بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بابا خارکن

بابا خارکن

يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. مرد خارکنى بود که به‌همراه زن و دخترش در خانهٔ کوچکى زندگى مى‌کرد. او روزها به خارکنى مى‌رفت و از اين طريق امرار معاش مى‌کرد. يک روز صبح بابا خارکن هوس قليان کشيدن به سرش زد. به دخترش گفت: قليانى چاق کن تا بکشم. دختر براى گرفتن آتش به خانهٔ همسايه رفت. ديد نشسته‌اند و آجيل مشکل‌گشا پاک مى‌کنند. او هم نشست. نذر کرد که هر ماه آجيل مشکل‌گشا بخرد تا خدا گره از کار پدرش باز کند. دختر پس از پاک کردن آجيل مشکل‌گشا چند حبه آتش گرفته و به خانه رفت و قليان پدر را چاق کرد.
چند روزى گذشت. يک روز بابا خارکن به صحرا رفت. در آنجا چشمش به يک بته خار بزرگ افتاد. آن‌را کند، ديد زير آن يک سنگ است. سنگ را که برداشت چشمش افتاد به يک پلکان. از آن پائين رفت ديد مقدار زيادى طلا و جواهر آنجا ريخته. يک تکه جواهر برداشت و بالا آمد. سنگ را سر جايش گذاشت و به بازار رفت و مقدارى اثاثيه خريد و به خانه برد. بعد ماجرا را به زن و دخترش گفت. و با پول فروش طلا و جواهر، قصر خوبى ساخت.
حاکم شهر که به شکار رفته بود، چشمش افتاد به قصر بابا خارکن و از آن خوشش آمد. به بهانهٔ آب خوردن، در زد. بابا خارکن در را باز کرد. وقتى حاکم آب خواست، خارکن رفت و در يک جام طلائى براى او آب آورد و جام را هم پيشکش حاکم کرد. دختر حاکم وقتى فهميد، صاحب قصر دخترى دارد خواست با او دست شود.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
وقتى دختر بابا خارکن به ديدن او مى‌رفت مادرش گفت: يادت باشد که موقع برگشتن آجيل مشکل‌گشا بخرى و بياوري. دختر گفت: عجب حوصله‌اى دارى آجيل مشکل‌گشاه ديگه چيه.
روزى دختر حاکم با دختر بابا خارکن، که اسمش لعل سوداگر شده بود، رفتند سر چشمه آب تنى کنند. دختر حاکم گردنبند خود را به شاخهٔ درختى آويزان کرد. کلاغى آمد و گردنبند او را برد. دختر بابا خارکن را به جرم سرقت گرفتند و با پدر و مادرش به زندان انداختند. از آن طرف هم به قدرت خدا قصر بابا خارکن ناپديد شد. زن بابا خارکن دخترش را سرزنش کرد که : ذليل مرده اگر تو نذرت را ادا کرده بودى حالا زندگيمان اينطور نبود.
دختر آنقدر گريه کرد که خوابش برد. در خواب ديد که آقائى نورانى با شال و عمامهٔ سبز آمد و به او گفت: مادرت گفت، نذرت را ادا کن، نکردى و اين وضع سزاى توست. حالا بلند شو و زير پاشنهٔ در را بگرد يک صنارى پيدا مى‌کني. آن‌را بده و آجيل مشکل‌گشا بخر و نذرت را ادا کن. دختر از خواب بيدار شد و زير پاشنهٔ در را گشت و يک صنارى پيدا کرد. آن‌را به پيرزنى که از آنجا رد مى‌شد داد تا برايش نخودچى و کشمش بخرد. پيرزن خريد و داد به دختر. آن‌را پاک کردند و فاتحه‌اش را هم خواندند. سهم پيرزن را هم دادند.
خبر دادند که کلاغى گردنبند دختر حاکم را سرچشمه انداخته است. حاکم، خارکن و زن و دخترش را از زندان آزاد کرد. و از آن به‌بعد به خوشى زندگى کردند.
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیدونم چرا خوابم پرید:surprised::eek:
اشکال نداره
منم میدونستم برمیگردی، واس همین خداحافظی نکردم ازت :D
داری میای تو اون درو هم پشت سرت ببند، خیلی سرده :D
حالا که برگشتی دستت درد نکنه، یه چایی واسمون بیار :D

سلام به همه

من تازه اومدم....نمیخواید که برید لالا ؟؟؟

تنهائی جونم برام قصه میگی؟؟؟؟؟
سلام
خوش اومدی، بفرما
لالا چیه، نه بابا تازه اومدیم :D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بى‌بى له و چى‌چى له

بى‌بى له و چى‌چى له

روزى روزگارى گوسفندى و بزى به آسيابى رسيدند. به همديگر گفتند در اينجا شاش مى‌کنيم. شاش هر کس کف کرد به آن طرف آسياب برود و مال هر کس نکرد در اين آسياب بماند. هر دو شاش کردند. شاش گوسفند کف کرد و از آنجا رفت. اما بز در آسياب ساکن شد و در آنجا زائيد و پنج تا بزغاله آورد.
يک روز که بز مى‌خواست به صحرا برود به بچه‌هايش گفت: اى بى‌بى‌له، چى‌چى‌له، کلو و سره، خرگه سره سنگه سره اينجا باشيد تا بروم و بچرم و پستان‌هايم پر از شير بشود و برايتان شير بياورم. هر کس در زد، در را باز نکنيد مگر آنکه خودم باشم. بچه‌ها قبول کردند و مادر براى چريدن به صحرا رفت.
ساعتى نگذشته بود که در زدند: تق تق تق. چى‌چى‌له گفت: کيه در مى‌زنه؟ گرگى که مادرشان را در صحرا ديده بود و حالا پشت در بود گفت: منم مادرتان. در را باز کنيد. بچه‌ها به پشت در رفتند و گفتند: مادر ما بور است. گرگ گفت: من هم بورم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما سياه است. گرگ گفت: من هم سياه هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما سبز است. گرگ گفت. من هم سبز هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما قهوه‌اى است. گرگ گفت: من هم قهوه‌اى هستم. بزغاله‌ها گفتند: مادر ما بنفش است. گرگ گفت: من هم بنفش هستم.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
گرگ حوصله‌اش سر رفت و ناگهان در را فشار داد و تو رفت. بى‌بى‌له و چى‌چى‌له و خرگه سره و کلوه سره را خورد. سنگه‌ سره در رفت و خودش را توى کنو پنهان کرد. وقتى که مادرشان از صحرا برگشت و به در آسياب رسيد، صدا زد، آى بى‌بى‌له، چى‌چى‌له، خرگه‌سره، کلوه‌سره، سنگه‌سره کجا هستيد. من مادرتان هستم. هيچ جوابى نيامد. تا اينکه سنگه‌سرهاز توى کنو درآمد و گفت: اى مادرجان گرگ آمد و همه را خورد.
بز گفت: اکه پدرش را درآورم. شب شد بز لانجينى پر از ماست کرد و به طرف دکان سيد فرخ آهنگر رفت و به او گفت: اى آهنگر اين ماست را بخور و شاخ مرا تيز کند. از آن طرف گرگ هم شب که شد انبانى آورد و آن‌را پر از چُس کرد و نخودى درش گذاشت و به طرف دکان آهنگرى رفت و گفت: اى آهنگر اين انبان پر از ترخينه را بگير و دندان‌هاى مرا تيز کن.
آهنگر به پستوى دکان رفت و در انبار را باز کرد. نخود پرت شد و يک چشمش را زخم کرد و چُس هم به گلويش رفت
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
آهنگر با خود گفت: پدرت را درمى‌آورم اى گرگ حقه‌باز. بز که سر و صداى آهنگر را شنيد زود رفت و يک قاشق از ماست خودش در دهان و يک قاشق در چشم آهنگر کرد و او را خوب کرد و آهنگر هم شاخ‌هاى بز را حسابى تيز کرد ولى دندان‌هاى گرگ را کشيد و به‌جاى آن نمد گذاشت. فردا که شد گرگ و بز به ميدان جنگ رفتند. بز گفت: تو اول حمله کن. گرگ گفت: نه تو اول حمله کن. بز گفت: تو بايد اول حمله کنى و گرگ ناگهان به بز حمله کرد ولى هر چه گاز گرفت نتوانست شکم بزر را پاره کند و دندان‌هاى دندان‌هاى نمدى‌اش ريخته شد. بز به عقب رفت و جلو آمد و با شاخ‌هاى تيزش به شکم گرگ زد و آن‌را پاره کرد و بى‌بى‌لى و چى‌چى‌لى و خرکه‌سره و کلوه‌سره بيرون آمدند و خوشحال به‌دور مادرشان جمع شدند. بز به آنها گفت: اى بچه‌ها کجا رفتيد؟ آنها هم گفتند رفتيم به خانهٔ خالومان. مادر گفت: چى خورديد؟ گفتند شامى کباب. مادر پرسيد پس لش من کو؟ گفتند: گذاشتيم دستمان، دستمان سوخت. گذاشتيم سرمان، سرمان سوخت. گذاشتيم شکممان، شکممان سوخت. ما هم آن‌را گذاشتيم طاقچه و گربه هم بردش توى باغچه.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام من اومدم :w42:
اي بابا آقايون چرا خجالت ميدين...بشينيد تورو خدا نميخواد بلند شيد :redface:

سلام خوبی؟ میدونی که من بلند نمیشم چرا میگی؟ تازه درم ببند که هوا سرده.
دوستا یه جا واسه ترسو هم باز کنید برفا بشین آبجی:hate::hate:
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشکال نداره
منم میدونستم برمیگردی، واس همین خداحافظی نکردم ازت :D
داری میای تو اون درو هم پشت سرت ببند، خیلی سرده :D
حالا که برگشتی دستت درد نکنه، یه چایی واسمون بیار :D
خواهش میکنم،امر دیگه ای ندارین؟!تعارف نکنینا:smile:
انگار برم بخوابم بهتره:w15:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام به همه

من تازه اومدم....نمیخواید که برید لالا ؟؟؟

تنهائی جونم برام قصه میگی؟؟؟؟؟

سلام خوبید ؟:gol:

سلام من اومدم :w42:
اي بابا آقايون چرا خجالت ميدين...بشينيد تورو خدا نميخواد بلند شيد :redface:


سلام هم دانشگلهیه عزیز خوبید وضع بنزین چطوره ؟:D
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خوبی؟ میدونی که من بلند نمیشم چرا میگی؟ تازه درم ببند که هوا سرده.
دوستا یه جا واسه ترسو هم باز کنید برفا بشین آبجی:hate::hate:

به به جناب كوچولوي خبيث... چطوري؟ :D
ترسو كه ديشب تكليفش معلوم شد كي بود... بعضيا كه ترسيدن آدرس خونشونو بدن :cry:
 

Similar threads

بالا