالف هستند.شاهپور خیلی تلاش کرد تا پدر و مادرش را راضی کند ولی آنها قبول نکردند.یک روز شاهپور به خانه ما امد و از پدر خواست که اجازه دهد با او ازدواج کنم در اصل او تنها به خواستگاری من امده بود ولی پدر قبول نکرد و خواست که او با پدر و مادرش به خواستگاری بیاید روز و شبم گریه شده بود.یک سال گذشت تا اینکه از طرف مدرسه به اردوی چالوس میرفتیم و موقع برگشتن از اردو اتوبوس ما تصادف کرد هفت نفر از دخترها جانشان را از دست دادند و بقیه مجروح شدند و من هم که یک پایم را...دوباره به گریه افتاد.
سکوت کرده بودم و به حرف های فوزیه گوش میدادم او ادامه داد:وقتی شاهپور فهمید که من نقص عضو شده ام دیگه به دیدنم نیامد نمی توانستم باور کنم که او مرا فراموش کرده است.نمی توانستم به خودم بقبولانم که او مرا نمی خواهد وقتی برایش پیغام فرستادم که چرا به دیدنم نمی آید او برایم نامه فرستاد و نوشته بود:
"فوزیه جان،میدانم وقتی این نامه را بخوانی از من متنفر میشوی ولی من چاره ای ندارم دوستت دارم و میدانم دوستم داری ای کاش این حادثه هرگز برایت رخ نمیداد و من بجای تو یک پایم را از دست میدادم.پدر مادم داشتند کم کم راضی به ازدواج ما می شدند ولی حالا با شنیدن این موضوع دیگه هرگز راضی به این وصلت نیستند.خود من هم نمیدانم میتوانم تو را خوشبخت کنم یا اینکه...به خدا نمیتوانم در صورت زیبایت نگاه کنم و حرف دلم را بزنم.آره حرف دلم این است که من هرگز نمیتوانم با وضعیت حالای تو خودم را سازگار بدهم من هرگز خودم را به خاطر این بی رحمی نمی بخشم ولی دلم راضی به این کار نیست هنوز دوستت دارم وهمیشه به یاد چشمهای زیبایت هستم.من قراره تا چند ماه دیگه به خارج سفر کنم ولی مدام دلم پیش توست از اینکه قلب کوچک را شکستم خودم را هیچوقت نمی بخشم.امیدروارم بتوانی فراموشم کنی خدانگهدار شاهپور بی وفای تو."
وقتی نامه را خواندم شوکه شده بودم از اینکه عاشقش شده بودم به خودم لعنت می فرستادم.تا یک ماه خواب و خوراک نداشتم.نمی توانستم شاهپور را بخ خاطر این بی وفاییش ببخشم.آرزوی مرگ می کردم ولی بعد از زبان خانم بزرگمهر شنیدم که شاهپور به خارج سفر کرده است و قراره در آمریکا مقیم شود.دلم از این همه بی رحمی به درد آمده بود وقتی آقا ارسلان از پدر خواهش کرده بود که تو با او به مهمانی بروی تمام خاطراتم برایم دوباره زنده شد به خاطر همین دیروز اینقدر با تو تند و خشن برخورد کردم باید منو ببخشی.
آهی کشیدم و گفتم:یعنی ممکنه ارسلان هم مانند پسر عمویش شاهپور باشد؟
فوزیه اخمی کرد و گفت:اصلا این حرف را نزن،ارسلان مرد بزرگی است او حتی به تو اقرار کرد که از رفتارت در مهمانی خوشش آمده است و از اینکه پوشش حجاب داشتی اصلا ناراحت نبود و برعکس راضی هم بوده است.در صورتی که شاهپور از حجاب من ناراحت بود و اصلا کنارم نمی نشست و مادم با دخترهای دیگه سرگرم گفتگو بود.
با نگرانی گفتم:حالا که تو تمام گذشته ات را برایم تعریف کرده ای و مرا همدم خودت دانسته ای خیلی خوشحالم ولی دوست دارم که تو هم همدم من باشی و به حرفهایم گوش کنی.
فوزیه لبخندی زد و گفت:با این که میدانم دردت چیست ولی بهت قول میدهم سنگ صبورت باشم و مانند یک همدم خوب در تمام غم و شادی هایت شریک باشم.
با بغض گفتم:حتما متوجه شده ای که من به ارسلان علاقه پیدا کرده ام علاقه ای که بیشتر شبیه عاشق بودن است.بیشتر از خانم بزرگمهر میترسم.راستش را بخواهی از پدر و طرز فکر او هم وحشت دارم.ارسلان با اون قیافه ی کذایی توانست در قلبم رسوخ کند و حالا دل به او باخته ام.صدایش دلنشین است و من گذشت او را می پرستم.خیلی سعی می کنم که دوستش نداشته باشم ولی با دیدن او قلبم آرام و قرار ندارد.از آینده میترسم وقتی ارسلان عصبانی میشود میترسم ولی ترسی که آن را دوست دارم.ای کاش او هم طبقه ی ما بود وگرنه ما هیچ مشکلی نداشتیم و عشق میان خودم را به زبان می آوردم.میدانم او هم مرا دوست دارد حرفهایش بوی عشق و علاقه میدهد ولی آنقدر مغرور است که غیر مستقیم حرف میزند او فکر میکند که من دوستش ندارم چون تا بحال هیچ چیزی که دلگرمش کند به او نگفته ام.نمیدانم چه کار کنم تو راهی...
در همان لحظه صدای سرفه ای باعث شد که حرفم را قطع کنم من و فوزیه جا خوردیم خانم بزرگمهر داخل اتاق شد با دیدن او قلبم فرو ریخت و رنگ صورتم پرید میدانستم که او تمام حرف هایم را شنیده است سریع از کنار فوزیه بلند شدم و سلام کردم.
فوزیه با من و من گفت:ببخشید که متوجه ورود شما به خانه نشدیم.
خانم بزرگمهر لبخند موذیانه ای زد و گفت:ببخشید که شما را ترساندم ،در باز بود و من ترسیدم نکنه دزد به خانه ی شما آمده است که در ورودی اینچنین باز است.به خاطر همین آرام داخل شدم آمده بودم که زنجبیل از شما بگیرم.مادرتون گفت که در کابینت آشپزخانه است خواست بیایم از شما بگیرم.
با صدایی لرزان گفتم:الان برای شما می آورم و به سرعت از کنارش رد شدم و به آشپزخانه رفتم.در همان لحظه خانم بزرگمهر به آشپزخانه امد و گفت:ببخشید که مزاحمتان شدم راستی ببینم امتحان را دادی؟
در حالیکه هنوز در صدایم لرزش بود گفتم:بله امروز صبح امتحان را دادم.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و به کابینت آشپزخانه تکیه داد و انگار تازه مرا میدید با نگاهی خریدارانه گفت:راستی ارسلان تلفن زد و گفت که اگه خسته نیستی و نمی خواهی استراحت کنی منتظرش باشی تا به دنبالت بیاید می خواهد شما را به یکی از همکارهایش معرفی کند.
آرام و با خجالت گفتم:من خیلی خسته هستم ای کاش ایشون فردا این کار را میکردند.
خانم بزرگمهر گفت:اتفاقا به او گفتم که قرار امروز را به هم بزنی و با اجازه از طرف شما من به او گفتم که امروز را نمی توانی با او باشی.بعد لبخندی زد و ادامه داد:ارسلان مرد خیلی خوخواهی است باید او را درک کند که شما خیلی برای این امتحان زحمت کشیده اید و حتما خسته هستید ولی بهتره فردا به دعوتش جواب مثبت بدهی چون این پسر من مانند یک بمب است و امکان داره هر لحظه منفجر شود و دیگه اون موقع هیچکس نمیتونه جلوی او را بگیره.
در حالیکه تا بنا گوش سرخ شده بودم ظرف زنجبیل را به دستش دادم و گفتم:اگه پدر اجازه بدهد حتما مزاحم ایشون میشوم.
خانم بزرگمهر گونه ام را بوسید و گفت:دستت درد نکنه.ببخشید که تو زحمت افتادی.
گفتم:کاری نکردم اگه چیز دیگری می خواهید به شما بدهم؟
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:نه عزیز دلم چیزی نمی خواهم فقط ازت می خواهم که در مورد من فکرهای ناجور نکنی چون هر مادری برای پسرش آرزوی همسری مانند تو را دارد داشتن عروسی مانند تو برایم یک آرزوست.بعد با این حرف به سرعت از خانه خارج شد.
با اینکه از ته دل خوشحال بودم ولی از او به خاطر حرفهایی که زده بودم خجالت میکشیدم.او تمام حرفهایم را شنیده بود و شرمنده شده بودم.من جلوی خانم بزرگمهر لو رفته بودم و خداخدا می کردم که او چیزی به ارسلان نگوید.وقتی به اتاق فوزیه رفتم او را نگران دیدم حرفهای خانم بزرگمهر را برایش گفتم و او هم مانند من خوشحال شده بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 16
احساس خستگی زیادی در تنم می کردم بعد از ناهار به اتاقم رفتم و خوابیدم و تا موقع شام مادر اجازه داد که بخوابم.هرچه بیشتر می خوابیدم بیشتر احساس خستگی و درد در تنم می کردم.وقتی شام را خوردیم پدر گفت که آقای بزرگمهر از ما خواسته که امشب شب نشینی به خانه ی آنها برویم چون می خواهند با او شطرنج بازی کند.در حالیکه به اتاقم میرفتم گفتم:من که خسته هستم.شب بخیر.
پدر چون از خستگی و شب بیداری های من خبر داشت چیزی نگفت و آنها همراه فوزیه به خانه ی آقای بزرگمهر رفتند.
فردا صبح تا ساعت دوازده خوابیده بودم و همه در خانه ساکت بودند تا من خوب استراحت کنم.
موقع ناهار مادر مرا صدا زد.دست و صورتم را شستم و در حالیکه خواب زیاد چشم هایم را متورم کردهبود سر سفره نشستم.
مادر لبخندی زد و گفت:چقدر می خوابی،چشم هایت مانن دو تا گردوی بزرگ باد کرده است.
گفتم:با اینکه مدت یکروز خوابیده ام ولی دوباره خوابم میاد فکر کنم مریض شده ام.تنم خیلی بی حس است.
مادر با نگرانی گفت:ولی دیگه حق نداری بخوابی.امروز صبح وقتی خانه ی آقای بزرگمهر بودم ارسلان خواست به دنبالت بیاید تا با هم به مطب او بروی ولی خانم بزرگمهر به او اجازه نداد که تو را از خواب بیدار کند می گفت:طفلک فیروزه ماه هاست که خوب نخوابیده است بهتره او را تا بعداز ظهر راحت بگذاری و آقا ارسلان هم قبول کرد و حالا بعداز ظهر باید همراه او به مطبش بروی.
با اخم گفتم:حالا چه اجباریست که من حتما به مطب او بروم؟!دیواری کوتاه تر از دیوار من پیدا نکرده.بخدا سرم خیلی درد میکنه او اصلا مرا درک نمیکنه.
مادر دستی به پیشانی ام گذاشت و با ناراحتی گفت:خدای بزرگ من!تو تب داری،چرا زودتر به من نگفتی؟
در حالیکه بی میل غذا می خوردم گفتم:مهم نیست از بی خوابیست با یک استراحت کوتاه دوباره خوب میشوم.بعد بلند شدم وبه اتاقم رفتم وقتی دراز کشیدم زود خوابم گرفت و خیلی احساس ضعف جسمی می کردم.
دستی روی پیشانی ام گذاشته شد.وقتی چشم باز کردم ارسلان را دیدم با دیدن او از رختخواب بلند شدم و نشستم و با یک دست موهایم را که باز بود پوشاندم و با چشم به دنبال روسری ان به اطراف میگشتم.ارسلان با متانت گفت:بالاخره خودت را مریض کردی؟
گفتم:فقط خیلی خسته هستم اصلا حوصله ی راه رفتن را ندارم.
ارسلان روسری را که زیر کیفش بود بیرون کشید و به دستم داد و گفت:با یک آمپول همه چیز درست میشه.
روسری را روی سرم گذاشتم و با اخم گفتم:لطفا حرف آمپول را نزن که اصلا خوشم نمی آید.
ارسلان با لبخند گفت:ولی چاره ای ندارم لطفا دراز بکش که...
حرفش را با وحشت قطع کرده و گفتم:تورو خدا قرص بده من از آمپول میترسم.
ارسلان در حالیکه سرنگ را پر میکرد گفت:با آمپول زودتر خوب میشوی ولی قرص مدت طولانی طول میکشد شما فقط ضعف جسمی داری که با چند آمپول تقویتی خوب میشوی.حالا دراز بکش و اینقدر هم میز میز نکن.
در همان لحظه فوزیه داخل اتاق شد و مادر هم پشت سر او با یک ظرف میوه داخل شد.با ناراحتی رو به مادر کردم و گفتم:مامان شما یک چیزی به آقای دکتر بگویید من از امپول میترسم شما که از همه بهتر میدانید که من هیچوقن امپول نمیزنم.
مادر و فوزیه به خنده افتادند.ارسلان لبخندی زد و گفت:نگاه کن.ببین چه جوری رنگ صورتش پریده است.
مادر گفت:صلاح مملکت خویش خسروان دانند من که نمیتونم به اقای دکتر بگم چکار باید بکنه و یا نکنه.خود دکتر خوب میدونه که تو چت شده.
با اخم گفتم:ببینم کی به دکتر خبر داد که من مریض شده ام؟خودم که گفتم فقط خسته هستم راستی من که اصلا مریض نیستم.
ارسلان در حالی که سعی می کرد جلوی مادر سنگین تر از قبل باشد نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:فیروزه خانم لطفا دراز بکش و اینقدر حرف نزن شما باید حتما امپول تزریق کنی تازه فردا صبح هم باید یک امپول دیگه بزنی.
فوزیه چشمکی زد به من زد و لبخندی روی لبهای قشنگش ظاهر شد.با دیدن او سرخ شدم.گفتم:آقای دکتر لطفا ارام امپول بزن بخدا من می ترسم.
ارسلان جلوی فوزیه لو رفته بود خجالت میکشید و گونه هایش گلگون شده بود.قلبم به شدت میتپید وقتی مادر پنبه را روی عضله ام کشید با فریاد گفتم:وای تو رو خدا اهسته تر تزریق کن.مادر به خنده افتاد و گفت:هنوز دارم الکل میزنم.ارسلان امپول را تزریق کرد و فریاد من هم بلند شد ارسلان لبخندی زد و گفت:دختره ی کولی چه خبره چرا اینقدر قشقرق به پا کردی من که ارام تزرق کردم.چرا داد و فریاد را انداختی؟!
مادر در حالی که جای تزریق امپول را از روی لباسم ماساژ میداد گفت:ابروی منو جلوی اقای دکتر بردی.طفلک دکتر که خیلی خوب تزریق کرد تو چقدر نازک نارنجی هستی.ارسلان گفت فردا هم باید یکی دیکه تزریق کنه و این که چند عدد قرص تقویتی برایت اورده ام که باید روزی دو بار ان را بخوری.
با ناراحتی گفتم:بخدا قول میدهم که قرصها را مرتب بخورم دیگه آمپول تجویز نکن.
ارسلان سرش را پایین انداخت و در حالی که لبخند روی لب هایش بود و وسایل هایش را جمع می کرد گفت:من مجبورم وگرنه خودم هم دوست ندارم شما را آمپول بزنم ولی سلامتی شما برایم خیلی مهم است و برای سلامتیت هر کاری که از دستم بر بیاید انجام می دهم.
آرام گفتم:شما دارید تلافی می کنید.
ارسلان با تعجب سرش را بلند کرد و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت و گفت:تلافی چی را دارم می کنم؟
لبخندی زده و سکوت کردم.
مادر گفت:تو هم دیگه اینقدر خودت را لوس نکن پاشو بنشین تا بروم برای آقای دکتر چای بیاورم وبعد از اتاق خارج شد.
فوزیه متوجه شد که ارسلان جلوی او خیلی معذب است . طفلک عصا را برداشت و بلند شد و گفت: من میروم به مادر کمک کنم و او هم از اتاق خارج شد.با رفتن او ارسلان با اخم گفت:ببینم من تلافی چی را دارم میکنم که این حرف را زدی.
لبخندی زده و گفتم:مگه مهمانی را از یاد برده ای که چطور از دستم عصبانی بودی.
ارسلان با دلخوری گفت:وقتی از انجا خارج شدم با هم آشتی کردیم. پس دلیلی برای تلافی کردن ندارم.
خیلی از این حرفت ناراحت شدم.
لبخندی زده و گفتم:ببخشید اقای دکتر اخه لحظه ای فکر کردم که اصرار زیاد شما برای تزریق امپول فقط بخاطر ان شب است.
ارسلان گفت:دوست دارم زودتر خوب شوی.می خواهم برنامه ریزی کنم تا به اصفهان برویم ولی اگه بدونم حتی کمی مریض هستی نمیتونم شما را جایی ببرم و خودم هم بدون شما نمیروم.در همان لحظه نگاهمان به هم خیره ماند.قلبم فرو ریخت.سرم را پایین انداختم .دیگر قیافه ی کذایی او برایم مهم نبود و فقط میدانستم که دوستش دارم و او هم دوستم دارد.ولی از اینده وحشت داشتم میترسیدم که او مانند پسرعمویش شاهپور باشد میبایست امتحانش می کردم ولی چطوری!؟بایستی چکار میکردم.
ارسلان ارام گفت:فیروزه زودتر خوب بشو.وقتی تو را مریض میبینم ناراحت میشوم تو خیلی عذابم میدهی از وقتی که برگشته ام به خاطر تو هفت کیلو وزن کم کرده ام و دو ماه میشه که از خارج امده ام ولی هیچوقت به اندازه این دو ماه حرص نخورده و عصبانی نشده ام.
لبخندی زده و گفتم:میتونم بپرسم چرا شما اینقدر روی من حساس هستید و زود از کوره در میروید؟
ارسلان لبخند مهربانش را نثارم کرد و گفت:درسته که شما زرنگ تشریف داری ولی من از شما زرنگ تر هستم و با شیطنت و بد جنسی گفت:به خاطر این روی شما حساسم چون شما دختر اقای هوشمند هستی و خانواده ات و خود تو برای من خیلی عزیز هستید.حالا فهمیدی که چرا روی شما حساسم؟!
با دلخوری نگاهش کردم دوست داشتم حرف دلش را بزند ولی او خیلی زیرکانه از کنار حرفم گذشته بود.او خنده اش را به اجبار مهار کرد ولی لبخند شیطنت آمیزش هنوز روی لب نقش بسته بود.در همان لحظه مادر وارد اتاق شد و گفت:دکتر جان ببخشید که شما را تو زحمت انداختم انشالله بتوانم جوری تلافی محبت شما را بکنیم.
ارسلان با متانت گفت:وظیفه ام بود.شما و اقای هوشمند به م و خانواده ام خیلی لطف دارید و خودتان هم که میدانید این فیروزه خانم ما از همان کودکی مورد علاقه ام بود و دوستش داشتم.پس لطفا اینطور با من تعارف نکنید چون من اگه کاری میکنم فقط بخاطر علاقه ایست که به شما و فیروزه خانم دارم.
فوزیه لبخندی زدو گفت:ما میدانیم که شما خیلی فیروزه را دوست دارید به خاطر همین است که شما را توی زحمت می اندازیم.
ارسلان متوجه ی گوشه و کنایه ی فوزیه شد و در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت:خواهش میکنم تعارف نکنید من شب هم به دیدنتان می آیم و بعد چای خودش را نصفه گذاشت و بلند شد.
گفتم:اقای دکتر اگه من تا فردا حالم خوب بشه دیگه امپول تزریق نمی کنید؟
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:جرا باید حتما یک امپول دیگه هم تزریق کنید فقط یکی دیگه تا بهبودی کامل را به دست آورید.
با دلخوری نگاهش کردم.لبخندی زد و همراه مادر از اتاق خارج شد.
فوزیه خنده ای سر داد و گفت:عجب دکتر لجبازیست.اصلا به حرف هیچکس گوش نمیکنه و هر کاری که دلش بخواهد انجام میدهد.
با نگرانی گفتم:فوزیه من می ترسم که ارسلان مانند شاهپور...
فوزیه با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:ارسلان با او فرق می کنه تو نباید این فکرهای پوچ را بکنی اگه خانواده ی ارسلان مخالف بودند بدان که حتما از این رفت و امد جلوگیری میکردند آنها از خدا می خواهند که تو عروسشان بشوی.
با دو دلی گفتم:ولی من باید او را امتحان کنم.حالا به هر قیمتی شده.
فوزیه با اخم گفت:پس سعی کن او را ناراحت نکنی و در این امتحان او را نرنجانی.بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با خودم گفتم:من نباید مانند فوزیه گول ظاهر اطرافیان را بخورم.باید ارسلان را امتحان کنم ولی چطوری؟
در رختخواب دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 17
شب ارسلان همراه خانم و اقای بزرگمهر به دیدن من امدند از خانم بزرگمهر خجالت می کشیدم و سعی می کردم تو صورت او نگاه نکنم و او متوجه ی خجالت من شده بود و خوشحال لبخندی روی لب داشت.
مادر داشت با آب و تاب قضیه ی امپول زدن ظهر را برای خانم بزرگمهر تعریف می کرد و همه می خندیدند.پدر گفت:انشالله وقتی فیروزه در کنکور قبول شد و یک خانم دکتر تمام عیار شد باید قبول کنه که وقتی اقای دکتر ازدواج کرد خانمش باردار شد مسئولیت به دنیا اوردن بچه ی اقای دکتر را به عهده بگیرد.
من جا خوردم و حالم کمی دگرگون شد.نگاهی به ارسلان انداختم او خونسرد بود و چای می خورد.خانم بزرکمهر لبخندی زد و گفت:از کجا معلوم که خود فیروزه جون هم در همان موقع باردار باشه و اقای دکتر ما بالای سرش حاضر شود.
منظور خانم بزرگمهر را میدانستم و فوزیه چشمکی بهم زد ولی چدر جور دیگه برداشت کرد و گفت:این هم برای خودش حرفیست.شاید ان زمان فیروزه نتونه دکتر زن اقا ارسلان ما باشه ولی هر چه باشه فیروزه به دکتر مدیونه باید کاری برای دکتر انجام بدهد.
مادر اشاره کرد تا من میوه بیاورم به اشپزخانه رفتم و ظرف میوه را پر کردم و به پذیرایی امدم وقتی میوه را طرف اقای بزرگمهر گرفتم او نگاهی به صورتم انداخت و گفت:ماشالله فیروزه خانم دیگه برای خودش خانمی شده.انگار همین دیروز بود که ارسلان فیروزه را در بغل داشت و تا چشم به هم میزدی او را به خانه ی ما می اورد و یا به پارک میبرد.چقدر بچه ها زود بزرگ میشوند.بعد رو به پدر کرد و گفت:دیگه دخترتان باید خانه ی بخت بره ماشالله خیلی بزرگ شده.
مادر لبخندی زد و گفت:اتفاقا دیروز خواهرم به خانه ی شما تلفن زد وقتی با او حرف زدم با تعجب دیدم که او فیروزه را برای پسرش حامد خواستگاری کرد راستش را بخواهی تا حالا به فیروزه چیزی نگفتم چون از دیروز تا حالا خواب بود و فرصت نشد با او حرف بزنم ولی الان پیش شما این خبر را به او می دهم.از این حرف مادر جا خوردم و ناخودآگاه به ارسلان نگاه کردم ارسلان هم مانند من جا خورده بود و با نگرانی نگاهم کرد و رنگ صورتش به وضوح پریده بود و دیگه ان قیافه ی خونسرد او به چشم نمی خورد و نگران به نظر میرسید.
خانم بزرگمهر با نگرانی نگاهی به پسرش نگاه کرد و بعد رو به مادر کرد و گفت:حالا شما به این وصلت راضی هستید یا اینکه...بعد سکوت کرد.
مادر که از همه جا بی خبر بود گفت:حامد پسر خیلی خوبی است و فیروزه هم خیلی دوستش دارد من اشکالی در این وصلت نمیبینم.
با ناراحتی گفتم:نه مامان جان این حرف را نزن من حامد را مانند برادر دوست دارم قبل از اینکه به تهران بیایم همین حرف را به خود حامد هم گفتم ولی نمیدانم او چرا دوباره خاله را واسطه قرار داده است تا خواستگاری کند.
ارسلان با لحن سردی گفت:پس در این صورت پسر خاله ی عزیزتان قبلا از خود شما خواستگاری کرده است.بعد با دلخوری نگاهم کرد.
با عجله گفتم:نه اینطور نیست او مستقیما با من حرف نزده است وقتی دختر خاله هایم با گوشه و کنایه با من حرف میزدند فهمیدم که اقا حامد چه احساسی به من دارد به خاطر همین من هم غیر مستقیم به او گفتم که نسبت به او احساس ندارم و فقط به چشم یک برادر عزیز او را نگاه می کنم و مانند خواهرهایش دوستش دارم.بعد با ناراحتی به مادر نگاه کرده و گفتم:مامان من تا جواب امتحان کنکورم روشن نشود اصلا فکر چیزی را نمی کنم چون تنها کنکور روی سرنشت من تأثیر دارد اگه قبول شدم باید ادامه تحصیل بدهم و اگر...بعد سکوت کردم.
مادر لبخندی زد و گفت:و اگه قبول نشوی حاضری که با حامد ازدواج کنی.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.از مادر و اینطور حرف زدن او جلوی خانواده ی اقای بزرگمهر حرصم در امده بود.مادر با همان حالت گفت:پس سکوت علامت رضایت است این را باید به خاله طاهره بگویم.
با ناراحتی بلند شدم و به اتاق خودم رفتم،از دست مادر خیلی ناراحت بودم او نبایستی جلوی ارسلان این حرفها را میزد ولی خب مادر که نمیدانست من و او چقدر به هم علاقه داریم.با خودم گفتم:اما اگه من در دانشگاه قبول نشوم نمی توانم درباره ی ارسلان حتی فکر بکنم چون اصلا دوست ندارم همسر آینده ام تحصیلاتش از من خیلی بالاتر باشد.با ناراحتی جلوی پنحره ایستادم بعد از لحظه ای مادرم مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا بیرون و برو چای بیاور.
از اتاق خارج شدم و وقتی داشتم به اشپزخانه می رفتم نظری کوتاه به ارسلان انداختم او سرش پایین بود و خیلی ناراحت به نظر میرسید.وقتی با سینی چای به پذیرایی برگشتم دوباره ارسلان را ناراحت دیدم که هنوز سرش پایین بود و به گلهای قالی نگاه می کرد.ناراحتی او قلبم را می فشرد.وقتی سینی چای را جلوی ارسلان گرفتم و تعارف کردم او سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت ، لبخندی به اجبار زدم و آرام گفتم:اینقدر حرص نخور.من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم چون میدانم در دانشگاه قبول میشوم.ارسلان در حالی که استکان چای را از سینی برمیداشت گفت:من هم میدانم که در دانشگاه قبول میشوی ولی سکوت لحظه ی قبل شما بی مورد نبود.
آهسته گفتم:ولی از رضایت هم نبود.بعد به طرف فوزیه رفتم کنارش نشستم و دوباره به ارسلان نگاه کردم.او داشت نگاهم میکرد.لبخند سردی زدم و استکان چای را برداشتم و مشغول خوردن چای شدم.
ارسلان گفت:اگه موافق باشید هفته ی دیگه همه با هم به اصفهان برویم؟خیلی دوست دارم آنجا را از نزدیک ببینم وقتی در فرانسه بودم و استادمان از ایران و اثار باستانی اصفهان حرف میزد خیلی دلم هوای انجا را میکرد و حالا بعد از دو ماه که سرم خلوت شده است دوست دارم همه با هم خانوادگی به انجا برویم.
اقای بزرگمهر با خوشحالی گفت:خیلی عالیه.من تمام برنامه هایم را برای هفته ی دیگه مرتب می کنم تا موقع رفتن خیالم راحت باشه.
پدر گفت:اگه اجازه بدهید ما امسال به امل برویم.یک سال میشه که به انجا نرفته ام دلم هوای دیار را کرده.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:پس باید اجازه بدهید فوزیه و فیروزه خانم با ما به اصفهان بیایند.
فوزیه گفت:با اجازه ی شما من همراه پدر و مادرم باشم راحت ترم.امیدوارم از من ناراحت نشوید.
خانم بزرگمهر با مهربانی گفت:باشه دخترم هر طور که مایل هستی ولی فیروزه جان باید با ما بیاید چون او بهانه ای برای امل رفتن ندارد هنوز یک هفته نمیشه که از انجا امده است و حالا نوبتی هم باشه نوبت ماست.
پدرم گفت:پس در این صورت فیروزه به نمایندگی ما همراه شما به اصفهان می اید امیدوارم شما را اذیت نکند.
اقای بزرگمهر با خنده گفت:این چه حرفیست که میزنی.ماشالله دخترم خانمی شده لطفا دیگه جلوی من از این حرفها نزن که از دستت عصبانی میشوم.پدرم به خنده افتاد.
ارسلان چشمهایش برقی از خوشحالی زد ولی من دوست نداشتم تنها با آنها به اصفهان بروم و بیشتر نگرانیم این بود که من و ارسلان زیاد با هم سازگار نبودیم و به قول معروف آبمان تو یک جوب نمیرفت ولی نمی دانم چه حکمتی بود که با این وجود همدیگر را دوست داشتیم.
وقتی آقای بزرگمهر و خانواده اش خواستند خداحافظی کنند ارسلان آرام نزدیکم شد و گفت:من فردا برای تزریق آمپول به دیدنت می آیم راستی ببینم داروهایت را خورده ای؟
مادر لبخندی زد و گفت:آره دکتر جان.او از ترس شما قرص هایش را سر ساعت خورده است.
به شوخی گفتم:ولی من فردا نیستم.صبح زود قراره به کتابخانه بروم.باید چند جلد کتاب تحویل بدهم.
ارسلان لخندی زد و گفت:مانعی نداره منتظرت می مانم تا شما برگردید.
همه به خنده افتادند با دلخوری به ارسلان نگاه کردم او با لبخند گفت:اینجوری نگاه نکن بخدا مجبورم وگرنه خودم هم دوست ندارم این کار را بکنم.خدانگهدار تا فردا صبح.بعد همراه پدر و مادرش از خانه خارج شد.
فوزیه نگاهی به صورتم انداخت و گفت:در این مسافرت می توانی از شخصیت اصلی ارسلان مطلع شوی میدانم که ارسلان مرد خوب و پاکی است امیدوارم بهت خوش بگذره.
لبخند سردی زدم و به اتاقم رفتم.
فردا صبح ساعت ده بود که ارسلان به خانه ی ما آمد با دیدن او اخمی کردم و گفتم:تو رو جون عمو بزرگمهر اذیتم نکن بخدا من می ترسم.
ارسلان کیفش را روی زمین گذاشت نشست و گفت:لطفا خودتو لوس نکن من دارم وظیفه ام را انجام می دهم حالا دراز بکش تا بیشتر عصبانی تر نشده ام.کلی کار دارم باید به مطب بروم.
مادر در خانه نبود و فوزیه داخل اتاق شد.ناگهان از ترس آمپول ناخودآگاه به گریه افتادم و بدون اینکه بخواهم اشکم سرازیر شد.
ارسلان با تعجب نگاهم کرد و گفت:فیروزه چرا بچه شده ای؟خدای من نگاه کن چطوری داره گریه میکنه.بعد با ناراحتی آمپول و سرنگ را داخل کیفش گذاشت و گفت:خیلی خوب بسه دیگه گریه نکن بهت آمپول نمیزنم ولی اصلا فکرش را نمی کردم تا این حد ترسو باشی.
فوزیه به خنده افتاد و گفت:پس تو چطور می خواهی بعد از ازدواج زایمان کنی؟!
ارسلان با ناراحتی گفت:اون موقع فکر میکنم از ترس بی هوش شود.خب دیگه حالا استراحت کن که اصلا از این کار تو خوشم نیامد.
اشکم را پاک کردم لبخند سردی زده و گفتم:شما دکتر خوبی هستی از اینکه از آمپول زدن منصرف شدید خیلی ممنونم.
ارسلان نگاهم کرد و گفت:ولی اگه ببینم باز می خوابی و یا هنوز ضعف داری به جای یکی چند تا آمپولت میزنم.
فوزیه با شیطنت گفت:ببخشید آقای دکتر این خواهر ما خیلی شما را اذیت می کنه.میدانم از دست او خیلی حرص می خورید امیدوارم روزی بتونه جبران خوبی های شما را بکنه.بعد لبخند زیرکانه زد و از اتاق خارج شد تا برای دکتر چای بیاورد.
ارسلان با اخم گفت:فیروزه خیلی ترسو هستی.
گفتم:حالا اینطوری برام اخم نکن.بهتون قول میدهم برای اصفهان آمدن سرحال و نیرومند باشم.ارسلان بلند شد و گفت:اگه حالت خوبه آماده شو با هم بیرون برویم.
با تعجب گفتم:کجا برویم؟!
در حالیکه چادر و مانتوی مرا از جارختی برمیداشت گفت:می خواهم با هم به مطبم برویم مدتی هست که این را بهت گفته ام.بعد مانتو را به دستم داد.با نگرانی از خشم و ناراحتی او گفتم:مامان خونه نیست فوزیه تنهاست بهتره روز دیگه به مطبتان بیایم.
ارسلان کمی مکث کرد و گفت:باشه،این دفعه حق با شماست ولی فردا هر طور شده باید همراهم بیایی.در همان لحظه فوزیه در حالی که عصا در دست داشت و با یک دست سینی چای را می آورد داخل اتاق شد.ارسلان سریع به طرف او رفت و سینی چای را گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدید الان می خواهم به مطب بروم.
فوزیه لبخندی زد و گفت:زحمتی نیست و اینکه شما میتوانید فیروزه را با خودتان به مطب ببرید من حرفهایتان را شنیدم فیروزه بهانه ی خوبی برای نیامدن با شما آورده است.
چشم غره ای به فوزیه رفتم و او به خنده افتاد.
ارسلان گفت:شما که ناراحت نمی شوید اگه خواهرتان را با خودم بیرون ببرم؟
فوزیه با همان حالت گفت:نه اصلا،من بیشتر اوقات در خانه تنهام.فیروزه داره بهانه میگیره.او را زودتر ببرید تا من کمی از غرغرهای او راحت شوم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:پاشو آماده باش که با هم برویم.
با ناراحتی از جا بلند شدم.ارسلان گفت:تا شما آماده شوی من میروم ماشین را روشن میکنم.با فوزیه خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پشت میز نشسته بود و عصبی با برگه های مقابلش ور می رفت .اخم هایش درهم بود و گاهی دندان هایش را روی هم می فشرد . خودش نمی دانست به دنبال چه می گردد . بیشتر حواسش به پشت در ِ بسته ی اتاق محمد بود . در حالی که برگه ها را دسته می کرد و روی میز می کوبید ، نگاهش را به در دوخت و زیر لب گفت :
- معلوم نیست دو ساعته راجب چی حرف می زنن !
برای آخرین بار برگه ها را محکم روی میز کوبید و رها کرد .دست راستش را مشت کرد و روی میز گذاشت ، و پیشانی داغ اش را به آن تکیه داد . یک ساعتی می شد که رزیتا و پدرش در اتاق محمد بودند . خیلی دوست داشت پشت در برود و گوش بایستد . اما از اینکه کسی بیاید ، و یا ناگهان آن ها از اتاق خارج شوند می ترسید . آهی کشید و از گوشه ی چشم به در خیره شد . تازه از سفر به ظاهر تجاری خود برگشته بودند . در نظر اریکا این سفر برای آن ها بیشتر جنبه ی تفریحی داشت تا تجاری . حداقل راجب رزیتا مطمئن بود . با خود گفت : « لابد با قر و پُز دادن جلوی بقیه خواسته مشتری جمع کنه » .
پوزخندی زد و چشمانش را روی هم فشرد . محمد امروز با روزهای دیگر فرق می کرد . عصبانیت ها و داد و بیداد های امروز ش با غمی عمیق همراه بود که اریکا به خوبی عمق آن را حس می کرد .می دانست که این غم مربوط به مادرش می شود . امروز عصر سالگرد خاکسپاری مادرش است .
با شندین صدای دستگیره ی در سریع سرش را از روی میز برداشت . چهره ی خندان توکلی را دید که از اتاق بیرون آمد . اریکا از جایش برخواست . سعی کرد لبخند بزند اما نتوانست . توکلی نیم نگاهی به او کرد و راه افتاد . بعد از او رزیتا بیرون آمد . این یکی تقریبا داشت قهقه می زد . انگار از روی عمد خنده هایش را نگه داشته بود تا چند قدم مانده به در خود را تخلیه کند . اریکا سریع نشست . دوست نداشت برای کسی مثل رزیتا بایستد . کسی که هنوز از گذشته ی او و ارتباط با همسرش در بی خبری به سر می برد . هر چند که خودش اینطور خواسته بود . خود را با برگه ها سرگرم کرد . زیر چشمی متوجه شد که رزیتا در را بسته اما هنوز دستگیره ی در را ول نکرده . نیم نگاهی کرد و دوباره خود را مشغول نشان داد . رزیتا هنوز رو به در ایستاده بود و انگار که خیال رفتن نداشت . « لابد می خواد از دستگیره در حاجت بگیره ! »
رزیتا با قدم هایی آهسته از جلوی میز اریکا عبور کرد . قدم هایش را نرم ، همراه با ناز بر می داشت . اما صدای کفش پاشنه بلندش حسابی روی اعصاب اریکا راه می رفت . یک متری بیشتر از میز دور نشده بود که در جایش ایستاد . سرش را کمی چرخاند و زیر چشمی به اریکا نگاه کرد . دست در کیف خود برد و اینطور نشان داد که به دنبال چیزی می گردد . اریکا شنید که او زیر لب با خود می گوید :
- داشت فراموشم می شد ، یعنی کجا گذاشتمش !
ظاهرا خسته از گشتنی بیهوده نفس صدا داری کشید و کیف پولش را داخل کیف دستی کوچکش گذاشت . اما در همان لحطه تکه کاغذی روی زمین افتاد . اریکا پوزخندی زد و خودکار را به لب هایش نزدیک کرد . به رفتن رزیتا خیره شد و سری تکان داد .
- اگه فکر کردی مثل احمقا اون آشغال و برات میارم کور خوندی .
دندان هایش را به هم فشرد و به برگه ها خیره شد .
- دختره ی ایکبیری فکر کرده من خرم ! فرق فیلم بازی کردن و با یه اتفاق تصادفی نمی دونم .
سری تکان داد و باز به برگه ی روی زمین افتاده خیره شد . خیلی با خود کلنجار رفت که بلند نشود . دست آخر طاقت نیاورد و از پشت صندلی بلند شد . در حالی که به آن سمت می رفت زیر لبی گفت :
- دیگه پشت چشمت و دیدی این لعنتی و ببینی .
خم شد و آن را برداشت . یک عکس بود . برش گرداند و به تصویر خیره شد . نگاهش روی صورت ها قفل شد و هیچ حرکتی نتوانست بکند . حتی نفس نمی کشید و پلک نمی زد . احساس ضعف در پاهایش باعث شد به سمت میز برود و با یک دست به آن تکیه دهد . آن هم در حالی که با دست دیگرش عکس را میان دو انگشت خود می فشرد . عکس را روی میز گذاشت و سعی کرد آرام باشد . او از ارتباط محمد و رزیتا در گذشته ای نه چندان دور با خبر بود . چرا باید با دیدن یک عکس از آن دو چنین بهم بریزد . آن هم عکسی که به نظر می رسید رزیتا آویزان محمد شده . همانطور که عکس روی میز بود دوباره به آن خیره شد . محمد دست به سینه ایستاده بود . همراه همان پوزخند همیشگی اش . رزیتا نیز با یک دست چنگ در بازوی محمد زده بود و گونه اش را به بازوی او می فشرد . موهای محمد کوتاه بود . پوزخندی زد و عکس را برداشت .
- موی بلند بیشتر بهش میاد .
با دقت بیشتری به لبخند روی لب های رزیتا خیره شد .
- کوفت . چرا باید انقدر ناراحت بشم ؟ یعنی نمی دونم ؟ چرا می دونم. اما وقتی از قبل می دونستم که چه ارتباطی در گذشته با هم داشتید ، نباید انقدر بهم بریزم ! چرا نباید ؟ چون اون هنوز به من توضیحی نداده . نه قبل از ازدواج ، و نه بعد از ازدواج !
به در خیره شد و با عکس بر کف دستش سه ضربه زد . می دانست که محمد امروز حال و حوصله ی درست و حسابی ندارد . حتی قبل از اینکه مراسم سالگرد نزدیک شود مدتی بود که خلق و خویش تغییر کرده بود . گاهی وقت ها در نگاهش محبت موج می زد و گاهی وقت ها نفرتی عجیب ! همیشه اینطور به نظر اریکا می رسید که محمد درصدد است تا حرفی بزند اما چیزی مانع از این کار می شود .
سری تکان داد و با قدم هایی بلند به سمت در رفت . بدون در زدن وارد شد . در را بست به به سمت محمد برگشت . رو به روی کشو ها ایستاده بود و با تعجب در حالی که سرش را به سمت عقب چرخانده بود به اریکا نگاه می کرد . پرونده را رها کرد . کشو را به داخل هل داد و کامل به سمت اریکا برگشت . دستانش را در جیب و کمی سرش را کج کرد . اریکا منتظر پوزخند او بود اما خبری نشد . نگاه جدی اش را به اریکا دوخت و گفت :
- فکر می کردم بعد از این همه مدت احتیاجی نباشه که قوانین اینجارو با هم مرور کنیم خانم احدی !
و نگاهش بین در و اریکا چرخ خورد . اریکا دست به سینه شد و لبخند تمسخر آمیزی تحویل او داد . اوایل از اینکه محمد او را خانم احدی صدا کند احساس خشم و نفرت به او دست می داد . تا جایی که دید برایش فرق نمی کند . و حتی بلعکس ! شیرینی ِ عجیبی دارد !
محمد به سمت میز رفت و به آن تکیه داد . آستین هایش را بالا زد و دست به سینه به اریکا نگاه کرد . چشمانش حسابی گود افتاده بود .
- نگو که اومدی اینجا تا از این ... لبخندهای پر از نازت و تحویل من بدی .
اریکا بدون حرکت ، لب هایش را از هم باز کرد و گفت :
- نه ، اومدم که باهات حرف بزنم .
محمد دوباره دستانش را در جیب فرو کرد . نگاهش پر از خنده و تمسخر بود . آرام گفت :
- اصلا نمی تونستم حدس بزنم .
اریکا در حالی که چند قدم بلند برمی داشت گفت :
- بهتره مسخره بازی و تموم کنی جناب آقای احدی رئیس بزرگ این غول تجاری مسخره ...
محمد به میان حرف او پرید و باعث شد اریکا در جایش بایستد .
- پس تو هم بهتره تملق و تموم کنی و بری سر اصل مطلب . چون امروز حال و حوصله ی بحث و جدل و ندارم اریکا .
اریکا در حالی که تعجب کرده بود پوزخند صدا داری زد و گفت :
- تملق ! اوه ... خدای من .
با حرص به در و دیوار خیره شد تا کمی خود را آرام کند . دوباره نگاهش را به محمد دوخت و گفت:
- فکر نمی کنم به لحنی که نشونه ی تمسخر باشه بگن تملق ! تازه ، منم همینطور . اصلا حوصله ندارم .
محمد ابروهایش را بالا داد و شمرده گفت :
- اصل مطلب . باز چی شده که گونه هات اینطوری آتیش گرفته !
پوزخندی زد و چشمان خمار از خستگی اش را به او دوخت .
- یعنی ... چی می تونه توی این شرکت تورو انقدر آتیشی کنه . باز کجاها فضولی کردی ؟!
اریکا چشمانش را بست و آب دهانش را بزور قورت داد . حق با محمد بود . گونه هایش از حسادتی عمیق حسابی آتش گرفته بود و می سوخت .
- حق با تواِ . بگذریم از اینکه نگهبان انبار نذاشت من به انبار برم و با من مثل یه تیکه آشغال رفتار کرد . آره ! بگذریم از اینکه دلم می خواست توی اون لحظه کلشو بکنم . بگذریم از اینکه هنوز که هنوز خیلی از خانم های همکار تا من و می بینن با چشم و ابرو به هم اشاره می کنن . بگذریم از اینکه مدل های عزیزت مثل دشمنشون به من نگاه می کنن . بگذریم از اینکه من حق ندارم به خیلی از بخش ها برم حتی به عنوان کارمند این شرکت لعنتی . اما ...
نفسی عمیق کشید و اد امه داد :
- تنها چیزی که الان احتیاج دارم اینه که راجب گذشته ی خودت به من توضیح بدی .
خیلی ناگهانی چهره ی محمد درهم رفت . اخم های در هم و لب های افتاده اش ، در ذهن اریکا حرف های ناخوشایندی را تداعی می کرد .
- گذشته ی من ؟!
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- آره .
- چی باعث شده که اینطور ناگهانی به گذشته ی من علاقمند بشی ؟
- خب ... چون هیچی ازت نمی دونم . چون تو همه چی از من می دونی اما من هیچی از گذشته ی تو نمی دونم .
نگاه مشکوکش را موشکافانه به چشمان اریکا دوخت و گفت :
- مثلا چی ؟!
- مثلا ... اممم ... مثلا اینکه با کیا رابطه داشتی .
از بین رفتن اخم و تخم های روی صورت محمد ، و تبدیل شدن آن به یک پوزخند عمیق را به خوبی حس کرد .
- نمی خوای بگی که با چند نفر جنس موئنث رابطه داشتم ؟!
- چرا . دقیقا این همون سوالیه که می خوام بپرسم . چند نفر ؟! و چه کسایی ؟!
- خب اونقدر زیادن که یادم نمیاد .
با چشمانی گرد شده به خنده های محمد خیره شد . دندان هایش را از حرص روی هم فشرد .
- اونقدر زیادن ؟!! اگه شوخیه که خیلی بی مزه و مسخرس !
- اگه جدی باشه چی ؟!
نگاهش رنگ نفرت گرفت و سعی کرد آن را با چشمانش به چشمان شوخ محمد منتقل کند . رویش را برگرداند و خواست برود که صدای خندان محمد مانع از قدم برداشتنش شد .
- خیلی زود نگاهت رنگ عوض می کنه . بذار قبل از هر حرفی ... من یه سوال ازت بکنم .
برگشت . دست به سینه شد و به محمد نگاه کرد .
- بپرس .
- چرا باید این قضیه برات مهم باشه ؟
- کدوم قضیه ؟
- اینکه من در گذشته با کسانی رابطه داشتم یا نه ؟ یا اگه داشتم کیا بودن ؟
چینی به پیشانی انداخت و گفت :
- یعنی برای تو مهم نیست که من توی گذشته ی خودم با پسری رابطه داشتم یا دارم ؟
با ادای کلمه ی " دارم " پشتش تیر کشید . اما به روی خود نیاورد و سفت تر ایستاد . محمد با دقت به نگاه استفهام آمیز اریکا خیره شد .
- چرا .
صدایش گرفته و خش دار شده بود . ادامه داد :
- خیلی مهمه . اگه توی گذشته بوده چندان اهمیتی نداره . اما اگه ...
نفس عمیقی کشید . انگار که راحت نمی توانست حرف بزند .
- خیلی راحت گفتی اریکا !
نگاهش را به پایین دوخته بود . ادامه داد :
- اگه حالا باشه ...
سرش را تکان داد .
- نمی دونم !
به سمت محمد رفت عکس را روی میز گذاشت و دوباره به عقب برگشت . با چند قدم فاصله از او ایستاد . دست به سینه به او خیره شد . این در حالی بود که در فکرش حرف های محمد را مرور می کرد . و این کلمه مدام در ذهنش تکرار می شد : « نمی دونم ؟ نمی دونم ؟! »
محمد یک دستش را از جیب دراورد و عکس را برداشت . وقتی نگاهش به عکس افتاد آن یکی دستش را نیز از جیب درآورد و با عصبانیت به عکس خیره شد . در حالی که به اریکا نگاه می کرد با لحنی غضبناک گفت :
- این عکس و از کجا آوردی ؟ از کجا ؟
- اریکا متعجب از رفتار او سری تکان داد و گفت :
- چرا داد می زنی ؟ چ...
- اون بهت داد نه ؟ خود لعنتیش این عکس و بهت داد ؟
پوزخندی زد و عکس را روی میز پرت کرد . دندان هایش را با غیض روی هم فشرد .
- احمق ! فکر کرده با این کارا می تونه زهر خودش و بریزه .
- می شه بلند تر حرف بزنی ؟!
چشمانش را روی هم فشرد و کامل به سمت اریکا برگشت .
- ببین اریکا .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
- چیز مهمی نیست که لازم باشه تو بدونی .
- یعنی چی چیز مهمی نیست ؟!
- یعنی اینکه لازم نیست از هر چیزی با خبر بشی .
- می فهمی چی می گی ! تو باید قبل از ازواج این مسئله رو با من درمیون می ذاشتی !
- درمیون می ذاشتم ! چرا؟! چرا وقتی می دونستم ، دونستن و ندونستن این قضیه جلوی ازدواج مارو نمی گیره باید این کار و می کردم ؟!
- از کجا انقدر مطمئن بودی ؟!
- از اونجایی که تو بدون هیچ علاقه ای به خود من و زندگی من با من ازدواج کردی .
هر دو در چشمان هم خیره شدند . در حالی که محمد با خونسردی به شانه های لرزان اریکا نگاه می کرد . نگاهش عجیب بود . غم داشت ، نفرت هم داشت . نگاهش برای اریکا خیلی عجیب بود . محمد سری تکان داد و گفت :
- بسیار خب . من و این دختره ... خیلی وقت پیش به خاطر کار با هم نامزد شدیم .
- به خاطر کار ؟!
- آره . نامزدی ما از روی عشق و علاقه نبود . شاید دیگران اینطور برداشت می کردن یا شاید رزیتا می خواست اینطور نشون بده . اما درواقع ما فقط به خاطر شراکت ازدواج کردیم .
صورن اریکا هر لحظه شل تر و افتاده تر از لحظه ی قبل می شد . نگاه غمگینش را در چشمان او قفل کرد . « یعنی ... ازدواج ما هم همینجوریه ؟! پس ... » محمد سریع به حرف آمد .
- ببین اریکا . می خوام باور کنی که من در گذشته با هیچ دختری رابطه ی جدی و احساسی نداشتم . نه از روی عشق . باشه ؟! لازم نیست ذهنت و درگیر این مزخرفات بکنی . در هر صورت ... فکر نمی کنم خیلی برات مهم باشه .
اریکا در حالی که جمله ی آخر او را نشنیده می گرفت گفت :
- با هیچکسی ؟ حتی رزیتا ؟!
محمد عصبی دستی تکان داد و گفت :
- گفتم که ! نامزدی ما برای کار بود . زیادم طول نکشید . با به هم خوردن شراکت من و توکلی نامزدی ما هم بهم خورد . و باید بگم که من از خدام بود دیگه این دختره ی ... افاده ای و نبینم .
یاد حرف های مهرسا افتاد .
- پس چرا دوباره با پدرش شریک شدی ؟! چرا دوباره داری می بینیش ؟! چرا ؟! واقعا چرا ؟!
محمد دقایقی طولانی به او خیره شد . اریکا منتظر جواب بود . با صدایی آهسته پاسخ گفت :
- به خاطر کار . من باید با اون شریک می شدم .
اریکا با صدایی پر بغض زمزمه کرد :
- به خاطر کار ؟! تو هر کاری که می کنی به خاطر این شرکت و تجارت لعنتیه ؟! من هر چی ازت می پرسم جوابت همینه ! به خاطر کار !
دستانش را مشت کرد و به سقف خیره شد . هیچ دوست نداشت اشک بریزد .
- به خاطر کار با زنای سن بالا لاس می زنی ، می خندی و خوش و بش می کنی ؟!به خاطر کار با مدل های لعنتی قرار می ذاری ؟! به خاطر کار قمار می کنی ؟ حتی زهرماری می خوری ؟!
- مواظب حرف زدنت باش ... خیلی وقته که نه قمار کردم و نه چیزی خوردم . خیلی وقته اریکا .
- من کاری به این چیزا ندارم . حرف من یه چیز دیگس ! گذشته ی تو برای من مهم نیست . چرا . چرا یه چیزاییش مهمه . اما من از نقش رزیتا در گذشته تو با خبر بودم . بازم حرف من هیچ کدوم اینا نیست . من فقط می خوام بدونم این کار چقدر برات مهمه ؟!
محمد نگاهش را به پایین دوخت . عضلات فکش منقبض شده بود . انگار از چیزی که در سر داشت رنج می برد . به سختی زمزمه کرد :
- خیلی مهمه .
این جمله را گفت و نگاهش را به پنجره ی وسیع اتاق دوخت .
- خیلی ؟! خیلی یعنی چقدر ؟!
به اریکا چشم دوخت . نگاهش رنگ دیگری گرفته بود . چیزی شبیه درد و رنج . چیزی شبیه خواهش بری سکون ، سکوت !
- این کار ، همه چیز منه .
اریکا ابروهایش را از روی استفهام بالا داد .
- حتی از پدرت ؟! حتی از ...
کلمه در دهانش ماسید . سرش را کج کرد و نگاهش را به زمین دوخت . می خواست بگوید حتی از من ؟ اما دلش برای غرورش سوخت . چرا وقتی جواب را می دانست سوال می کرد ؟! چرا باید غرورش را به پای کسی می ریخت که دوستش دارد ؟ جواب را در سوال خود پیدا کرد . چون دوستش دارد . بی خیال ادامه ی حرف به سمت محمد رفت . محمد دست در جیب با چشمانی متعجب ابروهایش را بالا داد و به نگاه بی تفاوت اریکا خیره شد . روبه روی محمد ایستاد . با کمترین فاصله . خم شد و دستانش را بالا آورد . دستش را به میز نزدیک کرد و روی عکس گذاشت . در حالی که صورتش با صورت محمد فاصله ای نداشت . این محمد بود که کمی خود را عقب کشید . ابروهایش آن بالا جا خوش کرده بودند . اریکا پوزخندی زد و در همان حال گفت :
- مثل دخترا ترسیدی !
محمد نیز پوزخندی زد و صورتش را جلو آورد . لحن زمزمه وار اریکا باعث شد او هم زمزمه کند:
- نترسیدم . فقط تعجب کردم .
اریکا از فشردن دندان هایش دست برداشت و گفت :
- می دونی به چی فکر می کنم ؟ به من اجازه دادی پیشت کار کنم تا به هم نزدیک تر بشیم . نباید از گذشته ی تو یا دخترایی که در گذشته ی تو بودن ترسید . مثل اینکه باید از همین "کار" ترسید ! اصلا چرا ترس ؟
سوال آخر را در واقع از خود پرسید . نگاه گنگش را از محمد گرفت . عکس را برداشت و دوباره نگاهی به آن کرد . چشمان غمگینش را به محمد دوخت و گفت :
- بهتره این پیش خودم بمونه .
بدون گفتن حرف دیگری با قدم هایی بلند از اتاق خارج شد .
محمد مات و متحیر به رفتن اریکا خیره شده بود . شانه هایش را شل کرد . سرش را بالا گرفت و به آرامی نفسش را بیرون فرستاد .
- نه اریکا . من باید از تو بترسم . نمی دونم ! نمی دونم ازت متنفر باشم یا نه . نمی دونم .

* * * * *
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 19
بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود وقتی داخل خانه شدم فوزیه را دیدم که در حال کشیدن نقاشیست.با تعجب نگاهی به صورتم انداخت و با نگرانی گفت:چی شده؟تو چرا رنگت پریده؟چرا اینقدر زود برگشتی؟
یکدفعه به گریه افتادم و به اتاقم پناه بردم و در را از داخل کلید کردم.فوزیه مدام در میزد و می خواست موضوع را برایش تعریف کنم ولی در را به رویش باز نکردم و با فریاد گفتم:تورو خدا تنهایم بگذار.بگذار بدانم دارم با خودم چکار میکنم.
فوزیه با ناراحتی گفت:باشه ولی زودتر بیا بیرون من دارم از نگرانی دیوانه میشوم.
تا شب خودم را در اتاق حبس کرده بودم.ناهار و شام نخوردم.از اینکه ارسلان این همه بهم توهین کرده بود عصبانی بودم او غرورم را شکسته بود او حق نداشت با من اینطور رفتار کند.او داشت مرا وادار میکرد منشی اش باشم ، مرا وادار میکرد که با او به اصفهان بروم ، وادارم میکرد که مطیعش باشم!او حتی به پدرم حکم میکرد ولی در کمال ادب و متانت از پدرم درخواست می کرد.آنها چون میدانستند پدرم در برابرشان فروتن و از خودش اختیاری ندارد از او می خواستند که به من اجازه بدهد که هر چه انها خواسته اند انجام بدهم.ولی هیچ وقت از خود من نظری نمی خواستند.هزار جور فکر در مغزم میپیچید و من یک طرفه به قاضی میرفتم و از آنها عصبانی بودم.شب خوابهای آشفته میدیم و چند بار از خواب پریدم.
صبح وقتی سر سفره ی صبحانه نشستم رو به پدر کرده و گفتم:پدر اگه اجازه بدهید من نمی خواهم همراه آقای بزرگمهر و خانواده اش به اصفهان بروم من دوست ندارم بدون شما مسافرت کنم.
پدر با نگرانی گفت:ولی دخترم میترسم آقای بزرگمهر از من دلگیر شود و فکر کند که من اجازه نداده ام.خوب نیست.ما که نمی خواهیم برویم و اگه تو هم نروی آنها فکرهای ناجور میکنند.
با خشم گفتم:پدر شما خیلی از آنها حساب میبرید.کمی از خودتان جدیت نشان بدهید.شما اختیار منو دارید انها برایم تعیین تکلیف میکنند.درسته که ما اینجا سرایدار آنها هستیم ولی برده که نیستیم.
پدر با عصبانیت گفت:بس کن دختر.ما کجا سرایدار آنها هستیم؟!خانواده آقای بزرگمهر با ما مانند عضو خانواده ی خود برخورد میکنند.خانه ای به این بزرگی و خوبی در اختیار ما گذاشته اند و هر کجا که می خواهند بروند اول ما را پیش قدم میکنند تو داری مزخرف میگی!
بدون اینکه بدانم چه میکنم با عصبانیت بلند شدم و با خشم گفتم:ولی من اجازه نمیدهم آنها برای من تصمیم بگیرند من نمی خواهم مرا هم مانند شمازیر بار منت خودشان بگذارند می خواهم هر کاری دوست دارم بکنم مرا درک کنید.شما یک مردید ولی مدام به آقای بزرگمهر متکی هستید.کمی به خودتان بیایید تا کی باید بار زحمت ما را دیگران به دوش بکشند تاکی باید زیر منت دیگران باشیم؟!
پدر در حالی که از این برخورد من متعجب بود با ناراحتی گفت:دختر تو چرا اول صبحی چرت و پرت میگی؟!من هم دارم زحمت می کشم ، من هم در شرکت او بیکار نیستم و پول مفت نمیگیرم.من مانند سگ دارم جون میکنم تا زیر بار منت کسی مباشم من حتی کرای هی این خانه را به آقای بزرگمهر میدهم من اگه اینجام فقط بخاطر علاهقه ایست که به او دارم.من هیچوقت نخواستم سربار کسی باشم و تو هم نباید این فکرهای بی خود را بکنی که در اینجا سرایدار هستیم.بعد بدون اینکه صبحانه بخورد از خانه خارج شد.
فوزیه با اخم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:حالا خیلت راحت شد؟چرا پدر را ناراحت کردی؟تو دختر نادانی هستی دل پدر را شکستی.
به گریه افتادم هرگز به پدر حرف تند نزده بودم.گفتم:توروخدا فوزیه تو دیگه منو سرکوفت نزن ، تو دیگه مانند ارسلان به من توهین نکن.بخدا دارم از دست او و اطرافیان دیوانه میشوم.ای بابا دست از سرم بردارید.بگذارید برای یکبار هم که شده خودم باشم و دیگران برای من تکلیف روشن نکنند.با گریه به اتاقم رفتم.
مادر به اتاقم آمد و با ناراحتی گفت:نمی خواهی به من بگویی چی شده؟چرا از دیروز تا به حال دیوانه شدی؟
در حالی که گوشه ی پنجره ایستاده بودم و به باغ نگاه می کردم گفتم:من نمی خواهم همراه خانواده ی آقای بزرگمهر به اصفهان بروم من بدون شما هیچ کجا نمیروم.تورو خدا منو وادار به این کار نکنید.
مادر لبخندی زدو گفت:دختره ی دیوانه، باشه هیچکس تو را مجبور به این کار نمیکنه تو هم اینقدر اخم نکن بیا بیرون و برای پرخاشی که به فوزیه کردی معذرت بخواه من هم به خانم بزرگمهر میگم که تو راضی نیستی با آنها به اصفهان بروی.
گفتم:چشم مامان فقط یک لحظه تنهایم بگذارید تا حالم بهتر بسه بعد خودم بیرون می آیم.
مادر از اتاق خارج شد و بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون رفتم.مادر هنوز نیامده بود.از فوزیه بخاطر برخورد بدم معذرت خواهی کردم.او هرچه پرسید که چرا دیروز ناراحت بودم چیزی نگفتم چون تکرار حرفهای من و ارسلان برایم زجرآور بود.
موقع ناهار مادر به خانه آمد و با ناراحتی گفت:خانم بزرگمهر میگه آقا ارسلان از دیروز تا به حال به خانه نیامده است ، خیلی نگرانش بودند.
فوزیه گفت:مگه آنها نمیدانند او کجا رفته است؟
مادر گفت:چرا میدانند ولی تا به حال نشده بود که ارسلان به خانه ی دوستانش برود.میگفت دیروز دکتر زنگ زده و با صدای ناراحت و گرفته گفته که شب به خانه نمی آید و ممکنه که فردا هم نیاید.خانم بزرگمهر میگفت که حتما ارسلان با کسی حرفش شده که اینقدر ناراحت بود و تا حالا به خانه نیامده.او خیلی نگران پسرش است.
فوزیه متوجه ی دعوای ما شد وقتی مادر به آشپزخانه رفت با اخم رو به من کرد و گفت:برای چه با هم دعوا کردید؟تو لیاقت ارسلان را نداری.بعدا میفهمی که من چه میگم.
در حالی که اتاق را جارو میزدم گفتم:آره لیاقتش را ندارم.این را خودم بهتر میدانم.او دکنر است ثروتمند است.آره میدانم که من لایقش نیستم بخاطر همینه که دارم خودم را از زندگیش خارج میکنم ولی او متوجه تفاوت بین ما نیست.او یک دیوانه...بعد با خشم جارو را گوشه ای پرت کردم و به باغ رفتم.اعصابم داشت خرد میشد دیگه هیچوقت نمی خواستم به ارسلان فکر کنم.
شب بعد از شام از پدر خواستم به آمل بروم ولی پدر گفت که قراره بعد از اینکه آقای بزرگمهر با خانواده اش به اصفهان رفتند فردای آن روز به آمل برویم ولی من اصرار کردم کهمن زودتر بروم و پدر که از دست من کلافه شده بود قبول کرد که من زودتر از انها در آمل باشم و فردای آنروز ساعت دو بعد از ظهر به آمل رفتم.
حامد از دیدن من خیلی خوشحال شده بود دیگه بهانه ای برای کنکور نداشتم و او هر روز غروب با خواهرانش مرا به گردش میبرد و با هم به کوهنوردی میکردیم.بعد از یک هفته مادر و پدر با فوزیه به آمل آمدند.
وقتی من و فوزیه در اتاق حامد با هم تنها شدیم او گفت:فیروزه حرف بزن بین تو و ارسلان چی شده که اینطور از هم فاصله گرفته اید؟وقتی تو به آمل آمدی ارسلان بعد از دو روز به خانه امد.من و پدر و مادر برای دیدن آنها به خانه شان رفتیم او اصلا از تو نمیپرسید و وقتی شنید که به آمل رفته ای خیلی خیلی خونسرد بود ولی رنگ صورتش به وضوح پریده و اصلا چیزی نمیگفت.آخه مگه چی شده که شما دارید خودتان را اینطور عذاب میدهید؟
با ناراحتی گفتم:خواهش میکنم دیگه درباره ی او با من حرف نزن نمی خواهم حتی اسمش را بشنوم.لطفا بگیر بخواب که حوصله ندارم.بعد خودم را به خواب زدم.
فوزیه در حالی که دراز میکشید گفت:میدانم که تمام تقصیرها را تو داری بخاطر همینه که هیچی نمیگی.شب بخیر.امیدوارم خوابهای شیرین ببینی.بعد با عصبانیت پتو را روی سرش کشید.
خانواده ام یک هفته در آمل ماندند و من از انها خواستم که تا موقع جواب امتحان های کنکور در امل بمانم.
مادر به شوخی گفت:بهتره همینجا عروس خاله شوی تا ما هم خیالمان راحت بشه.
چشم غره ای به مادر رفتم او به خنده افتاد و گفت:اینطور برام اخم نکن پدرت قبول کرد که تا موقع جواب امتحانها پیش خاله طاهره بمانی ، امیدوارم بهت خوش بگذره.
آنها بعد از چند ساعت به تهران برگشتند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 20
در مدتی که آنجا بودم ، حامد را داداش صدا میزدم ولی او از این حرفم ناراحت میشد و با دلخوری نگاهم میکرد.یک ماه از آمدنم به آمل می گذشن که با حامد به مخابرات رفتم تا حال پدر و مادرم را جویا باشم.وقتی چند تا زنگ خورد ارسلان گوشی را برداشت و گفت:الو بفرمایید.
لحظه ای سکوت کردم و بعد با صدای محکم و سرد گفتم:سلام.ببخشید با آقای هوشمند و یا خانمشان کار دارم.ارسلان منو شناخت و با لحن سردی گفت:مادر و پدرتون تشریف ندارند اگه کاری دارید بفرمایید تا من به انها بگویم.
با خونسردی گفتم:نخیر.خودم بعد از ظهر دوباره تماس میگیرم.خدانگهدار.بعد محکم گوشی را گذاشتم.دیگه نمی خواستم حتی درباره ی او فکر کنم نمی خواستم مانند پدر و مادرم از آنها حساب ببرم.میبایست محکم و با شهامت باشم و اجازه ندهم کسی در کارهای من دخالت کند.دوست نداشتم ارسلان فکر کند که عاشقش هستم دیگه هیچ چیز برایم مهم نبود و توانسته بودم بر قلبم تسلط پیدا کنم.همراه حامد به خانه برگشتم.غروب دوباره به مخابرات رفتم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و دوست داشتم صدایشان را بشنوم.
دوباره ارسلان گوشی را برداشت.با خونسردی گفتم:ببخشید که دوباره مزاحم شدم ، می خواستم با پدر و یا مادر صحبت کنم.ارسلان به سردی گفت:خانواده تان همراه پدر و مادرم به قم رفته اند تا زیارت کنند فکر نکنم تا شب برگردند.
گفتم:فوزیه هم با آنهاست؟ارسلان با لحن سردی گفت:بله ایشون هم رفته اند ، شما نگران آنها نباشید همه حالشان خوب است.مخصوصا خود من بهتر از همه هستم.
پوزخندی زده و گفتم:به پدر و مادرم بگویید که من هم سلامت هستم و هر روز با خاله و دختر خاله ها و پسر خاله حامد عزیزم به تفریح میروم و حالم از همیشه بهتره.خدانگهداروبعد محکم گوشی را گذاشتم.از اینطور حرف زدنم راضی به نظر میرسیدم و از اینکه با او مانند خودش حرف زده بودم خوشحال شدم.حامد کنارم بودو با تعجب نگاهم کرد.لبخندی به او زده و گفتم:چیه؟خوشت اومد اینطور حرف زدم؟حامد لبخندی زد و گفت:باورم نمیشه که اینها را از تو شنیده ام.همیشه میترسم که تو یکروز با غریبه ازدواج کنی.
به شوخی گفتم:ولی نه هر غریبه ای.آشنا هم باشه بد نیست.
حامد با شسطنت گفت:فامیل باشه چطور؟
نیشخندی زده و گفتم:به جز پسرخاله با فامیل دیگه چرا.
حامد اخمی کرد و با هم از مخابرات خارج شدیم.
دو ماه در آمل ماندگار شدم.درست یک روز مانده بود که جواب امتحانها داده شد.آرام و قرار نداشتم نمی خواستم موقع گرفتن جواب کنکور در تهران باشم.قلبم به شدت میطپید.حامد را فرستادم تا به مخابرات برود و از پدرم جواب امتحان را بپرسد.یک ساعتی که حامد برای خبر آوردن رفته بود برایم یک قرن گذشت.وقتی او برگشت جعبه شیرینی در دستش بود با خوشحالی به طرفش رفته و گفتم:وای خدای من باورم نمیشه که قبول شدم.
حامد لبخندی زد و گفت:درست فکر کردی چون قبول نشدی این شیرینی بخاطر خودم است که دعا کردم در کنکور قبول نشوی تا راه برای رسیدن به تو برایم باز شود.
جا خوردم نزدیک بود بیهوش شوم.رنگ صورتم به وضوح پرید و به اجبار به در تکیه دادم تا از افتادنم جلوگیری کنم.همانجا جلوی در دو زانو روی زمین نشستم وقتی حامد حالم را دید با نگرانی گفت:لی بابا دختر من شوخی کردم تو چرا اینطوری شدی؟پاشو ببینم.تو الان دیگه برای خودت خانم دکتر هستی.
با خشم فریاد زدم:حامد تو خیلی بدجنس هستیواصلا از این کار تو خوشم نیامد نزدیک بود سکته کنم.
حامد به خنده افتاد و گفت:در رشته مامایی قبول شدی.اگر که تلاش می کردی حتما یک پزشک میشدی.در حالی که از رشته مامایی زیاد راضی نبودم با ناراحتی گفتم:من تلاش خودم را کردم ولی حیف باز هم نشد که به رشته ی مورد علاقه ام دست پیدا کنم و با ناراحتی به اتاقم رفتم تا چمدانم را ببندم.حامد داخل اتاقم شد و گفت:پسر آقای بزرگمر گوشی را برداشت و او بود که بهم گفت.ضمنا خواست از طرف او بهت تبریک بگم و بگم که زیاد خودت را ناراحت نکنی چون به هر حال تو به هدفت رسیده ای ولی کمی پایین تر...وبهد با خنده گفت:ای کاش آنها اینجا بودند و حال تو را میدیند.یک لحظه فکرم تو داری بی هوش میشوی.در همان لحظه خاله و دختر ها وارد اتاق شدمند.لبخندی زده و گفتم:من فردا می خواهم به تهران برگردم.ببخشید که در این مدت شما را اذیت کردم.
طیبه گفت:شما ببخشید که حامد بی انصاف شما را اذیت کرده است.
خاله با ناراحتی گفت:در این مدت دو ماه ما به تو خیلی عادت کرده ایم ای کاش پیش ما میماندی.
گفتم:برای من هم خیلی سخته ولی چاره ای ندارم باید بروم.
حامد گفت:امیدوارم موفق باشی مارا فراموش نکن انشاالله تا دو سه ماه دیگه همراه مادر مزاحمت می شویم.
منظورش را میدانستم سکوت کردم دوست مداشتم او را دوباره ناراحت کنم و حامد لبخندی از رضایت زد و مادرش با خوشحالی نگاه کرد.خاله هم لبخندی زد و گونه ام را بوسید
فردای آن روز من به تهران برگشتم مادر و پدر با دیدن من خوشحال شدند و هر کدام هدیه ای برای قبولی من در دانشگاه گرفته بودند.فوزیه خیلی خوشحال بود و مدام مرا میبوسید و تبریک میگفت.
شب خانم و آقای بزرگمهر برای تبریک به خانه مان امدند و دسته گل و شیرینی با خودشان آوردند ولی ارسلان همراه انها نبود.وقتی پدر از او پرسید ، آقای بزرگمهر گفت که ارسلان خسته است ولی گفت از طرف او به فیروزه خانم تبریک بگیم.تشکر کردم.بعد از رفتن آنها من و فوزیه در اتاق خواب کنار هم خوابیدیم.فوزیه گفت:میدانم تو ارسلان با هم دعوا کرده اید چرا چیزی به من نمیگی؟
غلتی زده و گفتم:نمی خواهم حتی فکر او را بکنم لطفا تو هم دیگه اینقدر درباره ی او صحبت نکن.
فوزیه با ناراحتی گفت:طفلک ارسلان هنوز مطب خودش را دایر نکرده است خانم بزرگمهر از این بابت ناراحت است میگفت:نمیدانم چرا ارسلان اصلا به مطبش نمیره و حاضر نیست آنجا را افتتاح کند.فقط صبحها به بیمارستان سر میزند و بعد از ظهرها وقتی به خانه می آید خودش را در کتابخانه سرگرم میکند.اومده بود میگفت که حتما بین فیروزه و ارسلان حرفی شده که آنها اینطور از هم فاصله گرفته اند من هم گفتم اطلاعی ندارم خانم بزرگمهر خیلی نگران شما دو نفر است.
سکوت کردم تا فوزیه ساکت شود و او هم دیگه چیزی نگفت.
یک هفته از آمدن من به تهران میگذشت و من ارسلان را ندیده بودم.شب وقتی پدر به خانه آمد بعد از شام دور هم نشستیم.پدر رو به من کرد و گفت:امروز آقای دکتر به شرکت پدرش آمد و می خواست با من حرف بزند.به من پیشنهاد کرد که اگه موافق باشیم تو را در مطبش استخدام کند.میگفت:بهت بگم اگه دوست داری روزها بعد از دانشگاه کاری انجام بدهی و در امدی داشته باشی خوشحال خواهد شد که در مطب او بعنوان منشی بعد از ظهرها کار کنی و اینکه گفت که حتما بهت بگم که مجبور به این کار نیستی.تصمیم با خودت است.
فوزیه گفت:چه عالی میشود.اینطوری به پدر فشار مالی نمی آید و تو میتوانی احتیاجات خودت را از این طریق فراهم کنی.رفتن تو در دانشگاه کلی هزینه برمیدارد و برای پدر سخته که اینها را فراهم کند الان تو به کیف و وسایل احتیاج داری.
گفتم:ولی من باید فکرهایم را بکنم.
پدر گفت:دکتر میگفت که میتونی از فردا سر کار بیایی.
گفتم:ولی من فردا برای ثبت نام باید به دانشگاه بروم.
پدر لبخندی زد و گفت:ولی تو باید از ساعت سه بعد از ظهر در مطب دکتر کار کنی.خوب فکرهایت را بکن چون کسی تورا مجبور به این کار نکرده ااست.
فوزیه در حالی که از این همه خونسردی و بی تفاوتی من عصبانی بود گفت:بهانه نگیر ، تو صبح باید برای ثبت نام بروی ولی بعد از ظهر بی کار هستی و میتونی سر کار بروی.قبول کردم و فردای آن روز بعد از ثبت نام به خانه آمدم.دلم بدجوری شور میزد و از اینکه ارسلان را ببینم مضطرب بودم.تصمیم داشتم مانند یک غریبه با او رفتار کنم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 21
بعد از ظهر ساعت سه بود که با غرغر فوزیه و اصرار او به مطب رفتم.کف مطب موکت فیروزه ای رنگ شده بود و رنگ اتاق ها و پرده ها به رنگ فیروزه ای بود و آرامش خاصی به محیط میداد.صندلی ها همه از چرم سفید در اتاق انتظار ردیف به چشم میخورد.وقتی وارد سالن شدم خانم قد بلند و مسنی را دیدم که پشت میز نشسته است.وقتی مرا دید گفت:بله فرمایشی داشتید؟
به طرفش رفتم و گفتم:سلام من فیروزه هوشمند هستم وآقای دکتر...
زن لبخندی زد و گفت:اوه ،بله شما منشی آقای دکتر هستید.منتظرتان بودم.دکتر سفارشتان را به من کرده بود.امروز روز دومی است که مطب را دایر کرده اند من موقتی اینجا هستم تا دکتر منشی جدیدی را جای من بگذارد و اینکه من مسئولیت دارم این کار را به شما یاد بدهم .بعد بدون وقفه شروع به کار کرد و راه و روش کار را نشانم داد.نیم ساعت بود که او صحبت میکرد و من گوش میدادم که یکدفعه در باز شد و ارسلان به مطب آمد.با دیدن او دلم فرو ریخت و رنگ صورتم بی اختیار چرید.او خیلی لاغر شده بود ریش و موهایش کمی بلندتر شده بود و قیافه ی او را کمی زننده کرده بود.
آرام سلام کردم و خانم حقیقی هم با صدای بلند به او سلام کرد.ارسلان در اصل جواب سلام او را داد و بدون توجه به من وارد اتاقش شد.
خانم حقیقی لبخندی زد وگفت:دکتر مرد خیلی خوب و باوقاریست من که او را خیلی دوست دارم.بعد ادامه داد:خب دیگه من باید بروم شما که دیگه مشکلی نداری؟
گفتم:دستتون درد نکنه ببخشید که وقت شما را گرفتم.
خانم حقیقی گفت:وظیفه ام بود.پس دیگه من میروم خدانگهدار.بعد کیفش را برداشت و از مطب خارج شد.
من پشت میز بزرگی نشستم.مطب خلوت بود ولی ده دقیقه بعد دو نفر با هم داخل شدند.اول کمی هول کردم ولی به خودم مسلط شدم.آنها تازه به پیش دکتر می آمدند و من می بایست برایشان پرونده تشکیل میدادم.بعد از اینکه پرونده را دستشان دام گفتم که میتوانند پیش دکتر بروند.یکی از آنها به طرف اتاق دکتر رفت و در زد صدای دلنشین ارسلان را شنیدم که گفت:بفرمایید داخل.وقتی در باز شد دیدم که میز ارسلان روبروی در است ، لحظه ای نگاهمن به هم خیره ماند و با بسته شدن در این نگاه به تپش تبدیل شد.در تنم لحظه ای رعشه به وجود امد.دوست نداشتن مستقیما در تیر نگاه او باشم.به مردی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم یک دسنش داخل گچ بود.بلند شدم و میز را به زحمت کشیدم مرد به کمکم آمد و با یک دست میز را با هم جابه جا کردیم.از او تشکر کردم و میز را روبروی در ورودی گذاشتم طوری که اصلا در قسمت دید ارسلان نبودم.وقتی میز جا به جا شد روی صندلی نشستم و مردی که وارد اتاق دکتر شده بود بیرون آمد و نفر بعدی وارد اتاق ارسلان شد.
بعد از ده دقیقه آن مرد هم بیرون آمد.در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم مرد از من خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.خانمی وقت قبلی می خواست و من برای ساعت 5 بعد از ظهر فردا به او وقت دادم.وقتی گوشی را گذاشتم ارسلان با اخم از اتاقش خارج شد.نگاه تندی به صورتم انداخت و گفت:کی بهت اجازه داد که میز را جا به جا کنی؟
ناخودآگاه از ترس سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم:اینطورمن راحتترم و ورود اشخاص را بهتر میبینم.
ارسلان با خشم گفت:در اینجا هر کاری که بخواهی بکنی باید از من اجازه بگیری.حالا میز را سر جایش بگذار.
آرام گفتم:چشم.ارسلان با همان حالت به اتاقش برگشت.
به سختی توانستم میز را سر جایش بگذارم وقتی خواستم میز را کمی عقب تر بکشم لبه ی تیز میز دستم را پاره کرد دستمالی برداشتم و آن را روی پارگی گذاشتم.در همان لحظه چند نفر پشت هم داخل شدند اسم هایشان را نوشتم و برایشان پرونده باز کردم و بدون اینکه متوجه شوم گوشه ی پرونده ی یکی از آنا خونی شد.
صندلی ام را طوری گذاشتم که وقتی در باز میشد روبروی ارسلان قرار نگیرم و کتر در دید او باشم.در همان لحظه پیرمردی با دو لیوان چای وارد مطب شد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:بالاخره منشی جدید آقای دکتر تشریف آوردند.مدت شش ماه است که دکتر مطب را دایر نکرده بود میگفت که می خواهد منشی خوبی را برای خود استخدام کند.دکتر میگفت:منشی عزیزش به مسافرت رفته و تا او نیاید مطب را باز نمیکند.در این ساختمان بیشتر از پانزده تا مطب است و فقط دکتر بزرگمهر برای افتتاح آن تنبلی کرده بود خدا را شکر که او هم توانست مطبش را افتتاح کند.
پیرمرد یک ریز حرف میزد.یک لیوان چای روی میزم گذاشت تشکر کردم و بعد در زد و به اتاق دکتر رفت.صدای ارسلان را می شنیدم که از او تشکر میکرد.وقتی پیرمرد از اتاق خارج شد لبخندی زد و چسب زخمی را روی میزم گذاشت و گفت اینو آقای دکتر داد و گفت که آن را به دستتان بزنید تا جای زخم آلوده نشه.بعد با این حرف از اتاق خارج شد.
جا خوردم ارسلان هنوز به من توجه داشت وبرایش مهم بودم.او با این کارش بیشتر مرا عذاب میداد.محبت و گذشت او قلبم را مالامال از عشق میکرد.عشقی که به اجبار آن را مهار کرده بودم.چسب را آرام برداشتم و با بغضی که در گلویم نشسته بود به دستم زدم.
ساعت هشت شب ارسلان از اتاقش بیرون آمد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:ساعت هشت است میتونی به خانه بروی.بعد خودش در حالی که کیف در دستش بود زودتر از مطب خارج شد.
جا خوردم فکر میکردم که با هم به خانه بازمی گردیم ولی او بدون توجه به من از مطب خارج شد.در را کلید کردم و از پله ها پایین آمدم.چون پول کمی همراه داشتم مجبور شدم در ایستگاه اتوبوس منتظر بمانم صف طولانی بود و درست ساعت نه و نیم شب به خانه رسیدم.با خستگی به همه سلام کردم و به اتاقم رفتم.فوزیه طبق معمول به اتاقم امد و خواست بداند که امروز در مطب چطور بوده است.همه چیز را با خستگی تعریف کردم.فوزیه لبخندی زد و گفت:وای خدای من.ارسلان خیلی عصبانی است!
مادر هر چه برای صرف شام مرا صدا زد قبول نکردم و در رخت خواب خوابیدم.
سعی می کردم به چیزی فکر نکنم چشم هایم را بستم تا همه چیز را فراموش کنم بالاخره با هر بدبختی بود خوابیدم و شب را به روز رساندم.از یک هفته ی دیگه میبایست دانشگاه میرفتم.بخاطر همین صبحها بی کار بودم و بعداز ظهرها به مطب میرفتم.ولی ارسلان هم چنان با من سرد و خیلی رسمی برخورد میکرد و من هم سعی میکردم او را فراموش کنم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 22
روز جمعه همه در خانه بودیم و پدر داشت برای فوزیه تخت خواب محکمی درست میکرد.فوزیه هم کنار پدر با بوم رنگ و قلموهایش مشغول بود و مادر هم طبق معمول در آشپزخانه سر میکرد و من هم کنار پنجره نشسته بودم و به حرکات سرد و پر از تمسخر ارسلان فکر میکردم.لحظه ای بعد خانم بزرگمهر به خانه مان آمد و گفت که آقایی زنگ زده و با فیروزه خانم کار داره.
من با تعجب گفتم:ممکنه کی باشه که با من کار داره.بعد سریع بلند شدم و به خانه ی آقای بزرگمهر رفتم.خانم بزرگمهر هم همراهم آمد.ارسلان و آقای بزرگمهر در سالن نشسته بودند آرام سلام کردم که فقط صدای آقای بزرگمهر را شنیدم که جواب سلامم را داد.
خانم بزرگمهر گفت:بیا عزیزم گوشی را بردار.تلفن گنار دست ارسلان روی میز بود به طرفش رفتم قلبم به شدت میلرزید.وقتی کنار تلفن ایستادم بوی ادکلن ارسلان را حس میکردم وقلبم فرو میریخت.گوشی را برداشتم و گفتم:الو بفرمایید.صدا آشنا بود ولی نمیتوانستم به یاد بیاورم که چه شخصیست.گفتم:ببخشید من هنوز نتوانسته ام شما را به یاد بیاورم.
مرد گفت:به همین زودی مرا فراموش کردی؟دست خوش بابا ، چقدر شما باهوش هستید.
لبخندی زده و گفتم:اگه کمی مرا راهنمایی کنید حتما شما را به یاد می آورم.
مرد گفت:ببینم جشن بزرگ خانه ی...
یکدفعه با صدای بلند و نیمه فریاد گفتم:آقا سجاد شما هستید؟
سجاد خندید و گفت:بله خودم هستم ، حالتون چطوره؟معلومه که خیلی باهوش هستید.
نگاهی به ارسلان انداختم او داشت جدول روزنامه را حل میکرد و با شنیدن اسم سجاد جا خورد نگاه خشنی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت.
سرم را پایین انداختم تا از نگاه ارسلان در امان باشم او هم مشغول حل کردن جدول شد ولی به وضوح لرزش دستش را میدیدم.
گفتم:ببینم ، شما در امتحانات کنکور قبول شده اید یا نه؟
سجاد جواب داد:بله قبول شدم ولی در رشته ی مهندسی شیمی.
با خوشحالی گفتم:عالیه ، بهت تبریک میگم.پس حالا شما هم آقا مهندس شده اید.عمدا اینطور حرف میزدم تا کمی ارسلان را عصبانی کنم و جواب تمام حرکات سردش را جبران کرده باشم.
سجاد پرسید:شما چطور؟قبول شده اید یا نه؟
آهی کشید و گفتم:آره قبول شدم ولی در رشته ی مامایی.اصلا این رشته را دوست ندارم.حیف شد.
سجاد خندید و گفت:ناشکر نباشید ، الان خیلی ها آرزو دارند مانند شما در کنکور قبول میشدند.
لبخندی زده و گفتم:ناشکر نیستم ولی من بایستی بیشتر تلاش میکردم و ادامه دادم:خب حال شما چطوره؟خیلی از شنیدن صدای شما خوشحالم.باورم نمیشه که شما مرا هنوز بخاطر داشته باشید و برایم تلفن کنید.
سجاد آرام گفت:از روزی که شما را دیده ام بیشتر برای آینده امیدوار شده ام.چند بار تصمیم گرفتم برایتان زنگ بزنم ولی بهانه ای نداشتم و اینکه خجالت میکشیدم مزاحمتان شوم.میترسیدم شما را ناراحت کنم.
گفتم:این حرف را نزنید.من از دیدن شما همیشه خوشحال خواهم شد.
سجاد با من من گفت:ببخشید میتونم دوباره شما را ببینم؟خیلی دوست دارم بیشتر با شما آشنا شوم.
گفتم:فردا ساعت شش در مطب منتظرتانم.آخه من بعد از ظهرها در مطب منشی هستم.
سجاد با خوشحالی گفت:چه عالی ، اینطور من راحتترم.لطفا آدرس مطب را بگویید تا یادداشت کنم.
آدرس مطب را به او دادم و سجاد هم با خوشحالی آن را یادداشت کرد.گفتم:فردا ساعت شش بعد از ظهر منتظرتانم ، پس به امید دیدار تا فردا.
سجاد گفت:خدانگهدار.بعد گوشی را گذاشت.وقتی گوشی را گذاشتم چشمم به ارسلان افتاد او خیلی عصبانی بود.از خانم بزرگمهر بخاطر تلفن تشکر کردم و وقتی خواستم از خانه شان خارج شوم آقای بزرگمهر صدایم زد و گفت:دخترم بیا کنارم بنشین که می خواهم باهات حرف بزنم.
خیلی معذب شدم.با خجالت روی مبل استیل و زیبایشان نشستم وقتی نشستم ارسلان آرام بلند شد و به کتابخانه رفت.از این کار او حرصم در آمد ولی چیزی نگفتمواقای بزرگمهر لبخندی زد و گفت:خب دخترم از کار جدیدت راضی هستی؟
در حالی که سرم پایین بود گفتم:بله راضی هستم و زیاد خسته نمی شوم.
اقای بزرگمهر با مهربانی گفت:خوشحالم که این پسر بداخلاق من شما را اذیت نمی کند.
گفتم:من از فردا باید صبح ها به دانشگاه بروم.نمیدانم میتوانم کارم را ادامه دهم یا نه؟
اقای بزرگمهر گفت:اگه دیدید که خسته می شوید بهتره که به مطب نروید دکتر میتواند منشی جدیدی را استخدام کند.
از این حرف اقای بزرگمهر ناخودآگاه حسی مانند حسادت روی دلم نشست و از اینکه ارسلان منشی جدیدی استخدام کند ناراحت شدم.با عجله گفتم:نه من خسته نمیشوم چون کار مطب اصلا سخت نیست و اینکه می توانم در سکوت آنجا درسم را هم بخوانم.
اقای بزرگمهر لبخندی موذیانه زد و گفت:امیدوارم موفق شوی و بعد کتابی که در دستش بود را به طرفم گرفت و گفت:عزیزم میشه این کتاب را در کتابخانه بگذاری من کمی خسته هستم.
لبخندی زدم و بلند شدم.کتاب را از او گرفتم و به طرف کتابخانه رفتم وقتی داخل آنجا شدم دیدم ارسلان روی مبل تکیه داده است و کتاب میخواند.
کتاب را داخل قفسه گذاشتم و وقتی خواستم خارج شوم ارسلان با صدای محکم و خشنی گفت:شما بلد نیستید در بزنید؟!
در جا میخکوب شدم قلبم فرو ریخت و به طرفش برگشتم و در حالی که سعی می کردم مانند خودش محکم و خشن برخورد کنم گفتم:من نمیدانستم شما اینجا تشریف دارید ، ببخشید که بدون اجازه وارد شدم.
ارسلان کتاب را بست و با لحن سردی گفت:ولی شما دیدید که من به کتابخانه آمدم ، حتما منظوری داشتید که بدون اجازه آمدید.
پوزخند تمسخرآمیزی زده و گفتم:متأسفانه من اصلا حواسم به شما نبود تا بدانم شما به کتابخانه آمده اید.با این حرف خواستم به او بفهمانم که حرکات سرد او برایم اصلا مهم نیست در صورتی که واقعا برایم مهم بود و ذره ذره خرد میشدم ولی به اجبار آن حرکات را تحمل میکردم و با این حرف به سرعت از کتابخانه بیرون آمدم.قلبم به شدت میتپید و از اینکه او خواسته بود مرا ناراحت کند عصبانی بودم.
از خانم و اقای بزرگمهر خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.وقتی فوزیه فهمید که سجاد تلفن زده و قراره فردا ساعت شش همدیگر را ببینیم خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت:فیروزه ، تو چرا این کارها را می کنی؟وقتی تو ارسلان همدیگر را دوست دارید دیگه نباید به ردیف طبقاتی او فکر کنی.ارسلان اصلا به این موضوع فکر نمیکنه چون دوستت داره و میخواد در کنار تو خوشبخت بشه و تو را خوشبخت کنه.آخه دیوانه شده ای؟!این فکر داره باعث فاصله ی بین تو و او می شه.ارسلان دوستت داره چرا باور نمی کنی؟
در حالی که برای خودم چای میریختم گفتم:من میترسم آینده ام در کنار ارسلان تباه بشه.می ترسم بعدها ارسلان پشیمان بشه که چرا مرا به همسری قبول کرده است.من که چیزی ندارم تا ارسلان به من افتخار کنه.
فیروزه با ناراحتی گفت:بی خود حرف نزن.تو مهربان هستی ، زیبایی داری ،ارسلان به عشق تو افتخار میکند.اون میدونه که دوستش داری ، آخه خواهر عزیزم چرا اینجور فکر میکنی؟ارسلان مرد فهمیده و باجذبه ایست او در سنگینی و متانت در فامیل هایش زبانزد است تو نباید انتظار داشته باشی که او مانند سجاد و یا مردهای دیگه رفتار کنه.نمیدانم چه چیزی باعق این همه خودخواهی تو شده ولی ارسلان مردی نیست که الکی عصبانی شود.میدانم که تو حتما او را ناراحت کرده ای که الان مدت چند ماهیست که با هم قهر کرده اید.واقعا برایت متأسفم.
گفتم:حالا اقا ارسلان با من سر جنگ گرفته است و خیلی بدرفتاری میکند ، لازم نیست زیاد به او فکر کنیم باید ببینیم خدا چه می خواهد.
فردا از مسیر دانشگاه به مطب رفتم.زودتر از ارسلان آمده بودم و پشت میز نشستم.نیم ساعت بعد ارسلان وارد مطب شد به احترامش بلند شدم و سلام کردم او خیلی آرام و سرد جوابم را داد و به اتاقش رفت.بعد از لحظه ای زنگ را فشرد و من به اتاقش رفتم.بدون اینکه مرا نگاه کند گفت:امروز تا ساعت پنج بیشتر در مطب کار نمی کنم اگه مریضی اومد و خواست برای بعد از ساعت پنج وقت بگیرد قبول نکن.شما هم میتوانید ساعت پنج به خانه برگردید.
لحظه ای خنده ام گرفت ولی به اجبار خودم را نگه داشتم چون میدانستم که ارسلان میداند که قراره سجاد ساعت شش به دیدنم بیاید این نقشه را کشیده بود تا من و سجاد همدیگر را نبینم.
آرام گفتم:چشم ، حالا میتونم بم؟
ارسلان در حالی که سرش پایین بود و خودش را مشغول نوشتن کرده بود گفت:بله میتونید برید.
از اتاقش خارج بیرون آمدم و پشت میز نشستم.از طرفی خوشحال بودم که ارسلان نسبت به سجاد حسادت میکند و از طرفی حرصم درآمد که اینطور سرد و بی تفاوت بود و آنقدر کینه ای است که هنوز بعد از گذشت چند ماه نتوانسته حرفهایم را فراموش کند و ...
در همان لحظه بیماری داخل شد و منو از افکار بین خودم و ارسلان بیرون کشید.انروز خیلی مریض داشتیم و من هم از ساعت پنج به بعد بیمار قبول نکردم.ساعب پنج و نیم بود که ارسلان از اتاقش بیرون امد رو به من کرد و گفت:بهتره شما وسایلتان را جمع کنید و بروید.راستی اگه مادرم را...بعد حرفش را قطع کرد و چند لحظه بعد ادامه داد:نمی خواد خودم برایش تلفن میزنم حالا شما لطفا بروید.
احساس میکردم خیلی عصبی و ناراحت است و حرکاتش با اضطراب همراه بود.
آرام بلند شدم کیفم را برداشتم و گفتم:شما اینجا میمانید؟
ارسلان در حالی که به اتاقش برمیگشت گفت:نه من هم چند لحظه ی دیگه مطب را تعطیل میکنم شما زودتر بروید دیرتان میشود.
چادر را سرم کردم و وقتی خواستم خارج بشوم لحظه ای نگاهی به صورت پر از مویش انداختم وقتی دید که نگاهش میکنم چهره ای خشن به خودش گرفت و تا خواست حرفی بزند من سریع سرم را پایین انداختم و از مطب خارج شدم.جلوی در ساختمان ایستادم تا سجاد بیاید دوست نداشتم مرا دختر بدقول بداند.
بعد از یک ربع ارسلان با کیف و عینک دودی از ساختمان خارج شد وقتی مرا جلوی در دید با اخم گفت:چرا اینجا ایستاده ای؟
سرم را پایین انداختم تا از نگاه عصبانی او در امان باشم.گفتم:منتظر کسی هستم.
ارسلان با خشم گفت:ولی اینجا خوب نیست که ایستاده ای بیا با هم به خانه برویم.
بعد از یک ماه که با هم در مطب بودیم این اولین بار بود که از من میخواست تا همراهش بروم.در این مدت او خودش تنها به خانه میرفت و من هم با اتوبوس این مسیر را طی میکردم.
از این حرف او کمی عصبی شدم ولی با خونسردی گفتم:متأسفانه نمی توانم بدقول باشم.باید همینجا بمانم تا ده دقیقه ی دیگر او می آید و اگه نیامد بهتان قول میدهم به خانه بروم.
ارسلان با عصبانیت نگاه خشمگینی به صورتم انداخت و گفت:امیدوارم این فکر پوچ که او هم طبقه ی خودت است را در آینده مدنظرت نگیری چون هر اشتباهی را نمی شه دوباره جبران کرد .بعد با ناراحتی به طرف ماشین مدل بالایش رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 23
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که سجاد در حالی که بلوز آستین بلند پاییزی تراشیده بود به طرفم آمد.صورتش با ظرافت خاصی تراشیده شده بود و قیافه ی بچگانه و معصومش نگاه هر دختری را به طرف خودش جذب میکرد.با دیدن همدیگه خوشحال شدیم.سلام کردم او با ذوق زدگی روبرویم ایستاد و گفت:سلام ، نمیدانی چقدر از دیدنت خوشحالم.گفتم:من هم همینطور.بعد با هم مشغول قدم زدن شدیم.در نزدیکی مطب پارک بزرگی بود.به انجا رفتیم و کنار هم نشستیم.پسر خیلی شوخ و شادی بود با هم صحبت کردیم و بیشتر صحبتهایش در مورد کنکور و دانشگاه بود.لحظه ای به خودم امدم که ساعت هشت و نیم شب بود.لیوان شیرکاکایویی که سجاد برای من و خودش گرفته بود را توی سطل آشغال انداختم و با عجله گفتم:وای چقدر حرف زدیم من دیرم شده.
سجاد گفت:اگه موافق باشی شما را با موتور برسانم؟
با تعجب نگاهش کردم.
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:موتور را توی پارکینگ همین نزدیکی پارک کرده ام اگه از سوار شدن روی موتور نمی ترسید حاضرم شما را برسانم.
در حالی که کیفم را برمیداشتم و چادر را روی سرم مرتب کرده و گفتم:متأسفانه نمیتوانم سوار موتور شما شوم ماشین زیاد است.به خانه میروم.و بعد خداحافظی کردم و لب خیابان ایستادم.
سجاد بعد از لحظه ای کوتاه با موتور جلوی پایم ترمز کرد و گفت:راستی شما را کی میتونم دوباره ببینم؟
لبخندی زده و گفتم:شما که جای مرا یاد گرفته اید ، هر وقت که کاری داشتید میتوانید به مطب بیایید از دیدنتان خوشحال میشوم.
سجاد نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:پس خدانگهدار تا فردا.بعد با سرعت از جلوی چشمم دور شد.
هنوز از رفتن سجاد لحظه ای نمی گذشت که ماشین ارسلان جلوی پایم ترمز کرد در ماشین را باز کرد و با لحن سردی گفت:سوار شو به خانه برویم.بدون چون و چرا سوار ماشینش شدم.هردو سکوت کرده بودیم.قلبم به شدت میتپید.دوست داشتم میتوانستم با او مانند سجاد صمیمی و دوستانه برخورد کنم ولی او آنقدر جدی و خشک بود که جرأت هیچ حرفی را به من نمیداد.
وقتی ماشین را در باغ پارک کرد از او تشکری کردم و به خانه آمدم.قیافه ی رنگ پریده و ناراحت او مانند نیشتری بر دلم فرود آمد دوست نداشتم هیچوقت او را ناراحت ببینم ولی نمیدانم چرا هر دو با هم اینطور رفتار میکردیم.مادر نگرانم شده بود به مادر گفتم که همراه ارسلان به خانه آمدم و مادر هم حیالش راحت شد و دیگه چیزی نپرسید.
فردا بعد از دانشگاه به مطب رفتم ساعت چهار بعداز ظهر بود که سجاد وارد مطب شد و وقتی او را دیدم کمی جا خوردم ولی به اجبار لبخندی زده و گفتم:بله فرمایشی داشتید؟
سجاد لبخندی موذیانه زد و گفت:بله.با منشی آقای دکتر کار دارم ولی حیف که نمیدانم ایشون وقتی منو میبینه خوشحال میشه یا نه.
بلند شدم و در حالی که یکی از پرونده ها را در قفسه میچیدم گفتم:مگه میشه از دیدن شما خوشحال نشوم؟!
سجاد زیرکانه پرسید:جدی میگی؟!یعنی باور کنم که از دیدن من خوشحال می شوی؟
یکی از بیماران که در کنارم نشسته بود نگاهی با کنجکاوی به ما انداخت ولی چیزی نگفت.در همان لحظه در اتاق ارسلان باز شد و او بیرون آمد وقتی چشمش به سجاد افتاد جا خورد و نگاه تندی به من انداخت.کمی نگران شدم و دلم لرزید.آرام بلند شدم و رو کردم به ارسلان و گفتم:ایشون آقا سجاد هستند که در جشن با هم آشنا شدیم.
ارسلان آرام و با لحن سردی گفت:بله ایشون را می شناسم ، رو کرد به سجاد و ادامه داد:حالتون چطوره؟نکنه مشکلی دارید که به اینجا آمده اید.
سجاد لبخندی زد و به شوخی گفت:بله ، مشکل من این است که فیروزه خانم منشی شما شده است و من هم راه اینجا را یاد گرفته ام.
احساس کردم سجاد عمدا اینطور حرف زد تا عکس العمل ارسلان را ببیند.از اینطور حرف زدن سجاد شرمگین شدم و با نگرانی به ارسلان نگاه کردم.
ارسلان در حالی که سعی میکرد بر خشم و عصبانیتش مسلط شود با صدای محکم ولی آرامی گفت:ولی یادتان نرود اینجا یک مطب است نه خانه ی عشاق!!بعد لبخند عصبی زد و دوباره وارد اتاقش شد.
بیمار بعدی را داخل فرستادم و رو کردم به سجاد و گفتم:خوب نبود که اینطور با دکتر صحبت کردی او ناراحت شد.
سجاد لبخندی زد و گفت:مهم نیست او باید منو تحمل کنه.
نگاهی به صورتش انداختم.چهره اش شاد و سرحال بود گفتم:بهتره دیگه به مطب نیایی من ساعت یک از دانشگاه تعطیل میشوم.اگه کاری داشتی میتونی آن موقع به دیدنم بیایی.
سجاد با نگرانی گفت:انگار ناراحتت کرده ام؟
لبخندی زده و گفتم:نه اینطور نیست فقط دوست ندارم دکتر فکرهای ناجور درمورد من بکنه.
سجاد گفت:از هفته ی دیگه به دانشگاه میروم و مجبوریم کمتر همدیگر را ببینیم و من اینطور ناراحت هستم لااقل باید یکروز در میان شما را ببینم.
نگاه سردی به صورتش انداختم و گفتم:ولی اینطور برای من بد می شود.من یک دخترم و ...
سجاد سریع حرفم را قطع کرد و گفت:موافق هستی هفته ای یک بار همدیگر را ببینیم؟
با اخم گفتم:ولی من دلیلی برای این کار نمی بینم.شما...
سجاد دوباره حرفم را قطع کرد و گفت:فیروزه خانم خواهش می کنم دیگه مخالفت نکنید.با اجازه من میروم.بعد آهی کشید و گفت:اگه شما بدانید که از دیدنتان چقدر خوشحال میشوم هیچوقت خودتان را از من مخفی نمی کردید.آنقدر این حرف را صادقانه و بی ریا گفت که اشک در چشمانش حلقه زد.ناخودآگاه اخمهایم باز شد.لبخندی زده و گفتم:من کی خودمو مخفی کرده ام؟باشه ، هر وقت که دوست داری میتونی به دیدنم بیایی.حالا اینطور برایم قیافه ی معصومانه نگیر که اصلا خوشم نمیاد.
سجاد لبخندی مهربان زد و یکدفعه با پررویی و شیطنت گفت:وای گرفتار شدن چه مصیبت ها دارد.
از این حرف او سرخ شدم و سرم را پایین انداختم ولی نمیدانم چرا قلبم برایش به طپش نیفتاد و احساسی که به ارسلان داشتم را در او حس نکردم.در صورتی که با دیدن ارسلان و شنیدن صدای او قلبم می لرزید و برای دیدن او لحظه شماری میکردم.
سجاد خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.ساعت هشت وقتی مطب تعطیل شد ارسلان بدون توجه به من به خانه رفت و من هم سوار اتوبوس شدم و به خانه رفتم.
یازده ماه از رفت و امد سجاد با من می گذشت ولی من هنوز به او هیچ احساسی نداشتم و فقط هفته ای یک بار همدیگر را میدیدیم و به مدت ده دقیقه در کنار هم بودیم و در مورد دانشگاه و درسها با هم حرف میزدیم.ارسلان هم از این رفت و امدهای سجاد خبر داشت بخاطر همین هنوز با من سرد و خشن برخورد میکرد و میدانستم که بین من وارسلان فاصله ها ایجاد شده و مقصر اصلی هم خودمان بودیم.ارسلان با اخم و خشم خودش و من هم با طرز فکری که پدر در ذهنم پرورش داده بود که ما هم طبقه ی آنها نیستیم و نباید به پسر آنها دختر بدهیم چون باعث بدبختی پسر خوشبختشان می شویم.
یک روز که با سجاد در پارک قدم میزدم او روبه من کرد و بهم پیشهناد ازدواج داد.با ناباوری نگاهش کرده و گفتم:ولی من و تو هر دو دانشجو هستیم.سجاد لبخندی زد و گفت:درسته ولی انگار یادت رفته که من در حال حاضر کار هم میکنم و تو هم در مطب مشغول هستی.
با ناراحتی گفتم:ولی اگه من ازدواج کنم نمیتوانم دیگه در مطب کار کنم و اینکه مسئله خانه چی میشه؟تو نمیتونی کرایه ی خانه بدهی.
سجاد روبرویم ایستاد و گفت:فیروزه بهانه نگیر.من دوستت دارم و تو هم دوستم داری.اینقدر به اینجور مسائل فکر نکن.ما مدتی در خانه ی پدرم زندگی میکنیم تا کمی پس انداز کنیم و بعد خانه ای کوچک و نقلی میخریم و با هم زندگی خوبی را شروع میکنیم.دو دل شده بودم گفتم:ولی فکر نمیکنی که هنوز ازدواج برای تو زود است؟آخه ، آخه هنوز بیست و یک سالت بیشتر نشده.
سجاد با اخم گفت:منظورت اینه که یعنی هنوز من بچه هستم؟!
سریع گفتم:نه این حرف را نزن تو یک مرد بزرگ هستی.فقط من نمیتوم با پدر و مادرت زندگی کنم.آنها برای خودشان الانشم مشکل دارند تا چه برسه که یک نون خور اضافی هم به جمع آنها پیوسته بشه!
سجاد نگاه سنگینی به صورتم انداخت و با لحن محکمی گفت:خوب فکرهایت را بکن من و تو در کنار هم میتونیم حتی به زندگی پدر و مادرم سر و سامان بدهیم.تو اصلا سربار آنها نخواهی شد.وقتی به صورت معصوم و بی ریای او نگاه کردم نتوانستم چیزی بگویم.سرم را پایین انداختم و گفتم:بهتره در این مورد فکرهایم را بکنم نمیدانم بهت چی بگم.
سجاد با مهربانی گفت:آره ولی بهتره هر چه زودتر این کار را بکنی چون قراره پنجشنبه چدر و مادم به خواستگاریت بیایند و دوست ندارم آنها دست خالی برگردند.
با تعجب گفتم:سجاد تو چی می گی؟!
سجاد خندید و گفت:آنها قراره به خواستگاریت بیایند دوست دارم که در همانجا جوابم را بدهی.
دلم شور میزد و از ته دل با این ازدواج ناراضی بودم چون هنوز ارسلان بود که بر قلبم حکومت میکرد ولی ای کاش ارسلان هم طبقه ی من بود بخدا میتوانستم در برابر این همه خشم و اخلاق بد او ایستادگی کنم و با صدای بلند بگویم که دیوانه وار دوستش دارم ولی با وضعیت مالی هر دویمان امکان نداشت.مدام در دل حسرت می خوردم که ای کاش ارسلان هم مانند سجاد فقیر و بی چیز بود تا میتوانستم زندگیم را زیر پاهایش بریزم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 24
چهارشنبه بعد از ظهر بود که مجبور شدم موضوع خواستگاری را به مادرم بگویم مادر نگاهی به صورتم انداخت وئ گفت:تو او را خوب می شناسی؟
آرام گفتم:آره مادر.مدت یازده ماه است که می شناسمش.پسر خیلی خوب و مهربانی است او تا سه سال دیگه مهندس میشه.
مادر آهی کشید و گفت:پارسال که خاله و حامد به تهران برای خواستگاریت آمده بودند تو گفتی که بعد از اتمام دانشگاه تصمیم به ازدواج داری، حالا چطور شده که...لبخندی به اجبار زده و گفتم:مامام جان خودت بهتر میدانی که من حامد را فقط مانند برادر دوست دارم.خب وقتی پافشاری خاله و حامد را دیدم این حرف را به اجبار زدم.
مادر بوسه ای به گونه ام زد و گفت:انگار بدجوری گلوت گیر کرده است.باشه عزیزم امشب به پدرت خبر میدهم.
فوزیه باور نمیکرد که می خواهم با کس دیگه ای ازدواج کنم.خیلی عصبانی بود و مادام غر میزد ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و می خواستم با سجاد زندگی کنم با مردی که هم طبقه ی خودم بود مردی که مرا درک میکرد و می فهمید.
پدر به اقای بزرگمهر خبر داد که قراره برای من خواستگار بیاید و دوست داشت که او هم در این مراسم حضور داشته باشد.اقای بزرگمهر و چدر که همدیگر را حتی از یک برادر بیشتر دوست داشتند در کنار هم نشسته بودند و قبل از اینکه خانواده ی سجاد سر برسند با هم حرف میزدند و میگفتند که چی باید به انها بگویم.دل تو دل نداشتم دنگ صورتم به وضوح پریده بود و احساس ضعف شدیدی میکردم غروب پنجشنبه بود که خانواده ی سجاد همراه خود او به خانه ما امدند.پدر سجاد مرد خشن و بددهنی بود از دیدن او کمی دو دل شده بودم ولی با خودم گفتم:من که نمی خواهم با پدر او زندگی کنم اصل خود سجاد است که میدانم واقعا دوستم دارد.بعد از کمی گفتگو با خانواده ی آنها پدر با صورتی ناراحت و عصبی به اشپزخانه امدوقتی چشمم به صورت ناراحت پدر افتاد متوجه شدم که به این وصلت راضی نیست.
پدر با اخم گفت:فیروزه این چه کاری است که میکنی.این پسر یک بچه است ، تو چطور می خواهی با او زندگی کنی ، تو و او با هم فقط چهار ماه تفاوت سنی داری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:ولی او پسر خیلی خوبیست من از صداقت او بیشتر خوشم می آید.
پدر با ناراحتی گفت:ولی من دلم به این وصلت راضی نیست اگه تو دوست داری باشه ، با او ازدواج کن من مخالفت نمی کنم ولی نمیدانم چرا نگران هستم.خانواده اش اصلا قابل تحمل نیستند.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.پدر وقتی سکوتم را دید گفت:میل خودته هرچی تو بگی ولی...بعد سکوت کرد نگاه ناراحتی به صورتم انداخت و با دلی آشفته ، پدرانه داخل پذیرایی رفت.
مادر صدا زد تا چای ببرم.چادر سفید گلدارم را سرم گذاشتم و به پذیرایی رفتم.همه به احترامم بلند شدند ولی پدر سجاد حتی نگاهی به صورتم نینداخت.اول چای را جلوی اقای بزرگمهر تعارف کردم او لبخند سردی بهم زد گفت:امیدوارم خوشبخت بشیوبعد چای را به پدر سجاد تعارف کردم ولی او دستم را رد کرد در همان عین مادر سجاد که زن مهربان و خوش قلبی بود به اجبار لبخندی زد و گفت:عزیزم پدر سجاد زیاد اهل چای نیست.به جای او بدهید من بخورم که مال دست عروس خوشگلم است که خوردن چای اون منو جوون میکند.
لحن صادق و بی ریای او قلبم را پر از محبت کرد.لبخندی زدم و چای را تعارف کردم.وقتی چای را جلوی سجاد گرفتم او با شرم و صورتی گلگون شده نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:چقدر سرخ شدی؟
آرام گفتم:پس صورت خودت را در آیینه ندیده ای؟او لبخندی زیبا زد و چند حبه قند برداشت.وقتی کنار مادرم نشست پدر سجاد نگهی به صورتم انداخت و گفت:من راضی به این ازدواج نیستم!!
جا خوردم و با ناباوری به سجاد نگاه کردم.سجاد هم با رنگی پریده و مضطرب ، معصومانه و آرام به پدرش گفت:پدر ، خواهش میکنم دیگه شروع نکن.ما که حرفهایمان را زده ایم.
پدر سجاد با خشم پنهان گفت:تو ساکت باش.من باید تمام سنگ هایم را اول با این خانواده واکنم.بعد رو به من کرد و در حالی که نفرتش را پنهان میکرد با لحن خشتی گفت:شما بهتر میدانید که سجادهنوز بچه است ولی از من زن میخواهد.او هنوز درس میخواند من میترسم این لزدوتج مانع از تحصیلاتش شود.ولی با وجود اصرار بیش از حد سجاد و پافشاری او راضی شدم به خواستگاری بیایم.حتما میدانی که من هفت تا بچه دارم و تازه مدتیست که میتوانم شکم آنها را سیر کنم و شما نباید از من توقع داشته باشید که عروسی آنچنانی برایتان بگیرم.
سرم را پایین انداختم و به حرفهای پر از کینه و نفرت او گوش میدادم و ذره ذره جلوی خانواده ام و اقای بزرگمهر خرد میشدم.
مادرم با اخم گفت:ما که هنوز درباره ی عروسی حرفی نزده ایم که شما دارید این مسئله را پیش میکشید.
اقای بزرگمهر با لحن پدرانه ای گفت:فیروزه جان در اینده برای خودش خانم دکتری میشود و او میتواند همراه اقا سجاد زندگی خودش را به نحو احسن ادامه بدهد.فقط شما باید دو سه سال کمی به انها برسید و زیر پر و بالشان را بگیرید تا کمی بتوانند روی پا بایستند.
نگاهی به صورت معصوم و بچگانه ی سجاد انداختم او با نگرانی نگاهم میکرد.بعد از کمی جرو بحث کردن در مورد مهریه که پدر سجاد خیلی سبک گرفته بود همه منتظر جوابم ماندند و من بدون اینکه بدانم چه میکنم در همان لحظه بخاطر دل کوچک سجاد جواب بله را دادم و انگشتری سبک و نازک در انگشت دستم به چشم میخورد و برق خوشحالی را در چشمان سجاد میدیدم و از این کارم راضی بودم ولی نه از ته دل.مادر سجاد زنی مهربان و خوش قلب بود و مدام دور سرم مانند پروانه میگشت و قربانصدقه ام میرفت.
بعد از رفتن سجاد و خانواده اش پدر و مادر از دستم خیلی عصبانی بودند ولی من در حالی که دلم از اینده شور میزد به اتاقم رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 25
فردای آن روز به مطب رفتم.با تعجب دیدم که ارسلان زودتر از من در مطب حضور دارد رنگ صورتش به وضوح پریده بود و آشفته به طرفم آمد.آرام سلام کردم و پشت میز نشستم ارسلان روبرویم ایستاد.نگاه سنگینی به صورتم انداخت و با صدایی که از فرط ناراحتی بم شده بود گفت:فیروزه این چه کاری بود که کردی؟تو داری با آینده ی خودت بازی می کنی.دیشب پدرم همه چیز را برایم تعریف کرد ، من نمیدونم توی اون مغز کوچکت چی می گذره و نمیدونم در مورد من چی فکر می کنی ولی داری اشتباه می کنی.اشتبا.لطفا تمامش کن.تو دختر خودخواهی هستی و به جز خودت هیچکس را نمیبینی ، دیشب ساعت یک نیمه شب بود که به خانه آمدم وقتی پدرم موضوع را گفت تا صبح خوابم نمیبرد ، داشتم دیوانه میشدم.آخه چطور میتونی با یک پسر بچه ای که به نون شب خودش محتاج است تکیه بدهی.آخه چطور میتونی قلب گرفتارت را متعلق به دیگری کنی، بخدا فکرش را نمیکردم تو اینقدر سنگدل باشی.
با بغض گفتم:ای کاش تو هم مانند سجاد فقیر بودی ، ای کاش ما مثل هم بودیم ،ای کاش...
ارسلان حرفم را با خشم قطع کرد و با عصبانیت گفت:این طرز فکر پوچ را بریز دور بخدا این حرفها یک مشت حرف مزخرف بیشتر نیست.تو باید ببینی که دلت کجاست ، دلی که اونو به من هدیه داده ای هدیه ای که هرگز اونو به تو پس نمیدهم.بعد با ناراحتی کنارم آمد و ادامه داد:فیروزه گوش کن.سجاد بچه است ، او نمیتونه تو رو خوشبخت کنه.اون حتی نمیتونه برای تو خانه ای اجاره کنه ، تو چطور میتونی با شش خواهر و برادر او زندگی کنی؟این غیر ممکنه.بخدا میدانم که در زندگی زناشویی مشکل پیدا می کنی.فیروزه کله شقی نکن!
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:سجاد پسر خوبیست فقط خانواده اش کمی شلوغ و پر سر و صدا هستند و من فقط دو سال باید این وضع را تحمل کنم.
ارسلان با خشم فریاد زد:فیروزه خواهش میکنم خوب فکرهایت را بکن ، درسته که سجاد هم طبقه ی توست ولی ممکنه اخلاق و رفتار خوبی نداشته باشه.پدر او اصلا انسان و انسانیت سرش نمی شه ، تو باید به ایمان و اعتقادهای مذهبی توجه کنی ببینی که آنها ایمان و انسانیت دارند یا نه!بعضی از ثروتمندان هستند که خیلی به این مسائل اعتقاد دارند و مسائل مالی و مادی برایشان ارزش نداره و فقط برای خدا و رضای خدا زندگی می کنند و به جز خودشان به اطرافیانشان کمک می کنند و بعضی ها مانند پدر سجاد فقط به پول و مادیات نگاه می کنند و دیگران برایشان هیچ ارزشی ندارد.فیروزه تو به هیچی توجه نداری،اصلا به اینده ات نگاه نمی کنی.نمیدونم تو چرا اینطوری شده ای.با بغض نگاهش کردم.ارسلان با ناراحتی صدایش را پایین آورد و آرام گفت:فیروزه خواهش میکنم تمامش کن تو خودت خوب میدانی که چقدر دوستت دارم.در این مدتی که با هم سرد برخورد می کردیم به اندازه کافی زجر کشیده ایم.نکنه تو فکر کرده ای که دیگه دوستت ندارم که به اون بچه...
حرفش را قطع کردم و با ناراحتی گفتم:نه این حرف را نزن.من الان دختر نامزد داری هستم و دیگه کار از کار گذشته.من سجاد را دوست دارم و میتوانم کاری کنم که پدر شوهرم هم مرا دوست داشته باشد.لطفا فکرهای منفی نکن و اینکه دیگه نمی خواهم هیچی از محبت میان خودت و من بگی چون می خواهم همه چیز را فراموش کنم و برای سجاد زنی وفادار باشم.
ارسلان با خشم گفت:باشه دیگه هیچی بهت نمیگم.ولی من اینده ی خوبی برایت نمیبینم و میدانم که بالاخره پشیمان میشوی و میدانی که پشیمانی در ان موقع برایت سودی ندارد.اینو بهت قول میدهم.
لبخند سردی زده و گفتم:ولی من باهات شرط میبندم که سجاد مرا خوشبخت کند.
ارسلان با خشم به اتاقش رفت.ساعت هشت شب سجاد به دنبالم امد ارسلان با دیدن او خیلی سرد به او تبریک گفت و از مطب خارج شد و من همراه سجاد به خانه رفتم.سجاد مرا تا جلوی در خانه رساند و بعد خودش به خانه رفت.
فردای انروز وقتی به مطب رفتم با تعجب دختر جوانی را پشت میز دیدم.جا خوردم ، به طرف دختر رفتم و گفتم:ببخشید شما اینجا چه میکنید؟دختر لبخندی زدو گفت:من منشی جدید اقای دکتر بزرگمهر هستم.از امروز اینجا کار میکنم.
رنگ صورتم به وضوح پرید ، احساس کردم سرم گیج میرود ،بدون این که به اتاق ارسلان بروم از مطب خارج شدم و در خیابان شروع به قدم زدن کردم.بدون این که بخواهم ، اشک میریختم با خودم میگفتم:ارسلان نبایستی در این موقعیت با من این کار را می کرد.حالا که میدانست چقدر این کار برایم با ارزش است نبایستی مرا بیرون می انداخت.او که میدانست من بعد از ازدواج چقدر به این کار احتیاج داشتم ، چرا با من این کار را کرد؟
تا غروب در پارک نشستم احساس می کردم تمام دنیا مرا مسخره می کنند آخه برای چی به سجاد جواب مثبت دادم؟!او که چیزی ندارد چرا خواستم با او زندگی کنم؟من چطور میتوانم با خانواده ی پر جمعیت او بسازم ولی بعد با خودم گفتم:نه سجاد مهربان است.او عشق و علاقه دارد همین برایم کافیست او دیوانه وار دوستم دارد.این یک دنیا برایم با ارزش است.همین علاقه ها است که پایه ی زندگی را محکم می کند من نباید ناامید شوم.این همه کار فراوان است میتوانم جای دیگری مشغول کار شوم.
بلند شدم چادرم را روی سرم مرتب کردم و به خانه برگشتم ، فوزیه خیلی نگران اینده ام بود و اصلا از سجاد خوشش نمی امد فوزیه وقتی صورت رنگ پریده ام را دید با نگرانی گفت:چی شده؟چرا اینقدر ناراحت هستی؟نکنه هنوز چیزی نشده با نامزدت حرفت شده؟!
لبخند غمگینی زده و گفتم:نه عزیزم چیزی نشده.فقط کارمو از دست داده ام.یعنی در اصل منو بیرون انداخته اند.
فوزیه نفس عمیقی کشید و گفت:خدارا شکر.ترسیدم نکنه با نامزد عزیزت حرفت شده است.
متوجه تمسخر او شدم ولی اصلا حوصله ی جروبحث کردن نداشتم مادر و فوزیه خیلی نصیحتم می کردند تا نامزدی را بهم بزنم ولی نمیدانم چرا نمیتوانستم با سجاد این کار را بکنم.صورت معصوم و بچه گانه اش وقتی جلوی چشمم مجسم میشد دلم می طپید و احساس می کردم او را دوست دارم.دوست داشتنی که فقط با دیدن او در قلبم ایجاد میشد.نسبت به او احساس دلسوزی داشتم ، او تنها بود ، اصلا کسی را نداشت تا به او تکیه کند ، می خواستم تکیه گاهش باشم.می خواستم در کنار هم خوشبخت شویم تا همه حسرت زندگیمان را بخورند.می خواستم به همه بفهمانم سجاد ان مردی نیست که انها فکر می کنند او مرد زندگیست و میتواند گلیم خودش را از اب بیرون بکشد.از وقتی رفتار پدرش را با او دیده بودم بیشتر احساس نزدیکی به سجاد می کردم.
بعد از شام ساعت ده شب ارسلان به خانه ما امد.بعد از پذیرایی مفصلی که مادر به عمل اورد ارسلان گفت:من اینجا امده ام تا کمی با فیروزه خانم صحبت کنم.می خواستم در مورد امروز با ایشون حرف بزنم و بعد رو به من کرد و گفت:من امروز برای خودم منشی جدیدی استخدام کرده ام بخاطر اینکه حقوقی که من به شما میدهم خیلی کم و ناچیز است و میدانم در اینده به پول بیشتری احتیاج پیدا میکنی.بخاطر همین من با یکی از همکارانم صحبت کرده ام و شما بعد از این منشی او میشوید.ایشون حقوق خوبی به شما میدهد وامیدوارم از من ناراحت نشده باشید.
سرم راپایین انداخته و گفتم:نه.من میدانستم دیر یا زود این مسئله پیش می اید.بخاطر همین خودم را اماده کرده بودم و از اینکه شما اینقدر به من لطف دارید ممنونم.لحن صدایم بغض آلود شده بود و به اجبار خودم را کنترل کرده بودم.
ارسلان باپریشانی به صورتم نگاهی انداخت و ارام گفت:تشکر لازم نیست اگه مشکلی داشتید بدان که همیشه و در همه حال در خدمتت حاضرم امیدوارم خوشبخت شوی.با این حرف بلند شد و با رنگی پریده و در حالی که روی صورتش هاله ای از غم نشسته بود خداحافظی کرد و رفت.
بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود.به اتاقم رفتم قلبم به شدت برایش می طپید دستم را روی سینه ام گذاشتم و با بغض گفتم:طیپیدن تو بی فایده است چون همه چیز تمام شده پس بی خود خودت را به زحمت نینداز و ارام بگیر و به گریه افتادم...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 26
یک هفته از نامزدیمان نمیگذشت که به اصرار سجاد و پدرش مجبور شدم که در محضر به عقد سجاد در بیایم.بیشترین جهازم را اقای بزرگمهر تهیه کرده بود و من از این بابت خیلی ناراحت بودم و وقتی چشمم به ارسلان می افتاد خجالت میکشیدم و سریع خودم را به گوشه ای پنهان می کردم.دو روز از عقدکنان ما می گذشت که سجاد از من خواست که به خانه شان بروم تا با خواهرها و برادرش آشنا شوم.وقنی به خانه شان رفتم با کمال تعجب دیدم حانه ی آنها دو اتاق بیشتر ندارد و اشپزخانه شان در زیرزمین قرار دارد.
با ناراحتی ارام به سجاد گفتم:پس ما کجا می خواهیم زندگی کنیم؟اینجا بیشتر از دو اتاق ندارد.سجاد لبخندی زد و گفت:یک اتاق شش متری روی پشت بام است که شبها برای خواب انجا میرویم.با ناراحتی نگاهش کردم او وقتی دید ناراحت هستم لبخندی زد و گفت:عزیزم فقط سه سال باید تحمل کنی اتاق قشنگیست من آخر شبها نزدیکی امتحان کنکور در ان اتاق درس میخواندم.جای خوبیست.پارسال پدرم انجا را با ایرانیت و حلب ساخته است.میدانم وقتی ببینی خوشت می اید.
با ناباوری به سجاد نگاه کردم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و به خاطر اینکه سجاد را شرمنده نکنم به اجبار لبخندی زده و گفتم:همین که تو در کنارم هستی از همه چیز برایم مهمتر است.
سجاد لبخند شیطنت امیزی زد و در حالی که ارام نزدیک میشد گفت:الان چی؟!از اینکه کنارت هستم راضی هستی؟بعد به طرفم امد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و صورتش را نزدیک اورد که یکدفعه در اتاق باز شد و سه تا خواهرهای سجاد بدون اینکه در بزنند وارد اتاق شدند.من و سجاد جا خوردیم و از هم فاصله گرفتیم.خواهر بزرگتر که نرگس نام داشت در حالی که لبخند زهر آگینی بر لب داشت و ادامس را به طرز ناجوری می جوید گفت:ای وای ببخشید که مزاحم کارتان شدیم!ولی یادتان باشه در این خانه پر جمعیت این کارها اصلا درست نیست و این را باید خود دختر خانم بداند نه برادرم.
سجاد با اخم گفت:ولی از تو توقع نداشتم بدون اینکه در بزنی وارد اتاق شوی.
نرگس که خواهر بزرگ سجاد بود با نفرت نگاهم کرد از وقتی که وارد خانه شان شده بودم او با حسادت به سر تا پایم نگاه میکرد و مدام گوشه و کنایه میزد.شمشاد خواهر دوم بود که خیلی مودب و مهربان بود و خیلی سریع با من گرم گرفت و در همان روز اول مهرش را در دلم نشاند و شهین خواهر سوم بود که دختر لوس و جلفی به نظر میرسید و مدام جلوی اینه به موها و صورتش مدل میداد و خود سجاد پسر چهارم خانواده بود و دو تا خواهر کوچکتر و یک برادر ته تغاری هم پشت سرش بودند.ساوش پسر بچه ی چهارساله که خیلی شیطون و پر سر و صدابود و خیلی هم شبیه سجاد بود.
شب پدر سجاد به خانه امد وقتی مرا در خانه شان دید به سجاد چشم غره ای رفت و وقتی من به او سلام کردم با اخم جوابم را داد و بدون توجه به من رفت نشست و به پشتی تکیه داد.با امدن پدر سجاد سکوت سنگینی حکم فرما شد و من متوجه شدم که همه بدجوری از پدرشان حساب میبرند.
شام را برای اولین بار در خانه ی انها از طرف سجاد دعوت بودم وقتی سفره ی بزرگ انداخته شد همه دور ان نشستیم هنوز کسی دست به سفره نبرده بود که پدر سجاد در حالیکه با نفرت نگاهم می کرد رو به من کرد و گفت:تو از این به بعد عروس این خانواده هستی.باید وضعیت مارا درک کنی چون خودتان خواستید که با ما زندگی کنید و اگه شکایتی بشنوم بدان که بدجوری برخورد میکنم.
جا خوردم و با ناراحتی به سجاد نگاه کردم.سجاد سرش پایین بود و با ماستی که جلویش بود با قاشق بازی میکرد.رنگش پریده بود.
آرام گفتم:میدانم که جای شما را تنگ خواهم کرد ولی اگه ما را تحمل کنید خیلی مار را مدیون خودتان کرده اید.
بعد در حالیکه اصلا اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم آرام مشغول خوردن شدم و به اجبار لقمه ها را قورت میدادم.آخر شب بود و خواستم که به خانه ی خودمان برگردم و سجاد با سماجت خواست که شب را در خانه شان سرکنم ولی اصلا نمی توانستم در آن محیط پر از نفرت که همه با هم مانند سگ و گربه بودند لحظه ای بمانم و اصرار کردم که سجاد مرا به خانه خودمان برساند.
پدر سجاد که پافشاری مرا دید با لحن خشنی گفت:این وقت شب اگه بخواهی به خانه خودتان بری باید کرایه ماشین زیادتری بدی و فکر نکنم عاقلانه باشه بخاطر اینکه نمی خواهی اینجا بمونی سجاد این همه برایت خرج کند.شبها کرایه ی ماشین ها بالا میره.بهتره امشب اینجا بمونی.شما از الان باید به فکر پس انداز باشید من که نمیتونم خرج تو جیبی شما را هم بدم!
به ساعتم نگاه کردم دوازده و نیم شب بود با ناراحتی به سجاد نگاه کردم و گفتم:مادر و پدرم دلواپس میشوند.
نرگس در حالی که به سیب گنده ای گاز میزد با لحن مسخره ای گفت:وای چقدر بچه ننه هستی.تو دیگه شوهر کردی و باید دور پدر و مادرت را خیط بکشی.هر دختری آرزو داره برای یک بار هم که شده شبی را پیش پسر به این خوشگلی بمونه و حالا تو داری براش ناز میکنی!از داداش من خوشگل تر نمیتونستی تور بزنی.باید از شماها یاد گرفت که چطور همچین تیکه هایی رو میشه تو زد.
سجاد با اخم به نرگس نگاه کرد و گفت:لطفا تو دیگه حرف نزن.بعد دستم را گرفت و گفت:عزیزم امشب اینجا بمون فردا با هم به دانشگاه میریم.
در حالیکه سعی در فرونشاندن بغضم می کردم با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم:هر چی تو بگی.
شمشاد با خوشحالی گفت:آخ جون زن داداش امشب پیش ما میمونه.
حرف پر از مهر و صمیمنه ی شمشاد دلم را آرام کرد و باعث شد لبخندی به او بزنم و ین لبخند سجاد را خوشحال کرد و دستم را با خوشحالی فشرد.
نرگس در حالی که به طرف در ورودی می رفت غرغرکنان گفت:خدای من از این به بعد باید هر روز این دختره ی لوس مامانی را تحمل کنیم این که این همه خوشحالی نداره!
مادر سجاد که زن مهربان و خوش قلبی بود رخت خوابی در همان اتاق حلبی که قرار بود من و سجاد زندگی زناشویی خودمان را در آنجا شروع کنیم انداخت.وقتی من و سجاد در آن اتاقک حلبی تنها شدیم با ناراحتی به سجاد گفتم:من فکر کنم اگه ما خانه ای جداگانه اجاره کنیم خیلی بهتر باشه خودمان میتوانیم از عهده ی زندگیمان بر بیاییم.لازم نیست مزاحم پدر و مادرت شویم آنها برای خودشان جا کم دارند و حالا باآمدن من...
سجاد حرفم را قطع کرد و در حالی که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید که توانسته شبی را با من باشد گفت:عزیزم اصلا این فکرها را نکن.پدر اصرار دارد که با انها زندگی کنیم پس بدان اصلا سربار انها نیستی.بعد با خوشحالی زیر لحاف خزید.صدای وزیدن باد پاییزی که از لابه لای درز حلبها به گوش می خورد وحشت را در دلم بیشتر میکرد.تو رختخواب دراز کشیدم و با نگرانی گفتم:اینجا با یک باد شدید خراب می شود من می ترسم اینجا زندگی کنم و اینکه ممکنه هر دو سرما بخوریم.
سجاد در حالی که به طرفم می غلتید گفت:عزیزم اگه کنار هم باشیم بدان که سرما نمیخوری و میبینی که مادرم بخاری برقی برایمان روشن گذاشته است تا اتاق گرم باشد.
با خودم گفتم:سجاد چطور اینجا را اتاق مینامد؟!!اینجا جز یک سگ دونی بیشتر نیست!
آن شب تا صبح نتوانستم راحت بخوابم.می ترسیدم که آن حلب ها هر لحظه خراب شود و روی سرما فرود بیاید صبح با خستگی همراه سجاد به دانشگاه رفتم.سجاد خیلی خوشحال و سرحال بود و صورت بچگانه اش خیلی معصوم به نظر می رسید.هنوز کمی از رفتارش مانند نوجوانان سربه هوا بود و آن سنگینی و متانت را نداشت.بعد از ظهر به مطب رفتم.مطبی که ارسلان برایم در انجا کار فراهم کرده بود و تا شب مشغول کار بود.تمام حرکات خانواده ی سجاد مانند پرده ی سینما جلوی چشمم ظاهر میشد.ته دلم از این وصلت میلرزید ولی احساس میکردم به سجاد علاقه مند شده ام و او را شریک زندگی خودم میدانم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 27
هفته ای دو سه مرتبه سجاد مرا به خانه شان میبرد و هر دفعه از پدر سجاد کلی گوشه و کنایه می شنیدم تا اینکه یک ماه از عقدمان گذشت.هوای زمستان بود و برف سنگینی روی زمین به چشم میخورد.یک شب پدر سجاد همراه پسرش به خانه ما آمد و از پدرم خواست که هر چه زودتر عروسی ما سربگیره و با کمال پررویی گفت:سجاد پسر ولخرجیست و میدانم که در این مدت برای نامزدش خیلی پول خرج کرده ولی اگه زنش را به خانه بیاورد کمتر به خرج می افتد.
پدرم از برخورد پدر شوهرم خیلی نگران آینده ام بود سجاد از حرف های پدرش ذره ذره خرد می شد و از شرمندگی نمی توانست تو چشمام نگاه کنه.وقتی خانواده ام به اجبار راضی شدند که ما در همان ماه ازدواج کنیم پدر شوهرم با کمال وقاحت گفت که نمیتواند برای ما جشن عروسی برگزار کند و باید همینطوری دست عروسش را بگیرد و به خانه خودش ببرد.پدر خواست مخالفت کند.مادرم که از این برخورد بی ادبانه ی پدر شوهرم حرصش در امده بود گفت:ما دختر از سر راه میاورده ایم که همینطوری به دست شما بسپاریم.فیروزه اگه دختر عاقلی باشه نباید روی حرف ما حرفی بزنه.بخدا شما لیاقت...در همان لحظه با ناراحتی حرف مادرم را قطع کرده و گفتم:مامان خواهش میکنم اینقدر سخت نگیرید.من هم با پدر شوهرم موافقم ، من و سجاد هر دو دانشجو هستیم و باید کمتر به این چیزها فکر کنیم.من و سجاد هر دو نمی خواهیم خرج بی خود کنیم.میتوانیم با پول آن به زندگی خودمان سروسامان بدیم.
پدر و مادرم با ناراحتی نگاهم کردند و به خاطر من که برایشان عزیز بودم چیزی نگفتند و مادر گریه کنان به آشپزخانه رفت ، بعد رو کردم به پدر شوهرم و گفتم:من با شما موافقم شما هر وقت قرار بگذارید من آماده ام تا زندگی جدیدم را با پسرتان شروع کنم.
پدر با چشمانی اشک آلود به صورتم نگاه کرد.سجاد لبخند سردی زد که برایم یک دنیا ارزش داشت.تمام این رفتار پدر او را تحمل کردم فقط بخاطر سجاد.چون میدانستم پدرش او را تحت فشار گذاشته بود ، این کار را کردم تا سجاد از دست پدرش آزاد شود و دل کوچکش از فقر و نداری نشکند.نگاه معصومش دلم را میلرزاند و دوست داشتم برای آرامش خیال او دست به هر کاری بزنم.
آقای بزرگمهر وقتی شنید که پدر سجاد نمی خواهد برایمان عروسی بگیرد خیلی عصبانی شد و مانند یک پدر بهم گفت که می خواهد خودش در خانه شان جشن عروسی مفصلی برایمان بگیرد.دلم راضی به این کار نبود و قبول نکردم بیشتر از این نمی توانستم شرمنده ی آنها و خانواده اش شوم ولی آقای بزرگمهر اصرار داشت و میگفت که دوست دارم برای دختر گلم خودم جشنی برپا کنم چون تو فقط دختر پدرت نیستی بخاطر اینکه بیشتر از همه در خانه ی من بودی و دختر کوچک عزیز من هم بوده ای.
وقتی این موضوع را به سجاد گفتم برعکس انتظارم که فکر می کردم به غرور او بربخورد خیلی خوشحال شد و گفت که آقای بزرگمهر مرد واقعا انسانیست و این خبر را به پدر و مادرش داد.
در مدت یک ماهی که من و سجاد عقد هم بودیم من شش کیلو وزن کم کرده بودم و افسردگی صورتم را به وضوح میشد تشخیص داد.مادر و فوزیه و پدرم برایم خیلی نگران بودند و از من می خواستند تا زندگی زناشویمان را شروع نکرده ام دوباره در این باره خوب فکر کنم ولی من همچنان روی حرفم بودم و سجاد را می خواستم.
روز جشن فرا رسید ، من و فوزیه در آرایشگاه بودیم.بغضی که روی گلویم تلمبار شده بود را به اجبار مهار کرده بودم.وقتی سجاد با ماشین مدل بالای اقای بزرگمهر به ارایشگاه امد چهره ی معصوم و بچه گانه اش در ان کت و شلوار مهربانتر به نظر میرسید و میدانستم که من باید تکیه گاه او باشم از خدا می خواستم به من تحمل زیادی بدهد تا بتوانم با این وضع زندگی کنم.
وقتی به خانه امدیم و در سالن پذیرایی خانه ی آقای بزرگمهر وارد شدیم چشمم به نرگس خواهر سجاد افتاد او با طرز زننده ای در جمع حضور داشت و در کنار ارسلان بود.فوزیه با خشمی پنهان آرام گفت:دختره ی جلف و کثیف.اینها از فقر فقط اسمش را دارند ببین چه بی شرمانه لباس پوشیده است.
از آقای بزرگمهر خواسته بودم زیاد مهمان دعوت نکن او هم به خاطر من قبول کرده بود ولی با این حال مهمانها حدود 60 نفر میشدند.سجاد مانند پسر بچه ها ذوق میکرد و مدام دستم را می فشرد.از رفتار خانواده ی سجاد جلوی خانواده ام و آقای بزرگمهر شرمنده بودم و از داخل می گریستم.نرگس خیلی دور ارسلان میگشت و در حالی که مدام سعی میکرد ارسلان را متوجه ی خودش بکند دلبری میرد.احساس کردم ارسلان خیلی عصبانیست.پدر شوهرم باد توی غبغب خودش کرده بود و با ابهت گوشه ای نشسته بود و مدام به سجاد بیچاره می توپید که چرا مجلس را هر چه زودتر تمتم نمیکند و سجاد با التماس از پدرش می خواست که یک ساعتی طاقت بیاورد تا مهمان ها بروند.در دلم غو بزرگی نشسته بود وقتی قیافه ی نگران سجاد را می دیدم که پدرش چطور با بی رحمی او را ناراحت میکند دلم برایش می سوخت و حرصم در می امد که چرا یک پدر با پسرش اینطور برخورد میکند.من و سجاد کنار هم نشسته بودیم و سجاد سعی میکرد خودش را خوشحال نشان بدهد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود و نگران به نظر میرسید و دیگر آن قیافه ی شاد و سرحالش به چشم نمی خورد.
نگاهی به ارسلان انداختم نرگس لحظه ای او را راحت نمیگذاشت.وقتی ارسلان دید که نگاهش میکنم سری بعنوان تأسف برایم تکان داد و من با خجالت سرم را پایین انداختم.
آرام از کنار سجاد بلند شدم ، می خواستم کمی تنها باشم.حرکات زننده ی خواهرهای سجاد باعث شرمندگیم شده بود و نمی توانستم ان حرکات را تحمل کنم.وقتی خواستم از کنار فوزیه رد شوم تا به باغ بروم ، فوزیه گوشه لباس عروسم را گرفت و با ناراحتی گفت:فیروزه اینها کی هستند؟بخدا اینها اصلا با ما جور نیستند.اخلاقشان خیلی فاسد است تو چطور می خواهی با این خانواده زیر یک سقف زندگی کنی؟آدم حالش از رفتار آنها بهم میخوره.
با بغض به فوزیه نگاه کردم.فوزیه متوجه حالم شد دستم را گرفت وگفت:هنوز هم دیر نشده ، فیروزه تورو خدا تمامش کن.سجاد نمیتونه تورو خوشبخت کنه.نگاه کن ببین چقدر اینها بی ایمان و بی آبرو هستند.درسته که فقیرند ولی از فقر فقط اسمش را دارند ولی نه ایمان و نه آبرو و نه شخصیت سرشان نمیشه.اینها کی بودند که به خانواده ی ما چسبیدند؟!
از حرف های فوزیه ذره ذره آب شدم.حرکات خواهرهای سجاد باعث شرمندگی من پیش خانواده ام شده بود.ارسلان در همان لحظه از کنارم رد شد و با کنایه گفت:خوشحالم که هم طبقه خودت را پیدا کرده ای ولی امیدوارم اخلاقت مانند انها فاسد نشود.حیف تو که می خواهی با این خانواده زندگی کنی.من که دارم از دست خواهر شوهرت فرار میکنم داره دیوانه ام میکنه!بعد پوزخندی عصبی زد و به طرف کتابخانه رفت.دوست داشتم زمین دهان باز کنه و منو در خودش ببلعه.
پدر و مادر خیلی حرص می خوردند و ناراحت بودند با بغض مهار شده به باغ رفتم برف سنگینی روی زمین نشسته بود.دیگه نتوانستم طاقت بیاورم و در باغ و در میان درختان سر به فلک کشیده با صدای بلند به گریه افتادم.سکون سنگین باغ در میان هق هقم غمگین تر به نظر میذسید
برف ارام ارام روی لباس سپیدم نشست و دوست داشتم که وقتی به خودم می ایم تمام این چیزها در خواب باشد و من یک خواب وحشتناک دیده باشم.سرم را روی تنه ی درخت بود و نمیتوانستم حتی با گریه بغض های تلنبار شده را خالی کنم.نگاه تمسخرآمیز ارسلان ، نگاه نگران مادر و حرفهای دلسوزانه ی فوزیه همه جلوی پشمانم ظاهر میشد و در گوشم میپیچید.صدای ملایم موزیک در فضا پیچیده بود و مانند کسی بودم که بدون اینکه بدانم چه میکنم بیشتر به طرف گرداب خودم را می کشاندم و به حمایت و کمک هیچ کسی توجه نمی کردم.
همچنان گریه میکردم که یکدفعه دستی روی شانه ام حس کردم.وقتی برگشتم ارسلان را روبرویم دیدم با دیدن او بیشتر شرمنده شدم و صورتم را میان دو دست پنهان کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.ارسلان نزدیک شد و با ناراحتی گفت:فیروزه چرا گریه میکنی؟این کاری بود که خودت با خودت کردی و هنوز هم دیر نشده.اگه پشیمان هستی میتونی همینجا تمامش کنی.
با هق هق گفتم:من از سجاد بدی ندیدم ، او خوب و مهربان است اما خواهرهای او...دوباره به گریه افتادم.
ارسلان با ناراحتی گفت:اگه میبینی نمیتونی با خانواده ی آنها زندگی کنی حاضرم خودم برایتان خانه ای خوب و شیک اجاره کنم تا راحت...
حرفش را با بغض و خشم قطع کرده و گفتم:نه آقا ارسلان خواهش میکنم این حرف را نزنید شما با این حرف بیشتر مرا تحقیر میکنید.
ارسلان با ناراحتی گفت:ولی بخدا منظور من تحقیر کردن تو نبود.نمیدانم چرا همیشه حرفها و حرکاتم را جور دیگه ای برداشت میکنی و همین امر باعث شد که بین من و خودت فاصله ها ایجاد کنی ، تو هم خودت از این عشق زجر میکشی و هم مرا دیوانه کرده ای.مگه من چه گناهی کرده بودم که می بایست چوب پسرعمویم شاهپور را میخوردم؟تو همان کاری را با من کردی که شاهپور با خواهرت کرد و میدانم متوجه ی اشتباهت شده ای.فیروزه بدان که همیشه دوستت دارم و همیشه و در همه حال سایه ی نگاهم را روی زندگیت حس کن چون من نمیتوانم فراموشت کنم وبدان هر وقتی که ازدواج کردی آن موقع است که تو را از قلبم و ذهنم بیرون انداختم کاری که تو با من کردی!بعد آرام دستم را گرفت و گفت:حالا برو پیش همسرت بنشین.اینجا توی این سرما یخ کردی.بعد با پوزخند تلخی ادامه داد:فکر نکنم سجاد دوست داشته باشه شب زفافش عروس قشنگش در تب به سر ببره.
نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی ارسلان انداختم روی موهای بلندش کمی برف نشسته بود.غم بزرگی در چشمان کشیده و خوش حالتش موج میزد.
آرام گفتم:من لیاقت شما و خانواده ات را...
ارسلان با خشم گفت:بس کن فیروزه ، دیگه نمی خواهم از این حرفهای پوچ چیزی بشنوم.تو منولایق خودت ندونستی که دل به یک پسر بچه بستی و منو...
ایندفعه من حرفش را قطع کردم و گفتم:تو رو خدا این حرف را نزن.
در همان لحظه خانم بزرگمهر به طرفمان آمد و با ناراحتی گفت:فیروزه جان شما اینجا چه میکنید؟آقا سجاد دنبال شما میگرده.ارسلان با ناراحتی دستم را فشرد و یکدفعه اشک به ارامی از روی گونه اش روانه شد ولی به سرعت از کنار من دور شد.
دوباره به گریه افتادم.خانم بزرگمهر سرم را بوسید و گفت:عزیزم خوب نیست که شب عروسیت اینقدر گریه می کنی.صورتت را پاک کن و برو پیش شوهرت بنشین.من به ارسلان گفتم که باعث فاصله بین خودش و تو خودش بوده او نمی بایست اینقدر به تو کم محلی مکرد تا فاصله ها اینقدر طولانی بشه و حال این پسر داره برای عشق از دست رفته اش با حسرت اشک میریزه.خود او مقصر این جدایی بود و تو هیچ تقصیری نداری.
آرام دستم را گرفت و هر دو با هم وارد ساختمان شدیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 28
بعد از مراسم عروسی به خانه پدر شوهرم رفتم و هیچکس مرا همراهی نکرد چون چدر سجاد با بی رحمی تمام گفت که خانه اش کوچیک است و نمیتواند از انها پذیرایی کند ، همه از این حرف این حرف او ناراحت شدند و همراهیم نکردند.خیلی احساس تنهایی می کردم وقتی وارد خانه ی انها شدم پدر شوهرم در همان شب رو به من کرد و با نفرتی پنهان گفت:بهتره در این خانه زیاد توقع نداشته باشی که از مهمان های تو پذیرایی کنیم حق نداری مهمانیت را به خانه ی من بیاوری.میتوانی از دوستان و خانواده ات در اتاق خودت پذیرایی کنی.من هیچ تعهدی ندارم که مهمانهایت را پذیرایی کنم.
به سجاد نگاه کردم او سرش پایین بود و صورت معصومش شرمگین بود و سعی میکرد در این موقعیت که پدرش اینطور با من رفتار میکند به صورتم نگاه نکند.
آرام گفتم:چشم پدر بهتون قول میدم که مهمانهیم پا در اتاق نگذارند.وقتی خواستم از اتاقشان خارج شوم و به اتاق سرد و حلبی خودم بروم پدر سجاد با صدای بلند و محکم گفت:شما هر ماه باید بابت اتاقی که زندگی میکنید کرایه بدهید می خواهم این را زودتر گفته باشم.
جا خوردم ، با ناباوری به صورت پر از نفرت و پر از کینه ی پدر شوهرم نگاه کردم.باورم نمیشد که او می خواهد از اتاقی که با یک مشت حلبی و ایرانیت ساخته شده است از ما کرایه بگیرد.دیگه نمی توانستم حرفهای پدر شوهرم را تحمل کنم بخاطر اینکه از حرفهای پر از نفرت او در امان باشم به سرعت به طبقه ی بالا که در اصل پشت بام بود رفتم.برف سنگینی روی پشت بام به چشم میخورد.بهمن ماه بود و سوزسرما بیداد میکرد.در حالیکه بی اختیار اشک میریختم وارد اتاقک حلبی شدم.
مادر شوهر مهربانم رختخواب تمیزی برایمان پهن کرده و بخاری برقی هم روشن بود.بدون اینکه لباس عروسی را دربیاورم گوشه ای نشستم و گریه میکردم.لحظه ای بعد سجاد با قدمهای سست داخل اتاقک شد.وقتی دید گریه میکنم کنارم نشست و گفت:عزیزم گریه نکن.پدر منظوری نداشت ، ما فقط باید مدتی این وضع را تحمل کنیم وبعد بهت قول میدهم که از اینجا برویم.ما الان برای اجاره خانه اصلا پول پیش نداریم.خواهش میکنم مدتی را تحمل کن.
وقتی صورت مظلوم . ناراحت سجاد را دیدم اشکهایم را پاک کردم لبخندی زده و گفتم:من از پدرت ناراحت نیستم دلم برای خانواده ام تنگ شده.خب هر چی باشه انگار من به خانه ی شوهر امده ام این طبیعیست که از دوری انها گریه کنم.
سجاد مانند بچه ها ذوق زده شد لبخندی زد و گفت:خدا را شکر.فکر کردم که از حرف پدرم ناراحت شدی.پس لطفا امشب را با این اشکها برایم خراب نکن چون اصلا طاقت دیدن اشکهایت را ندارم.بعد لبخند شیطنت آمیزی زد و ارام نزدیک شد.
فردا صبح من و سجاد به دانشگاه نرفتیم و هر دو ، خسته خوابیده بودیم.یکدفعه صدای فریاد و عصبانی پدر شوهرم به گوشمان خورد که سجاد را صدا میزد.
سجاد با وحشت سریع بلند شد ، لباسش را پوشید و با عجله به طبقه ی پایین رفت.موقع خارج شدن از اتاقک آنقدر سراسیمه بود فراموش کرد که در راببند.سوز شدیدی تا مغز استخوانم نفوذ کرد.لحاف را تا روی گردنم کشیدم و در حالیکه به خودم میلرزیدم صدای فریاد پدر شوهرم را میشنیدم که داشت با سجاد بحث میکرد که چرا اینقدر می خوابد.فریاد میزد:مردیکه ی جوجه،چرا تا این وقت خوابیده اید؟مگه نمی خواهید سر کارتان بروید؟صدای سجاد به گوشم نمی خورد چون او آرام حرف میزد و من متوجه نمیشدم که او چه جواب میدهد.
پدر شوهرم لحظه ای بعد با فریاد و خشم گفت:من نمیتونم شکم تو و اون زن نازک نارنجی تو را سیر کنم.باید خودتان برای پر کردن شکمتان تلاش کنیدومن وظیفه داشتم قبل از اینکه تو زن بگیری شکمت را سیر کنم ولی وظیفه ندارم شکم یک دختر غریبه را پر کنم.من اگه شکم بچه های خودم را سیر کنم هنر کرده ام.حالا زودتر آماده شو و برو سر کارت.دوست ندارم تا لنگ ظهر بخوابی.
در همان لحظه در اتاقک تا آخر باز شد و نرگس جلوی در اتاقک ایستاد.با دیدن او جا خوردم.سریع بلند شدم و لحاف را تا روی گردنم کشیدم.نرگس با بی تربیتی خنده ای کرد و گفت:چیه از من خجالت می کشی؟!از این حرف تا بنا گوش سرخ شدم و بیشتر خودم را زیر لحاف جمع کردم.از اینکه او اینقدر بی تربیت و فاسد بود حالم بهم می خورد.آرام گفتم:صبح بخیر.ساعت چنده؟
نرگس پوزخندی زد و گفت:دیشب حتما شب رویایی را در پیش داشتید که تا این موقع خوابیده اید و حتی از دانشگاه رفتن منصرف شده اید؟!
با ناراحتی به نرگس نگاه کردم ، به دنبال پیراهنم گشتم و خوشبختانه آن را در نزدیکی خودم پیدا کردم و در حالیکه لحاف هنوز دورم بود به اجبار یه نرگس لبخندی زدم و گفتم:اجازه میدهید لباسم را بپوشم؟
نرگس با پررویی گفت:مانعی نداره بپوش من که نامحرم نیستم.
در حالی که با وجود او در اتاقک به شدت معذب بودم با دندان لحاف را جلوی خودم نگه داشتم وسعی کردم پیراهنم را بپوشم.این حرکتم باعث شد که به نرگس بر بخوره با اخم گفت:نکنه تنت مشکلی داره که اجازه نمیدهی تنت را ببینم؟
به اجبار لبخندی زده و گفتم:نه اینطور نیست این چه حرفیست که میزنی؟!
نرگس با وقاحت به طرفم آمد با اخم لحاف را از روی تنم کشید و بعد با چشمهای نفرت انگیزش براندزم کرد و وقتی مطوئن شد که تنم لک و یا سوختگی نداره خیالش راحت شد و با لبخند زهرآگینی گفت:برای لحظه ای از این همه احتیاط تو شک کردم ولی خودمانیم سجاد حق داشت که پاپیچ پدرم شده بود که به جز تو با کسی دیگه ازدواج نمیکنه.زن خوشگلی هستی ، خوشم اومد.
در حالیکه با ناراحتی و بغض لباسم را می پوشیدم گفتم:سجاد چقدر دیر کرده.او کجا رفته؟
نرگس خنده ای کرد و گفت:پدر جان ، امر کرده تا او برود و بیست تا نان داغ بگیرد و سر سفره بگذارد.سجاد وظیفه دارد هر روز نان خانه را تهیه کند.نان خانه پای داداش است.
با ناراحتی گفتم:ولی طفلک سجاد حتی کاپشن نپوشیده است.حتما سردش میشود.ببینم نانوایی کجاست؟
نرگس با پررویی در حالیکه اسپری مرا به خودش میزد گفت:سه تا کوچه پایین تر از این خانه است.
سریع بلند شدم چادرم را سر کردم ، کاپشن سجاد را برداشتم و از خانه خارج شدم.از رهگذران آدرس نانوایی را پرسیدم.وقتی جلوی نانوایی رسیدم با ناراحتی دیدم که سجاد با یک پیراهن نازک توی صف نانوایی ایستاده است و از سرما دستهایش را زیر بغل حقله زده است و از سوز زمستان این پا و اون پا میکند.با ناراحتی به طرفش رفتم او پشتش به من بود آرام کاپشن را روی شانه هایش انداختم.
سجاد با تعجب به طرفم برگشت وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:عزیز دلم.تو چرا در این سرما از خانه بیرون آمدی؟
در حالیکه بی اختیار اشک از روی گونه ام می غلتید گفتم:لااقل می امدی بالا و کاپشنت را می پوشیدی.اینجوری سرما می خوری.
سجاد دستی به صورتم کشید و اشک هایم را پاک کرد و گفت:عزیزم اینقدر عجله داشتم که یادم رفت بیایم لباس گرم بپوشم.حالا تو برگرد خونه تا برات نان داغ بیاورم و با هم بنشینیم بخوریم.
به اجبار لبخندی به صورت قشنگ و بچه گانه اش زده و گفتم:می مانم تا با هم برویم.سه نفر بیشتر نمانده است.
سجاد نگاهی به صف انداخت و گفت:باشه عزیزم.حالا بیا کنارم بایست تا وجودت گرمم کند.
حرفهای پر از مهر او باعث میشد که بتوانم رفتار ناهجار خانواده اش را تحمل کنم و فقط در آن خانه دلم به سجاد و مادر مهربانش خوش بود.
بعد از گرفتن نان هر دو به خانه برگشتیم.وقتی با هم سر سفره ی پدر او نشستیم پدر شوهرم با اخم و عصبانیت گفت:دفعه آخرتون باشه که تاین موقع صبح می خوابید.من نمیتوانم این حرکات را تحمل کنم.
سجاد با ناراحتی گفت:پدر جان خودتان بهتر میدانید که دیشب مراسم عروسیمان بود و هر دو خسته بودیم به خاطر همین امروز هر دو به دانشگاه نرفتیم تا کمی خستگی در کنیم.بهتون قول میدم از فردا دیگه منو تا شب توی این خونه نبینید.حالا راضی شدید؟!
بعد بدون اینکه صبحانه بخورد از سر سفره بلند شد و به اتاقک حلبی خودمان رفت.من سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم.
پدر شوهرم با فریاد گفت:نگاه کن ببین حالا این جوجه برای ما قهر میکنه.حالا که زن گرفته برای ما زبون در آورده.تو که نمیتونی شکم خودتو سیر کنی ، پس چرا یک نون خور دیگه اضافه کردی؟!حتما تا چند ماه دیگه یک پدرسوخته به جمع ما اضافه می شه و من باید به بچه های شما هم غذا بدم.
سرم پایین بود و لقمه ها مانند تیغی از گلویم پایین میرفت و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.مادر شوهرم آرام و با ترس گفت:مرد کمی آرام باش.امروز روز اول زندگی انهاست.چرا داری اذیتشان میکنی؟بخدا گناه دارند ، خدا را خوش نمیاد که نارحتشان می کنی.
ناگهان پدر سجاد با خشم بلند شد و قندان قند را در دست گرفت و به طرف مادر شوهرم پرت کرد و با عصبانیت فریاد زد:تو دیگه خفه شو، تو باعث بدبختی من شده ای.اینها همه از تربیت غلط تو بود که پسر بیست ساله ات به جای اینکه کمکم باشد رفت زن گرفت و یک نون خور برایم اضافه کرد.اون هم رفته با یک دختری ازدواج کرده که مانند خود ما فقیره و آه در بساط نداره.رفته با دختر یک سرایدار ازدواج کرده.مگه دختر آقای سعادت چه عیبی داشت که پسرت رفت با یک بدبخت تر از خودمان ازدواج کرد؟!
آرام از سر سفره بلند شدم و با صدایی لرزان گفتم:دستتون درد نکنه.ببخشید توی زحمت افتادید.
دیگه حالم داشت از حرفهای پدر شوهرم بهم می خورد و دوست داشتم زبان او را از حلقومش در بیاورم و جلوی سگهای ولگرد بیاندازم.
نرگس با اخم گفت:وای دوباره باید استکانهای اینها را من بشورم.ای بابا خسته شدم ، مال خودمان مگه کم بود که یکی دیگه هم اضافه شد.
با ناراحتی دوباره سر سفرا نشستم و در حالیکه سعی می کردم آرام و صبور باشم ،استکانهای خودم و سجاد را برداشتم.سفره را پاک کردم و به زیرزمین رفتم تا استکانهای صبحانه ی خودمان را بشویم.احساس میکردم از درون دارم ذره ذره خرد میشوم.در همان لحظه مادر شوهرم به زیرزمین آمد و با مهربانی استکانها را از من گرفت و گفت:عزیزم نمیخواد دستتو آب بزنی.خوب نیست هنوز بیست و چهار ساعت از ازدواجت نمیگذره باید احتیاط کنی.
از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و با خجالت گفتم:بخدا دوست ندارم شما به زحمت بیفتید.امروز کلی بخاطر من ناراحت شده اید.
مادر شوهرم لبخندی زد و گفت:عزیزم مهم نیست من عادت به این رفتارها دارم ، اگه تربیت دخترها دست خودم بود اجازه نمیدادم آنها باعث سرافکندگیم شوند.بعد دستهایم را با حوله خشک کرد و گونه ام را بوسید و گفت:ببخشید نتوانستم برایت کاچی درست کنم ، این وظیفه ام بود ولی میترسیدم شوهرم ناراحت شود.حالا برو بالا که طفلک سجاد به تو احتیاج داه.خدا از پدرش نگذرد که باعث میشود این پسر جلوی تو اینطور خجالت زده شود.نمیدانم چرا اینقدر این پسر را اذیت میکند.حالا برو بالا سجاد را آرام کن.راستی یادت باشه که زیاد تو سرما نمانی مواظب خودت باش.با خجالت تشکر کردم و به پشت بام رفتم.سجاد زیر لحاف دراز کشیده بود.به طرفش رفتم لبخندی زده و گفتم:خب ببینم مرد بزرگ ، چرا برای من اخم کرده ای؟نکنه از دست من عصبانی هستی؟!
با ناراحتی نگاهم کرد لبه ی لحاف را بالا زد و اشاره کرد که کنارش یروم.وقتی دراز کشیدم سجاد دستی به موهایم کشید و با صدای گرفته ای گفت:تمام دل خوشی من فقط تو هستی.دوست دارم کنارم باشی تا من تمام غصه هایم را برای لحظه ای فراموش کنم.
خیلی دوست داشتم بدانم دختر آقای سعادت چه کسی است.در حالیکه سرم را روی سینه ی پهن او گذاشته بودم پرسیدم:راستی ببینم آقای سعادت کیست که پدرت اینطور در مورد دختر او تعریف میکند؟بعد با دلخوری نگاهش کردم.
سجاد لبخندی زد و گفت:عزیزم اینطور نگاهم نکن.من یک تار موی تورو با دنیا عوض نمیکنم.دختر آقای سعاد همان دختریست که آن شب در آن جشن که من و تو آشنا شدیم با من بود.همان دختر لوس و جلف که مدام در آغوش مردان اجنبی می رقصید و بعد به شوخی موهایم را بهم ریخت و بعد کنار هم لحظه ای بدون فکر کردن به اطرافیان سر کردیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 29
اصلا دوست نداشتم موقع ناهار سر یک سفره کنار ان پیرمرد بی رحم بنشینم ولی به اجبار همراه سجاد به طبقه ی پایین رفتم.اتاقهای پایین خیلی گرم و دلچسب بود و وقتی وارد آنجا میشدم گرمای مطبوعی را روی پوستم حس میکردم.در صورتی که صدای باد شدیدی که از لابه لای درز حلبهای اتاقکمان به گوش می خورد حوصله ام را به سر برده بود.صدای بهم خوردن حلبها ، وحشت در دلم می انداخت که نکنه یک بار با باد شدیدی خراب شود و روی سرمان فرود بیاید ولی با این وجود اتاقک حلبی خودم را به اتاتقهای گرم آنها ترجیح میدادم.اتاقی که جز نفرت و بی ادبی اطرافیان چیزی در بر نداشت.
وقتی سر سفره نشستم پدر سجاد خیلی حرکاتم را زیر نظر داشت و فکر کنم هر قاشقی که در دهانم میبردم او می شمرد.بخاطر همین بیشتر از دو سه لقمه نتوانستم غذا بخورم و در جمع کردن سفره به نرگس کمک کردم که تمامش با اخم و غرغر او همراه بود ولی من فقط سکوت می کردم تا دوباره جنجال به پا نشود.
ساعت چهار بعد از ظهر بود که مادر عزیزم با فوزیه و خانم بزرگمهر با کلی وسیله خوراکی و گل و شیرینی به دیدنم آمدند و من ناچار مجبور شدم آنها را به پشت بام ، به اتاقک حلبی خودم بردم.فوزیه به زحمت توانست بالا بیاید.وقتی وارد اتاقک شدیم مادرم با تعجب گفت:فیروزه اینجا کجاست؟!چرا ما را اینجا آوردی؟
لبخندی زده و در حالیکه سعی میکردم خودم را خوشحال و سرحال نشان دهم گفتم:اینجا اتاق من و سجاد است.ما شبها اینجا می خوابیم.
فوزیه با خشم گفت:اینجا مانند خوک دونیست.آنها چطور جرأت کردند تو را...
حرف فوزیه را قطع کردم و با لبخند گفتم:اتفاقا من این اتاقک را خیلی دوست دارم.لطفا اینقدر غرغر نکن و بیا اینجا بنشین.بعد پشتی پشت فوزیه ، مادر و خانم بزرگمهر گداشتم.از اینکه آنها مرا در این وضع دیدند از ته دل ناراحت بودم و خجالت می کشیدم ولی با پررویی می خندیدم تا آنها متوجه ی شرمندگی من نشوند.
وقتی باد میوزید حلبها به صدا در می امدند.مادر با خشم گفت:فیروزه اینجا ممکنه با هر باد شدیدی خراب شود تو نمیتوانی اینطور زندگی کنی.من باید با پدر شوهرت صحبت کنم.
در حالیکه نمیدانستم چطور از آنها پذیرایی کنم چون هیچ وسیله ای جز لباس هایم و یک دست رختخواب در اتاقکم نبود.لبخندی زده و گفتم:مامان این حرف را نزن.من و سجاد خیلی راحت هستیم.لطفا شما خودتان را ناراحت نکنید.
در همان لحظه در حلبی اتاقک باز شد و سجاد با صورتی شرمنده به اتاق آمد و رو به خانواده ام و خانم بزرگمهر کرد و گفت:خوش آمدید.ببخشید که دیشب همه ی شما را تو زحمت انداختیم و بعد از ریخت و پاش...
خانم بزرگمهربا مهربانی حرف او را قطع کد و گفت:این حرف را نزنید ، فیروزه دختر عزیز ما هم هست.شما هم داماد عزیز ما هستید.لطفا تعارف نکنید که این وظیفه ی ما بود.
مادرم با ناراحتی رو به سجاد کرد و گفت:آقا سجاد این چه جور زندگیست که برای دخترم...
حرف مادر را با ناراحتی قطع کرده و گفتم:مامان خواهش میکنم این حرف را نزنید چون خودم این وضع را دوست دارم.ما که همیشه نمی خواهم اینجا زندگی کنم.بعد نگاه التماس آمیزی به مادرم انداختم.
مادر با گوشه چادر اشکش را پاک کرد و با بغض گفت:باشه.باشه.همین که تو احساس خوشبختی می کنی برای من کافی است.
نگاهی به سجاد انداختم.لبخندی به او زده و گفتم:خب ببینم ، مرد خانه ام میتونی بروی از مادر خواهش کنی یک سینی چای به ما بدهد تا همه در کنار هم یک چای داغ توی این هوای سرد بخوریم.
سجاد به اجبار لبخندی زده و گفت:چشم عزیزم.بعد به طبقه ی پایین رفت.با ناراحتی به مادرم نگاه کرده و گفتم:مامان الهی قربونت بشم.خواهش میکنم سجاد را ناراحت نکن او به اندازه ی کافی از دست اطرافیانش زخم زبان میشنود پس لطفا شما با این حرف ها او را آزار ندهید.
فوزیه به گریه افتاد.به طرفش رفتم و گفتم:بخدا من خوشبختم.شما چرا اینجوری میکنید؟چرا باور نمیکنید که من در اینجا راحتم؟!
خانم بزرگمهر آهی کشید و گفت:آخه ما انتظار نداشتیم که تو را در این وضع ببینیم.بخاطر همین کمی برایمان غیر منتظره بود.لطفا شما ما را ببخشید.
آرام گفتم:حال آقای بزرگمهر و آقای دکتر چطور است؟چرا آنها تشریف نیاوردند؟
مادر با غیظ گفت:آنها می آمدند و تو را در این وضع میدیدند؟خوب شد که پدرت نیامد وگرنه دق می کرد.با ناراحتی به مادرم نگاه کردم.
خانم بزرگمهر با غمی نهفته در چشمانش به صورتم نگاه کرد و گفت:نمیدانم بین تو ودکتر چه اتفاقی افتاد که شما با او این کار را کردی ولی او اصلا حالش خوب نیست وتصمیم گرفته به خارج برگردد.اما من و پدرش اصلا راضی نیستیم که او از ما جدا شود.از دیشب تا به حال خانه نیامده است ، دیشب خودت دیدی که با چه حالی از خانه خارج شد.من برای او نگران هستم.
در همان لحظه در باز شد و سجاد با یک سینی چای همراه مادرش به اتاقک آمد.مادر سجاد با خوشرویی به مادرم و خانم بزرگمهر و فوزیه خوش آمد گفت.وقتی مادرم داشت با مادر سجاد صحبت می کرد به سجاد اشاره کردم که می خواهم بیرون اتاقک با او حرف بزنم.او آرام بلند شد و از در بیرون رفت من هم پشت سر او خارج شدم.با ناراحتی رو به سجاد کرده و گفتم:بهتره بروی کمی میوه بخری ، آخه خوب نیست آنها این همه راه آمده اند تا به من سر بزنند دوست ندارم از میوه هایی که آنها آورده اند استفاده کنم.
سجاد با خجالت نگاهی به صورتم انداخت و آهی کشید و از خانه خارج شد.از اینکه او اینطور جلوی خانواده ام شرمنده شده بود از خودم ناراحت بودم و با قلبی فشرده به اتاقک برگشتم.بعد از یک ربع سجاد با دستی پر به خانه آمد.همانجا در برف و سرما میوه ها را خواستم در پشت بام بشویم که سجاد مانع شد و گفت که سرما میخورم و بهتره به اتاقک بروم.خودش میوه ها را با آب سرد که واقعا مانند تکه ای از یخ بود شست و با سبد پر از میوه داخل اتاقک آمد.مادر شوهرم میوه ها را توی پیش دستی جلوی مهمانها گذاشت و پذیرایی کرد.وقتی چشمم به دست های از سرما سرخ شده ی سجاد افتاد ناخودآگاه به طرفش رفتم ، دستهایش را گرفتم و در میان دستان خودم آن را گرم کردم.دست هایش واقعا سرد و یخ کرده بود.
سجاد لبخندی زد و آرام گفت:ممنونم عزیزم.گرمای نگاه تو اجازه نمیده که من هیچ سرما و طوفانی را حس کنم.
مادرم با ناراحتی گفت:آقا سجاد تورو خدا مواظب خودتان باشید تا خدای ناکرده سرما نخورید.اینجا خیلی سرده از لابه لای این حلب ها خیلی سوز می آید.
سجاد با خجالت سرش را پایین انداخت من سریع گفتم:اتفاقا اینجا خیلی گرم و با صفاست.من که خیلی از این اتاقک خوشم می اید.مخصوصا با این مادر شوهر خوبی که دارم زندگی برایم خیلی شیرین است.
در همان لحظه نرگس به طبقه ی بالا آمد و در حالی که آدامس را در دهانش به طرز ناجوری می جوید گفت:آهای مامان بیا پایین.بابا اومده و خیلی هم عصبانیه!
مادر شوهرم با عجله بلند شد و با اضطراب گفت:با اجازه من باید بروم از دیدنتان خوشحال شدم.به سرعت از اتاقک خارج شد.صدای فریاد پدر شوهرم به گوش همه میرسید.من سعی میکردم که جمع را کمی شلوغ کنم و حرف بزنم تا صدای پدر شوهرم کمتر شنیده شود ولی بی فایده بود او با وقاحت و بی رحمی تمام داشت فریاد می کشید که چرا برای مهمانهای من چای دم کرده آنهم چای خوب که کیلویی خداتومن است.از خجالت داشتم آب میشدم.سجاد نتوانست طاقت بیاورد با خشم بلند شدم و از اتاق بیرون رفت و هر چه او را صدا زدم بی فایده بود.مادرم و فوزیه به گریه افتادند.دیگه نتوانستم ظاهرسازی کنم پدر شوهر بی رحمم همه چیز را خراب کرده بود.
با شرمندگی سرم را پایین انداختم مادرم وقتی ناراحتیم را دید گفت:همین که با سجاد خوشبخت هستی برای ما کلی ارزش داره.ای کاش میشد شما می آمدید و با ما زندگی می کردید.بعد به طرف چمدانی که برایم آورده بود رفت.در چمدان را باز کرد و گفت:عزیزم اینها لباسهای تو هستند پدرت هم برایت سه دست لباس نو و گرم خریده است.یک کاپشن خوب هم آقای دکتر برایت خریده.گفت که انرا از طرف خودش بهت کادو داده است چون سه روز دیگه تولد حضرت فاطمه است و او را به عنوان هدیه ی روز زن براین گرفته است.
با صدایی که از فرط بغض میلرزید تشکر کردم.اسم ارسلان و نگاه او برایم یادآور مهربانیش بود.سعی میکردم که جلوی انها گریه نکنم تا مادر ناراحت نشود ولی مادر باهوشم متوجه رنجی که می کشیدم بود و عذاب میکشید.
خانم بزرگمهر گفت:دخترم ، جهاز تو در این اتاقک جا نمیشه.بهتره آنرا در خانه ی خودمان نگه داریم تا شما خانه ی جدیدی برای خودتان تهیه کنید.امیدوارم هر چه زودتر از اینجا خلاص شوی.اگه پدرت و آقای بزرگمهر بدانند که تو در چه وضعی هستی حتما عصبانی میشوند.
با ناراحتی گفتم:به آنها بگویید که من راحت هستم و کاری نکنند که سجاد ناراحت شود بخدا هیچی جز ناراحتی سجاد مرا عذاب نمیدهد.اگه شما راحتی و آسایش مرا می خواهید او را ناراحت نکنید.
فوزیه با بغض گفت:باشه.به همه میگوییم که تو چقدر خوشبخت هستی.بعد از کیفش دو عدد شال گردن صورتی و طوسی رنگ بیرون آورد و با صدایی گرفته گفت:اینو برای تو اقا سجاد خریده ام امیدوارم خوشت بیاد.
دیگه نمی توانستم در برابر محبتها و نگاه های مهربان آنها خودداری کنم.به گریه افتادم.مادر به طرفم آمد صورتم را بوسید و او هم به گریه افتاد.چقدر احساس تنهایی می کردم.در آغوش مهربان مادرم پنهان شدم سرم را روی سینه ی گرم و قلب پر از مهرش گذاشتم و گفتم:مامان دوستت دارم.اینجا اصلا صفا نداره فقط سجاد است که خانه را برایم گرم نگه داشته.بیرون از اینجا جز کینه و نفرت چیزی به چشم نمیخورد.
خانم بزرگمهر در حالیکه اشکش را پاک میکرد گفت:خدا را شکر که شوهر خوب و مهربانی قسمتت شده.قدرش را بدان و همیشه با او مثل حالا مهربان باش.
مادرپیشانی ام را بوسید و گفت:عزیزم ما دیگه به اینجا نمی آییم بهتره خودت به دیدن ما بیایی ، میترسم با رفت و امد ما پدر شوهرت ناراحت شود.
با خجالت گفتم:من سعی میکنم به شما حاما زیاد سر بزنم ، به پدر بگو که من هیچ مشکلی ندارم.سلام منو به همه برسانید.راستی مادر ، اگه میشه و وقت دارید می خواهم یک بلوز کاموایی برای سجاد ببافید هر چقدر پول کاموا شد بهتون میدم.
مادر لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم حتما این کار را میکنم.تو هم مواظب خودت باش.تورو خدا شبها خودتان را خوب بپوشانید تا سرما نخورید.بعد بخاطر اینکه کمی مرا از ناراحتی دربیاورد لبخندی موذیانه زد و گفت:خب ببینم حال خودت چطوره؟مشکلی که نداری؟ناراحتی که نداری؟!
متوجه ی منظور مادر شدم و در حالیکه تا بنا گوش سرخ شده بودم آرام گفتم:حالم خوبه ، مشکلی ندارم.شما دلواپس من نباشید.
مادرم با خنده ای اجباری گفت:خدا را شکر.لااقل خیالم از این بابت راحت شد.من برات یک ظرف کاچی اورده ام امیدوارم خوشت بیاد.عزیزم به خودت برس و زیاد در سرما نمان.
فوزیه لبخندی زد و گفت:حال خواهر شوهرهای عزیزت چطوره؟اذیتت که نمیکنند؟!
گفتم:نه آنها کاری به من ندارند.دخترهای خوبی هستند.
فوزیه به شوخی گفت:بله مخصوصا نرگس خانم خیلی پیر دختر خوبیست!راستی چند سالشه؟
به شوخی چشم غره ای به او رفتم و فوزیه به خنده افتاد.گفتم:نرگس سی و دو سال داره ، شمشاد واقعا دختر خانم و مهربانیست که بیست و هفت سال داره و شهین هم بیست و چهار سال داره که اصلا کاری به من نداره و فقط به خودش میرسه.
فوزیه گفت:او که دختر سرحال و سالمی است چطور شده که ازدواج نکرده است؟
در حالی که برای فوزیه پرتقال پوست می گرفتم گفتم:وقتی خواستگار نداره با کی ازدواج کنه؟آقا سجاد میگه که خواهرهایش اصلا خواستگار ندارند ، یعنی هر که به خواستگاریشان می آید با یک برخورد می فهمد که آنها زن زندگی نیستند.بعد رو به مادرم کرده و گفتم:تورو خدا مادر جون میوه پوست بکنید.بعد خودم برای خانم بزرگمهر میوه پوست گرفتم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا