شعر نو

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرمنده توی شعر بالا سوت قطار باید مینوشتم ...

بدرود
پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر از سینه پر شور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مستی ما از طلایی خوشه انگور تست
راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟ خدایا زود بود

فریدون مشیری
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
همزمان با صبح
چشم خورشیدی تو
جهت پنجره را می کاود
دشت روشن شده از روشنی رخسارت
ابر بیداری در غربت ما می بارد
بال اگر ذوق پریدن دارد
صبح اگر میل دمیدن دارد
باغ اگر سبز تر از سبز آمد
برکت آب زلالیست که از چشم ترت می بارد!
باغ بیدار است
باغبان با تپش چشم تو این مزرعه را
سرختر می کارد!
بی گمان ماه کف دست تو را می بوسد
ورنه در سایه طولانی شب
ای که امکان بهار و آبی
بی اشارات دو چشم
تو زمین می پوسد!
تو چنانی که بهار
از دم سبز تو بر می خیزد!
زنده یاد فریدون مشیری:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:شبی بر ساحل زنده رود :gol:

ماه روی خویش را در آب می بیند
شهر در خواب است
گویی خواب می بیند
رود
اما هیچ تابش نیست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نیست
رود پیچان است
رود می پیچد بروی بستری از ریگ
شهر بی جان است
سایه ای لرزان
مست آن جامی که نوشیده است
یاد آن لبها که در رویای مستی بخش بوسیده است
در کنار رود
می سپارد گام
می رود آرام

حمید مصدق:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستی ایا :gol:

باید از رود گذشت
باید از رود
اگر چند گل آلود
گذشت
بال افشانی آن جفت کبوتر را
در افق می بینی
که چنان بالابال
دشت ها را با ابر
آشتی دادند ؟
راستی ایا
می توان رفت و نماند
راستی ایا
می توان شعری در مدح
شقایق ها خواند ؟


دکتر شفیعی کدکنی:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
می ترسم
دیگر نگو چرا
شاید از نبودن کسی مثل تو
شاید از بودن تو
در آخرین دقیقه ی
علاقه و اقاقی
شاید از واژه ای که درونم زاده شده
می ترسم
با آن که می دانم
قد همان صبح جمعه ی آخر دی ماه
دوستم داری!

مریم اسدی:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اين مرد خودپرست
اين ديو، اينرها شده از بند
مست مست
استاده روبهروي من و
خيره در منست
***
گفتم بهخويشتن
آيا توانرستنم از اين نگاه هست ؟
مشتي زدم بهسينه او،
ناگهان دريغ
آئينه تمامقد روبه رو شكست .
حمید مصدق *****
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
به شادروان مهدياخوان ثالث »
**********
گلي جان سفرهدل را
برايت پهنخواهم كرد
گلي جان وحشتاز سنگ است و سنگ انداز
و گرنه منبرايت شعرهاي ناب خواهم خواند
در اينجا وقتگل گفتن
زمان گلشنفتن نيست
نهان درآستين همسخن ماري
درون هر سخنخاري ست
گلي جان درشگفتم از تو و اين پاكي روشن
شگفتي نيست ؟
كه نيلوفرچنين شاداب در مرداب مي رويد ؟
از اينجا تامصيبت راه دوري نيست
از اينجا تامصيبت سنگ سنگش
- قصه تلخجدائي ها
سر هر رهگذرشمرگ عشق و آشنايي هاست
از اينجا تاحديث مهرباني راه دشواري ست
بيابان تابيابانش پر از درد است
***
مرا سنگصبوري نيست
گلي جان باتوام
سنگ صبورمباش!
شبم راروشنائي بخش
گلي، درياينورم باش !
***حمید مصدق
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
با توام اي سهراب

اي به پاکي چون آب

يادته گفتي بهم

تا شقايق زندست زندگي بايد کرد؟

نيستي سهراب ببيني که شقايق هم مرد

ديگه با چي کسي رو دلخوش کرد

يادته گفتي بهم اومدي سراغ من

نرم و آهسته بيا

که مبادا ترکي برداره

چيني نازک تنهايي تو

اومدم آهسته

نرم تر از يک پر قو

خسته از دوري راه

خسته و چشم براه

يادته گفتي بهم

عاشقي يعني دچار

فکر کنم شدم دچار

تو خودت گفتي چه تنهاست ماهي اگه دچار دريا باشه

آره تنها باشه

يار غمها باشه

يادته ميگفتي گاهگاهي قفسي ميسازم

ميفروشم به شما

تا به آواز شقايق که در آن زندانيست

دل تنهاييتان تازه شود

ديگه حتی اون شقايق که اسيره قفس سهراب

ساحر يک نفسه

نيست که تازگی بده اين دل تنهاييمان

پس کجاست اون قفس شقايقت؟

منو با خودت ببر به قايقت

راست ميگفتی کاش مردم دانه های دلشان پيدا بود

آره...کاشکی دلشون شيدا بود

من به دنبال يه چيزه بهترينم سهراب

تو خودت گفتی بهم

بهترين چيز رسيدن به نگاهيست


که از حادثهء عشق تر است




رضا صادقي
 

Qomri

عضو جدید
آینه ها در چشمان ما چه جاذبه ای دارند
آینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوار های کوتاه
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله ، بسیارند.
دیوارهای تو همه آینه اند
آینه های من همه دیوارند!

قیصر امین پور

امیدوارم درست نوشته باشم .
 

Qomri

عضو جدید
حسرت یک کلمه گرمی
به دلم خواهد ماند
شب ،نگاه سرد تو را هدیه خواهد داد
سردی کوه یخ حجاری
تندیس مرغ یخی خواهم کرد
حسرت داشتنش ، به دلم خواهد ماند
شب ، نگاه سرد تو را
از دلم خواهد راند.

ناشناس
خوندم خوشم اومد براتون نوشتم.
 
آخرین ویرایش:

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
گيس مي بافي و من

به نگاه مغز پسته اي ات،چشم مي دوزم

كه روبرويم

نشسته مي خندي

و همه چيز را پيش مي كشي

غير از خودت

كه مي داني اگر

به صورت گندمي ات

لب زنم،

آدم مي شوم.


عميد صادقي نسب
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالهاست كه مي خواهم

شعر و سيگار را ترك كنم

اما نمي شود،

آخر چگونه

هم شب باشد و هم تو

و هم سيگار و قهوه،

پس شعر چه مي شود؟؟؟

يا اينكه

تو باشي و شعر

ياد اولين قرار،

پس سيگار چه مي شود؟؟؟

اصلا انگار

بايد تو را ترك كنم


امير آقايي
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوچ بنفشه ها

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
دکتر شفیعی کدکنی (م.سرشک)
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه صداي آبي جويي
نه صداي گفتگويي
آدمي تنهايي بزرگيست
از اينهمه ست كه گاهي گريه اش مي گيرد
اندوهش را به آسمان مي سپارد
گاهي كه مي بيند آسمان
با ابرهاي سياهي كه دارد
شانه اي براي گريستن ندارد
آسمان تنهايي بزرگي ست!!!


علي عبدالرضايي
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
من زندانی بودم او زندانبان

من بزرگ می شدم بارش سنگین تر می شد

با پا به دیوار میزدم پاهای او درد می گرفت

او راه می رفت من همه جا می رفتم

لقمه ها را می خورد

من سیر می شدم

ازاد می شدم

او درد می گرفت

من از ازادی گریه می کردم

او از درد

من می خندیدم

او می خندید

حرف می زدم

او ذوق می کرد

پلک هایش را با چوب نگه می داشت

نصف شب از خواب می پرید

من هوس تاب بازی کرده بودم


او خوشحال می شد

من بزرگ می شدم او کوچک می شد

لباس نو می خرید کهنه می پوشید

عاشق می شدم او افسرده بود

برای لیلی ناراحت بودم

دادهایم را سر او می زدم

از لیلی نه می شنیدم

دل او شکسته می شد

تاب دوری را نداشت

من تاب دوری لیلی را

قلبش خانه ی من بود

من خانه ی لیلی

کوله باری را می بست

من مسافر بودم

مسافر نبود دلشوره ی سفر داشت...


زمین می خورد

دیوار دستش را می گرفت

تکیه گاه می خواست به من تکیه...

نه به عصای چوبی تکیه می کرد







 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
از لحظه های آبی 2

در آن بهار بلند آن سپیده ی بیدار
مرا به گونه ی باران
مرا به گونه ی گل
به موجواره ی آن شط روشنی بسپار
در آن بهار کبود
آن دو دشت رستاخیز
در آن سکوت پذیرنده و گریزنده
مرا به سان سرودی
دوباره
کن تکرار
شفیعی کدکنی (م.سرشک)
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ديدم او راآه بعد از بيست سال
گفتم : اينخود اوست، يا نه، ديگري ست
چيزكي از اودر بود و نبود
گفتم : اينزن اوست ؟ يعني آن پري ست ؟
هر دو تندزديده و حيران نگاه
سوي هم كرديمو حيرانتر شديم
هر دو شايدبا گذشت روزگار
در كف بادخزان پرپر شديم
از فروشندهكتابي را خريد
بعد از آناهنگ رفتن ساز كرد
خواست تابيرون رود بي اعتنا
دست من بوددر را برايش باز كرد
عمر من بوداو كه از پيشم گذشت
رفت و درانبوه مردم گم شد او
باز هم مضمونشعري تازه گشت
باز همافسانه مردم شد او
((خرداد 1367 )) حمید مصدق
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
طعم گس چهارشنبه
بوی تمشک و خاکستر
عطر تنبور و فلوت
دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت
گفتم ، به سمت واژه های ترد
یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت
و چه قدر دلم برایت تنگ شده
من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود ؟
نمی دانی چه قدر دلم گرفته
سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند
حالا من با این همه مرده ی سیاه چه کنم ؟
این جا همه چیز مرده
صندلی ، میز، اینه ، ستاره ، پنجره ، دیوار
حتی درای درون قاب و ماهی های درون آب
و من که از همه مرده ترم
اگر باور نمی کنی پاورچین و ساده کنارم بیا
و ببین که بوی کافور می دهم
آواز کلاغ سیاهی اتاق را بیش تر می کند
سیاه پوشانی که جای خرما قار قار تعارف می کنند
بنشین کنار مرگ من
و مرا ببوس تا دوباره زاده شوم
کسی برایم از شهریور کبوتری بال بسته آورده بود
بال هایش را که باز کردم
تو زاده شدی
بوی تمشک و خاکستر می اید
عطر تنبور و فلوت
کاسه ی شب
پر از سکه های ستاره شده
ماه گدایی می کند
ونوس نی لبک می زند
نپتون فلوت می نوازد
این شب عجب ارتفاعی دارد
بنشین و برای زمستان
مثنوی بخوان
نمی دانی چه قدر دوستت دارم
مرگ هم به لکنت افتاده
چشم هایم خاکستری شد
سیگارت را خاموش کن
زمستان هم
از دود خوشش نمی اید
نگذار قهر کند
راستی امروز چندم پرنده است ؟
چرا خوابم نمی اید ؟
کسی برایم مریم آورده ، کسی انار ، کسی ریواس
ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقتجز دست هایش
چیزی برایم نمی آورد
چرا می ترسی ؟
آن یک نفر کسی جز تو نیست
می خواهم نامت را در گوش ماه بگویم
نه حسود تر از آنم که تو رابا ماه قسمت کنم
دوستت دارم
حتی اگر تمام قطره های باران بازم بدارند
حتی اگر صبح صد ساله بیدار شوی و دندان هایت مصنوعی باشد
می دانی
بعد از زمستان و قبل از بهار فصل دیگری هم هست
قول بده برای هیچ پروانه ای نگویی
فصلی که ایینه ها از کار می افتند
و آدم ها رو به روی دیوار می ایستند
موهایشان را شانه می کنند و آواز می خوانند
تو دست مرا می گیری
و در کوچه ها می دویم
دیگر هیچ کس نمی پرسد از ماضی آمده ایم یا مضارع
مرا که ببوسی کبوتری زاده می شود
با من که قهر کنی می میرد
آه ، خدایا ، کلمه ها دست از سرم بر نمی دارند
خوابم نمی اید ، عقربه ها هم آزاد نمی شوند
داشتم می گفتم ... خواب دیده ام
به تاریخ هشتم باران در فصل مستان
بانوی خانه ات می شوم
می بینی چه قدر عاشقم
حالا هی رؤیاهایم را کفن کن
هی زخم به واژه های بکرم بزن
هی دروغ بگو
هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز
خواناترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم
سکوت ، سکوت ، کلمه ، پرواز ، بی قراری
باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست باز هم صبر کنیم
دیگر نمی خواهم مرا ببوسی
بگذار تا همیشه بوی کافور بدهم
خداحافظ
یادت باشد
صبح که بیدار شوم
حتی نامت را به خاطر نخواهم آورد
تمام ستاره های سبز در خواب آشفته ی اینه غروب می کنند

مریم اسدی
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اخوان

اخوان

لحظه ديدار نزديک است
باز من ديوانه‌ام، مستم
باز مي‌لرزد دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم

هاي! نخراشي به غفلت گونه‌ام را،‌ تيغ!
هاي، نپريشي صفاي زلفکم را دست!
و آبرويم را نريزي، دل!
- اي نخورده مست-
لحظه ديدار نزديک است.
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامی از هزار نام

ای شما !
ای تمام عاشقان ِ هر کجا !
از شما سوال می کنم :
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه ی گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را
حرمت نگاه بی گناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب
نبض ماه را نمی گرفت
روزهای چارشنبه ساعت چهار
بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما !
ای تمام نامهای هر کجا !
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه می دهید ؟
قیصر امین پور
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سپاس‌گزارم که مرا ياد مرحوم قيصر انداختيد. شعري از ايشان هست که مرا سير نمي‌کند:

«خسته‌ام از اين کوير»

خسته‌ام از اين کوير، اين کوير کور و پير
اين هبوط بي‌دليل، اين سقوط ناگزير
آسمان بي‌هدف، بادهاي بي‌طرف
ابرهاي سربه راه، بيدهاي سربه زير
اي نظاره‌ي شگفت، اين نگاه ناگهان!
اي هماره در نظر، اي هنوز بي‌نظير!
آيه آيه‌ات صريح، سوره سوره‌ات فصيح!
مثل خطي از هبوط، مثل سطري از کوير
مثل شعر ناگهان، مثل گريه بي‌امان
مثل لحظه‌هاي وحي، اجتناب ناپذير
اي مسافر غريب، در ديار خويشتن
با تو آشنا شدم،‌ با تو در همين مسير!
از کوير سوت و کور، تا مرا صدا زدي
ديدمت ولي چه دور! ديدمت ولي چه دير!
اين تويي در آن طرف، پشت ميله‌هاي رها
اين منم در اين طرف، پشت ميله‌ها اسير
دست خسته‌ي مرا، مثل کودکي بگير
با خودت مرا ببر، خسته‌ام از اين کوير!
«قيصر امين‌پور»



(يه تشکر طلبتان، از ديشبه براي من غيرفعاله) :gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم یه شعر دیگه برای شما...البته میدونم شعر نو نیست...ولی چون قشنگه گذاشتمش...

نامه ای برای تو

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :
... با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی هدد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد ...

«قيصر امين‌پور»
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نخستين بار با صداي محزون فروغ فرخ‌زاد با اين شعر پر احساس رو به رو شدم:

اي تکيه‌گاه و پناهِ
زيباترين لحظه‌هاي
پر عصمت و پر شکوهِ
تنهايي و خلوت من!

اي شط شيرين پر شوکت من!
اي با من گشته بسيار،
در کوچه‌هاي بزرگ نجابت
ظاهر نه بن‌بست عابر فريبنده استجابت
در کوچه‌هاي سرور و غم راستيني که‌مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهايت

در کوچه‌باغ گل سرخ شرمم
در کوچه‌هاي نوازش
در کوچه‌هاي چه شب‌هاي بسيار،
تا ساحل سيمگون سحرگاه رفتن.
در کوچه‌هاي مه‌آلود بس گفت‌وگوها
بي‌هيچ از لذت خواب گفتن.

در کوچه‌هاي نجيب غزل‌ها که چشم تو مي‌خواند،
گهگاه اگر از سخن باز مي‌ماند
افسون پاک منش پيش مي‌راند.

اي شط پرشوکت هرچه زيبايي پاک!
اي شط زيباي پرشوکت من!
اي رفته تا دوردستان!
آن‌جا بگو تا کدامين ستاره‌ست
روشن‌ترين هم‌نشين شب غربت تو؟
اي هم‌نشين قديم شب غربت من!

اي تکيه‌گاه و پناهِ
غمگين‌ترين لحظه‌هاي کنون بي‌نگاهت تهي‌مانده از نور،
در کوچه‌باغ گل تيره و تلخ اندوه،
در کوچه‌هاي چه شب‌ها که اکنون همه کور.
آن‌جا بگو تا کدامين ستاره‌ست
که شب‌فروز تو خورشيد پاره‌ست

"اخوان ثالث"
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
درین شب ها

درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر ایینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن ایینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد
ار از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی

دکتر شفیعی کدکنی(م.سرشک)
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
قناري گفت:كره ي ما
كره ي قفس ها با ميله هاي زرين و چينه دان چيني
ماهي سرخ سفره ي هفت سين اش به محيطي تعبير كرد
كه هر بهار
متبلور مي شود
كركس گفت:سياره ي من
سياره ي بي هم تايي كه در آن
مرگ مائده مي آفريند
كوسه گفت:زمين
سفره ي بركت خيز اقيانوس ها
انسا سخني نگفت
تنها او بود كه جامه به تن داشت
و آستين اش از عشق تر بود.


احمد شاملو
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تدريس خسته شده ام گنجشگك
صبح!
از تدريس و اندراس
تنها مي خواهم بياموزم
آن هم بي معلم و عينك و تعليمي
تنها مي خواهم بياموزم از تو
از طبيعت
از صبح
و آب سرد چاه
و دريا
(آبي كه تا سحر بي تغني ست)
و تو،گل سرخ



منصور اوجي
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه قدر زود اتفاق می افتاد
بلند بالایان مگر چه می دیدند
که روز واقعه در مرگ دوست خندیدند
چگونه سرو کهن در میان باغ شکست
چگونه خون به دل باغبان افتاد
و باغ
باغ پر از گل در آن بهار چه شد ؟
در آن شب بیداد
کدام واقعه در امتداد تکوین بود
که باغ زمزمه عاشقانه برد از یاد
ببین ببین
گل سرخی میان باغ شکفت
به دست خصم تبهکار اگرچه پرپر شد
بسا نوید بهاران دیگری را داد و خصم را آشفت

حمید مصدق
 

Similar threads

بالا