دست‌نوشته‌ها

aramesh_sahar

کاربر فعال



خونه ی دلم رو نگاه کردم
غبار گرفته
غبار بی معرفتی
خانه تکانی میکنم
با یه سوال
امروز برای خدا چه کرده ای؟!!
 

shanli

مدیر بازنشسته
به نظرت چرا من شبا حالت نرمال خودم رو از دست میدم؟!
تا عصر خیلی خوب و سرحال و مثبتم! عصر یکم حال و هوام عوض میشه و با اینکه خودم میدونم اوضام داره فرق میکنه ولی به روی خودم نمیارم و ندید میگیرم! شب دیگه رسما کرکره رو میکشم پایین! میشم یک موجود دیگه! یک انسان دیگه! یک تفکر دیگه! و این موجودیت تا صبح ادامه داره! کافیه تکیه بدم به صندلیم..یک نور ضعیف با یه موزیک ملایم..با یک پنجره ی نیمه باز و نسیم خنک..

سرم رو بین دستهام میگیرم.. فشارش میدم ولی بیشتر از این دیگه نمیتونم.. چشمامو میبندم..نفس عمیق میکشم و در درون خودم غرق میشم..
مهم نیست..مثل هرچیزی که وقتی میخوام فراموشش کنم به خودم میگم مهم نیست..


***
*ماییم که از باده ی بی جام خوشیم ** هر صبح منوریم و هر شام خوشیم!
گویند سر انجام ندارید شما ** ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم!
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادمون نره
یه پنجره می تونه همیشه باز باشه به سوی سبز ترین ها به روی بهار ....
میتونه نیمه باز باشه و فضای اتاق رو پر کنه ازهوای تازه ...
می تونه بسته باشه اما قطرات بارون دانه های شبنم ذرات مه سرتاسر چهره اش رو پوشونده باشه..
میتونه بسته باشه باشه اما هر شب چراغ اتاقش روشن شه و خبر ازبودن بده..
میتونه بسته باشه پرده اش کشیده باش اما دیوار نباشه
اینا رو گفتم که بگم اگه دور قلبمون دیوار کشیدیم یه پنجره کوچلو هر شکلی که باشه یادمون نره
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همین‌جا عذر خواهی خودم رو اعلام می‌کنم

شرمنده به این خاطر که وجود من در آنجا مانع از رانده شدن آماج دشنام‌ها و هرزه‌گویی‌ها بر روی زبان شماها شد
شرمنده مزاحم فحش دادن هایتان شدن، البته شما هم کم نزاشتین، چه در حضور من چه در غیاب من، کم نزاشتین ...
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
کابوس میبینم

یادم بچه که بودم یه بار خواب دیدم یه بادبادک دزست کردم وکنار دریا اونقدر رهاش کردم که نزدیک اسمون رسیده ومن هی بالاترمی فرستادمش که یهو نخ بادبادک پاره شد وبادبادک میرفت ومن نگاه میکردم چه کابوسی بود

حالا که فکر میکنم میبینم خیلی از رویاهای که بچگی ساخته بودم و توی اسمون ارزو هام مثل یه بادبادک اوج گرفته بود داره پاره میشن و من همچنان نگاه میکنم و انها همینطور دور میشن..

ومن همچنان خوابم و کابوس میبینم ...
 
آخرین ویرایش:

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه تجربه
یه روز یه احساس قشنگ رو واژه واژه کنار هم گذاشتم شد یه غزل وبدون اینکه جای دیگه ای یاداشت کنم همین اینجا توی تالار نوشتم درست همون لحظه که میخواستم بفرستم برق رفت ...
ومن ماندم سکوت و احساسی که بود وشعری که نبود .
با خود می اندیشیدم به تمام ان شعرهایی که نوشته شدند اما خوانده نشدند همه ان نویسنده هایی که فراوان کتاب نوشت اند اما حتی یک خط از انهادر زمان بودنشان اجازه چاپ شدن نگرفت ....
شاید ارزش داشت این احساس تلخ خفگی رو تجربه کنم ودیگه حتی کوچکترین تلاشی برای به یاد اوردنش نکردم وانگار ذهنم تهی شده بود از همه ان واژه ها
دیگه اون حس زیبا هم رفته بود...
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز

وانگاه که بر چشم های معصوم و بسته کودکان
برپیکر مادرانی که نوزادان خودرادر اغوش کشیده
بر تن های لخت ارمیده در کنار هم
بر حنجره هایی که از ان اوای عشق میتراوید
بی رحمانه وتلخ بوسه می زد سقف

زلزله چه فریاد درد اگینی داشت دران شب خواب زده....
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدایا چه سخت شده این زندگی
بگذارم و بگذرم آیا میتونم
من نقض قانون تو را کردم آیا
ولی خودت میدونی همیشه از تو مدد خواستم
شاید فراموش کردم تو را..... فقط خودت باید به دادم برسی.. خود خودت
هیچکس دیگه نمیتونه موندم ماندم ایستادم توقف کردم ....دیگه با چه زبانی بگم
هرانکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن اشنا نگه دارد
نگه دارد نگه دارد نگه دارد
 
آخرین ویرایش:

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
مینویسم شاید روزی خود را از میان این نوشتها بیابم
با وجودی زیباتر
با نگاهی عشقانه تر
با قلبی پاک تر
باامیدی سرشارتر
ومیدانم روزی دوباره میخوانم همه نوشته هایم
روزی که خود را یافته ام زیباتر عاشقانه تر پاکتر از امید سرشار تر
و با تو با لبخند
 
آخرین ویرایش:

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقطه مشترک
فضای اتاق پر شد بود از تو ومن
وتو بودی انگاه که میخندیدی ومن بودم انگاه که می نگریستم با لبخند
توبودی انگاه که میگفتی من بودم که خاموش
تو بودی که پنهان نمیکردی حتی یک لحضه روحت را ومن در فکر فراموش کردن خود
توبودی که میپرسیدی از من و من بودم که دوبار میپرسیدم از خودم
شاید این تنها نقطه مشترکمان بود
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
هواي حوصله مان ابري است.مثل همين هواي بيرون پنجره.
ذهنمان هم تاريك است درست مثل آسمان.
خنده دار است كه گاه دلمان براي آفتاب تنگ مي شود در عوض عاشق باران است...
اي دلِ دو دل!
يكروز كه مي گذرد، نه كتابي ورق مي خورد،نه كاغذي سياه مي شود،نه صندلي تكان مي خورد، نه پرده اي باز مي شود...
انگار نه انگار كسي توي اين اتاق زندگي مي كند.
خب نداريم.حوصله نداريم.اصلا چرا اَم، ايم شده است را نمي دانيم.
شايد حوصله ي اَم را هم نداريم.
حتي گلمان هم حوصله ي تكان خوردن ندارد....
هوا هم گرفته است مثل دل ما كه گرفتگيش هيچ جوره باز نمي شود.
بماند....
اي دلِ دو دلِ گرفته!!
پ.ن: تا اطلاع ثانوي حوصله تمام كرده ايم،لطفا سوال نفرماييد.
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتی دوست میداریم
گفتم به اندازه تمام انچه دیده ای می بینی وخواهی دید
چشم هایش رابست وگفت یعنی چقدر ؟
گفتم یعنی بیشتر از انچه ندیده ای نمی بینی و نخواهی دید
چشم هایش را که گشود فهمیدم به اندازه نگاهش دوست میدارمش
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم گرفته ...ميدونم كه ميدوني و چرا
فكر نميكردم روزي بازيچه دست زمونه بشم
فكر نميكردم..يه روز توي دست تو هم خنجري ببينم
فكر نميكردم..



من كه هميشه تو و دنياي تورو رعايت كردم..
من كه .....
حقم نبود...حقم نبود اينچنين زار بگريم.
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر به دامان كدام غريبه بگذاريم ؟
كه تمامي آشنايانمان نامحرمند...

و اين همه نمايش مبتذل زنگ آلود
چهره از معصوميت اين همه ماه خواهد شست ؟

آه
چه دير به آينده دل بسته ايم
و چه سخت به اميد يك رهايي انديشيده ايم

فرشته اي دگر ديشب
به اين همه قفس وهم آلود
بي صدا خنديد !....
 
آخرین ویرایش:

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی‌دونم چه حس تلخیست که مرا در برگرفته، آسمان هم ابریست، این روز‌ها خوب به پنجره می‌تازد، شاید می‌خواهد باز به بازی با باران بروم ... دلش خوش است، از من که خبر ندارد
عصر سردی بود، هوا گرم کماکان، ولی تنم یخ زده، نه قدم زدم امروز نه حوصله‌ای داشتم ... صبح امتحانی دادم ... کلاس بعد را با استاد به بحث نشستم ... اخر مبحثی که درس می‌داد را در ترم پیشین خوانده و گذرانده بودم ... خوب با هم بحث می‌کردیم ... این هم کافی نبود .. دلم یک سیلی می‌خواهد، کسی مرا بزند که مرا دوست دارد، یک سیلی برایم کافیست، آخ که چقدر دلم تنگ شده ... نهار را شاید 20 دقه به 4 میل کردم ... اونموقع رسیدم به خونه، به بوفه دانشگاه رفتم، دلم هوای نوشیدنی کرده بود، ترجیح دادم چیزی ننوشم، حال خانه‌ام ... نهار خورده، تب کرده، بدن یخ زده .... الان هم باز هتفیلد می‌تازد، گاه که آرام ندارم، آرامم می‌دهد ... اما ... امروز فایده ندارد ...
خوابم برد .. خسته خوابیدم ... آرسنال 2 و لیورپول 1، صدایی که شنیدم از خواب پا شدم
سرم به شدت درد است، خواب مرا محو خود کرده است، آبی به صورتم می‌زنم، مسواکی می‌زنم ... الان هم این نوشته‌ها را اینجا نگاشتم
دردی مرا چیره نموده ... دردی که با نوشتن نمی‌توان نوشت ....
 

spow

اخراجی موقت
نمی‌دونم چه حس تلخیست که مرا در برگرفته، آسمان هم ابریست، این روز‌ها خوب به پنجره می‌تازد، شاید می‌خواهد باز به بازی با باران بروم ... دلش خوش است، از من که خبر ندارد
عصر سردی بود، هوا گرم کماکان، ولی تنم یخ زده، نه قدم زدم امروز نه حوصله‌ای داشتم ... صبح امتحانی دادم ... کلاس بعد را با استاد به بحث نشستم ... اخر مبحثی که درس می‌داد را در ترم پیشین خوانده و گذرانده بودم ... خوب با هم بحث می‌کردیم ... این هم کافی نبود .. دلم یک سیلی می‌خواهد، کسی مرا بزند که مرا دوست دارد، یک سیلی برایم کافیست، آخ که چقدر دلم تنگ شده ... نهار را شاید 20 دقه به 4 میل کردم ... اونموقع رسیدم به خونه، به بوفه دانشگاه رفتم، دلم هوای نوشیدنی کرده بود، ترجیح دادم چیزی ننوشم، حال خانه‌ام ... نهار خورده، تب کرده، بدن یخ زده .... الان هم باز هتفیلد می‌تازد، گاه که آرام ندارم، آرامم می‌دهد ... اما ... امروز فایده ندارد ...
خوابم برد .. خسته خوابیدم ... آرسنال 2 و لیورپول 1، صدایی که شنیدم از خواب پا شدم
سرم به شدت درد است، خواب مرا محو خود کرده است، آبی به صورتم می‌زنم، مسواکی می‌زنم ... الان هم این نوشته‌ها را اینجا نگاشتم
دردی مرا چیره نموده ... دردی که با نوشتن نمی‌توان نوشت ....

مثل همیشه سادگی نوشته هات به دلم میشینه پسر
هیتفیلد ارامش بخشه
هرچند اغیاربگن خزه
راستی امروز خوب خوردم خوب نوشیدم ومثل هرروز بودم
دستت درد نکنه جاوید عزیز:gol::gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
چقدر دلم ميخواد بنويسم...چقدر حرف دارم
حرفهاي ناگفته ..نا شنيده...نانوشته...
دلم ميخواد بگم ..دلم ميخواد اما نميتونم...انگار دهانم رو دوختن
شايدم چون نه سنگي پيدا ميكنم نه كسي كه صبور باشه.

دلم ميخواد بنويسم ...چرا نميتونم ..؟چرا زودتر از مدادم ..آهم به كاغذم آتش ميزند؟
نميدانم دلم سوز دارد يا گذار؟
شما ميدونيد كدومش سخت تره...سوز يا گداز؟

وقتي نميتونم بخندم...فقط لبهام رو توي صورتم كش ميدم تا ديگران دلشون نگيره

اما آه از اين سوز...آه از اين گداز...
هزار و يكشب با دل شهرزاد كنار آمدم تا ببينم قصه مرا نيز ميخواند يا نه؟
آخر شهرزاد را خواب ربود و باز من ماندم و شبي دراز و بي خوابيي بي امان.
آه از اين سوز و آه از اين گداز بي امان.

تازگي كسي مرا تعليم لبخند ميدهد....
اما يا او معلمي نميداند ...يا من شاگري تنبلم هرچه ميكوشم...خميدگي لبانم..به بالا نميرود.
كاش حداقل ميتوانستم بنويسم..يا بگويم..يا بخوانم.

اين روزها ديگر خواندنم هم نمي آيد.



 

samira zibafar

عضو جدید
من دختری بودم

تنها در دنیای خودم

آروزیم خانه ای بود در بین درختان ...

من یک رویا داشتم

که از بلندترین نقطه پرواز کنم !

...

میان برگها قدم زدم

و از خدا پرسیدم

من کجا هستم ؟!

...

ستاره ها به من لبخند زدند

و خدا با خیالی آرام به من گفت

در من ...

...

حالا که زمان گذشته است

و خاکستری شده ام

آماده ام تا

از بالاترین نقطه پرواز کنم

...

وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...!
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
"از حریر شب تا سریر صبح "
اغاز میکنم با تو بودن را
تمنای دیدن نگاهت جوانه میزند میروید قد میکشد و سبز میشود بالطا فت حضورت لبخند میوه میدهد
تا سپیده دم میرسد بارور میشود
وانگاه می چینیم سبد سبد ارامش وخاطره
"از حریر شب تا سریر صبح "

این نوشته و از تاثیری که از نوشته زیبای amarjanh200گرفتم نوشتم ...
 
آخرین ویرایش:

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوخته شد گره خورد طوری که کسی را یارای جدا کردنش نبود
و چه باشکوه می شنیدم صدایت را طوری که کسی را توان شنیدنش نبود
در ان انبوه ادم ها پی می بردم وبی شک تو هم پی می بردی به ناگفته ترین راز هایی که هرگز خیال فاش کردنش نبود
ان گاه که نگاه در نگاه سخن میگفیم به زبانی که هیچ کس را جز تو ومن قادر به فهمیدنش نبود....
 

yasi * m

عضو جدید
من دختری بودم

تنها در دنیای خودم

آروزیم خانه ای بود در بین درختان ...

من یک رویا داشتم

که از بلندترین نقطه پرواز کنم !

...

میان برگها قدم زدم

و از خدا پرسیدم

من کجا هستم ؟!

...

ستاره ها به من لبخند زدند

و خدا با خیالی آرام به من گفت

در من ...

...

حالا که زمان گذشته است

و خاکستری شده ام

آماده ام تا

از بالاترین نقطه پرواز کنم

...

وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...!
سمیرا جان اینجا باید دست نوشته های خودتو بذاری...
اگه می خوای شعری رو که به نظرت قشنگه بذاری تا بقیه هم بخونن از تاپیکای دیگه استفاده کنی بهتره...:gol:
 

م.سنام

عضو جدید
اه ای مونسم..........
اگرنیایی دلم برایت تنگ میشود.
اگرصدایم نکنی بیصدافریادمی شوم ودرخود می شکنم.
اگرحرفهایم راباورنکنی تمام وجودم ابری می شود وچشمهایم
تاابدبارانی می ماند.
اه....اه.....ای مونس شبهای تارم.
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار نیا تابستان گرمیت ارزانی خودت
من به زمستان به گرمای اندک اش عادت کرده ام قانع ام
خورشید نتاب صبح نشو سپیده سر نزن بگذار تا شب یلدا بلندتر شودافتاب شب را نکش قاتل نشو
قناری نخوان یا اگر می خوانی ببین بغضم را تا بدانی بی دلیل میخوانی برای که میخوانی اینجا همه کرند
گل یخ جرا از دل یخ قد میکشی جهد مکن بخواب برای که برمی خیزی
اما پرستو تو بیا
توبیا تادر این امتداد یلدای شب را به تماشا بنشینم که گر مای حضورت دراین دی سرد بهاری می ارزد
پرستو توبیا.....
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طوفانی نیز مرا آواره کرده است.
مرا نیز در این بی‌آشیانی خویش شریک کنید.
من نیز چون شما آشیانی ندارم.
من نیز مرغ سرزمین گمشده‌ای هستم.
پرستوی مسافری هستم.
 

ali.mehrkish

عضو جدید
حمد

حمد

دو باره شروع کردم به خوندنش.....
امروز....ازادی اسارت ازادگی
دفعه ی اولی نبود که برای جایی مقاله می نوشتم ...
اما این یکی فرق میکرد....
میدونستم که می شه کلی ایراد از کنارش در بیارن ...
اما نمیتونستم ساکت باشم...همیشه همین طور میشه...یه دفعه منفجر میشم و دیگه میرم بالا منبر...
با این یکی کلی خاطره داشتم...
یه جورایی به قول حاج اقا ... متنش پخته تر شده بود.
منم کلی با این تعریفش حال کردم...
داشتم متن یکی از این نشریه های دانشجویی رو می خوندم که دلم نتونست تاب بیاره و ...

کلید واژه ی تئودموکراسی ازادگی....

از این که کلمه های بزرگ بزرگ بنویسم منتنفرم...
میگن قشنگه
مثل این که بنویسی فرایند تکنولوژیک....
هر کی سلیقه ای داره دیگه ....
اصلا منو چه به امور اعتقادی...
من و تحلیل فرهنگی
اصلا همش تقصیر حاجیه...


هر وقت می خوام منفجر بشم باید یه قلم یردارم باد دلم و خالی کنم...

دیگه دلم نمیخواد غنایی بنویسم
چه فایده
مجنون چه گلی به سر دنیا زد که من ...
یا لیلی چه ...
لیلی..
لیلی...
...
..
.آه ه ه ه

گفتم که دلم غنایی نمینویسه...می خواد بره تو ترک.
همین موقه هاست که بهتر میبینم ...
بهتر مینویسم
ااای داداش من .... درد دین داشتن که به حرف نیست...
ببین کی علی رو میشناسه....
دین یعنی علی...
علی..
فاطمه...
فاطمه.
لیلی
علی...
لیلی
برو بابا با این ترک کردنت...
ارتعاشت بالایه ها...

وای ارتعاشات و چی کار کنم.
ارتعاشات که بماند
باید بودجه ی هواپیما رو برم دنبال...
هفته ی انجمنهای علمی نزدیکه
.....وای فردا هم که محرم شروع میشه...
کجایی داداش...محرمه ها
تو مقالم بود...
حسین حسین میگی و از علم سبز عباس مایه میزاری...سبز
عباس
باید تاسوعا برا هیئت شام رو هماهنگ کنم...
واای خدا که دلم داره می ترکه برای
ای اهل حرم میرو علم دار نیامد...
علم دار نیامد...
علم دا...
حاجی میگه باید علم دار بود ...علم نباید زمین بخوره
حاجی اینو نمیگه اما میدونم که مجنون هم سر قضیه امام حسین بند قضیه رو آب دادو
لیلی
...
بازم.


اصلا نمینویسم...
همه ی متن مقالم رو دو دستی به ریزترین حالت ممکن پاره کردم...
تو رو چه به این حرفا...

الحمد ولله....
 
بالا