aramesh_sahar
کاربر فعال
خونه ی دلم رو نگاه کردم
غبار گرفته
غبار بی معرفتی
خانه تکانی میکنم
با یه سوال
امروز برای خدا چه کرده ای؟!!
نمیدونم چه حس تلخیست که مرا در برگرفته، آسمان هم ابریست، این روزها خوب به پنجره میتازد، شاید میخواهد باز به بازی با باران بروم ... دلش خوش است، از من که خبر ندارد
عصر سردی بود، هوا گرم کماکان، ولی تنم یخ زده، نه قدم زدم امروز نه حوصلهای داشتم ... صبح امتحانی دادم ... کلاس بعد را با استاد به بحث نشستم ... اخر مبحثی که درس میداد را در ترم پیشین خوانده و گذرانده بودم ... خوب با هم بحث میکردیم ... این هم کافی نبود .. دلم یک سیلی میخواهد، کسی مرا بزند که مرا دوست دارد، یک سیلی برایم کافیست، آخ که چقدر دلم تنگ شده ... نهار را شاید 20 دقه به 4 میل کردم ... اونموقع رسیدم به خونه، به بوفه دانشگاه رفتم، دلم هوای نوشیدنی کرده بود، ترجیح دادم چیزی ننوشم، حال خانهام ... نهار خورده، تب کرده، بدن یخ زده .... الان هم باز هتفیلد میتازد، گاه که آرام ندارم، آرامم میدهد ... اما ... امروز فایده ندارد ...
خوابم برد .. خسته خوابیدم ... آرسنال 2 و لیورپول 1، صدایی که شنیدم از خواب پا شدم
سرم به شدت درد است، خواب مرا محو خود کرده است، آبی به صورتم میزنم، مسواکی میزنم ... الان هم این نوشتهها را اینجا نگاشتم
دردی مرا چیره نموده ... دردی که با نوشتن نمیتوان نوشت ....
سمیرا جان اینجا باید دست نوشته های خودتو بذاری...من دختری بودم
تنها در دنیای خودم
آروزیم خانه ای بود در بین درختان ...
من یک رویا داشتم
که از بلندترین نقطه پرواز کنم !
...
میان برگها قدم زدم
و از خدا پرسیدم
من کجا هستم ؟!
...
ستاره ها به من لبخند زدند
و خدا با خیالی آرام به من گفت
در من ...
...
حالا که زمان گذشته است
و خاکستری شده ام
آماده ام تا
از بالاترین نقطه پرواز کنم
...
وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...!