داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
تلاش کن تو زندگی مثل درختی باشی که اگه کسی بهت لگد زد"شکوفه "بارونش کنی...!
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
چــه حقيــر و كوچک اســت آن کســی كــه بــه خود مغــرور است...!!!
چــرا كـــه نمی دانــد بعــد از بــازی شطرنــج، شــــاه و سـربــاز هـمــه در يک جعبــه قــــرار می گيرنـــد
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردم میگویند :
"آدم های خوب را پیدا کنید بدها را رها"
اما باید اینگونه باشد
"خوبی ها را در آدم ها پیدا کنیدوبدی های آنهارانادیده بگیرید "

هیچ کس کامل نیست
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
انسان ها تنها موجودات روی زمین هستند که ادعا میکنند خدایی هست
ولی تنها جاندارانی هستن که رفتارشون طوریه که انگار خدایی وجود نداره.
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشکل فرصتی است تا چیزی مسی در وجودت را به طلای ناب تبدیل کنی ..
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد واقعی ، مسلمان واقعی‎!!

مرد واقعی ، مسلمان واقعی‎!!

میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید، به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم. شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:

"در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است. "
 

MK264

کاربر بیش فعال
"عشق"

زنه ميخواست مرده براي هميشه به قولش وفادار بمونه
قول داده بودن تا ابد فقط براي هم باشن
زنه عصباني ترش کرد
خشم و ديوانگي دائما بيشتر ميشد
مرده ماشه رو کشيد
تو جيب زنه يه نوشته بود:"ممنونم عزيزم،دکترا بهم گفته بودن فقط دو ماه ديگه زنده ام،اميدوارم تو زندان واسه هميشه بپوسي"
 

MK264

کاربر بیش فعال
عفاف گفت:مرا با برگ درخت زيتون مستور داريد.
وقاحت گفت: مرا با نشانه ها و امتيازات بيارائيد.
شرارت گفت: مرا با لباس نيکي و صلاح بپوشانيد.
رذليت گفت: مرا با خلعت و فضيلت افتخار دهيد.
خدعه گفت که مرا به حام اخلاص و صميمييت ملبس نمائيد.
خيانت گفت: تاج امانت بر سر من بگذاريد.
تزوير گفت: بالا پوش صدق و محبت را بر دوش من اندازيد.
ظلم وجور گفت:گوي و چوگان مسامحه را به من ببخشيد.
استدباد گفت:صورت ازادي را بر چهرهء من نقش کنيد.
اختلاف گفت: مرا به زينت وظيفه مزيين فرمائيد.
تکبر گفت: مرا به زينت تواضع مباهي فرمائيد.
حقيقت گفت: مرا برهنه بگذاريد و پيرايه بر من مبنديد زيرا من هيچ گاه از برهنگي خود شرمسار نيستم....
 

sina_anis

عضو جدید
کاربر ممتاز

علي ساعت 8 از خواب بيدار شد. نميخواست از تخت بيرون بياد اما با بيحوصلگي از تخت خواب پائين آمد.باز اين بغض يك ساله داشت گلشو ميفشرد. نگاهي به آرزو انداخت هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا بساط صبحانه روآماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بيدار كنه با صداي بلند گفت خانومي پاشو صبح شده.بعد از بيدار كردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتي بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. علي نگاهي به سر تا پاي آرزو انداخت واي كه چقدر زيبا بود.علي خوشحال بود كه زني مثل آرزو داره. بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمي ذارم دست به سياه و سفيد بزني امروز تمام كارها رو خودم انجام ميدم آرزو لبخندي زد علي عاشق لبخند آرزو بود ولي باز اين بغض نذاشت بيشتراز اين از لبخند آرزو لذت ببره. علي از آرزو پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم .بعد درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره تو عاشق قرمه سبزي هستي. علي مقدمات نهار رو آماده كرد بعد اونهارو روي اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو. علی رفت و كنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشاي سريال محبوبشان.بعد از تمام شدن فيلم تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولي هنگامي به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود. علي درحالي كه لبخند ميزد گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت وسفارش دو پيتزا داد. بعد از خورن پيتزاها به آرزو گفت امروز ميخوام بريم بيرون .مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه اولين بار همديگه رو ديديم باز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه گلوي علي رو مي فشرد. نزديكيهاي بعد از ظهر علي به آرزو گفت آماده شو بريم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمين موقع رعد و برق زد علي زود رفت كنار پنچره بله داشت بارون مي اومد. علي لبخند زنان به آرزو گفت مثل اينكه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم روزمون خراب بشه. ميدونست كه آرزو از بارون خوشش مياد به همين خاطر هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض كنند. علي و آرزو وارد حال شدند وروي مبل نشستند. علي با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسيد چقدر منو دوست داري وباز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه داشت علي رو مي كشت.علي به آرزو گفت من خوشبخت ترين مرد دنيام كه زني مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علي. آره علي و آرزو ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اونها از نوجواني با هم دوست بودند ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك. علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت. مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت..... علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار. مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري. آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد. باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد
.​
داستان بسیار زیبایی بود
 

infrequent

عضو جدید
کاربر ممتاز
از الاغ درس بگیریم

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.کشاورز هرچه سعی کرد نتوانست الاغ را از چاه بیرون بیاورد.برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد ،کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.

مردم با سطل روی سر الاغ هر بار خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

نکته : مشکلات ، مانند تلی از خاک بر سر ما میریزد و ما همواره 2 انتخاب داریم:

اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند.

دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.[/FONT]



 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز مانده

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟


 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]در دست [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]یک مرد میانسال با یک لهجه شدید شمالی وارد شد و در حالی که یک ماهی [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]حدودا ده کیلویی [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]کردن که من عموی فلانی هستم [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] تحفه ناقابلی است و ...
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]هر چه فکر کردم "فلان مریض" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] تشکر کردم.[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]پاک نمی کنم! خودم تا [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نموده و در فریزر گذاشتم.
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد شمالی ایستاده است و بسیار[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] مضطرب است.
[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت! [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ماهی را پس بده !!! من باید این ماهی [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]را به یک دکتر دیگر بدهم اما اشتباهی به[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] شما[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] دادم! چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]برادرزاده مرا [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نمی شناسی؟!!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]من که جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم : ماهی الآن در[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] فریزر خانه است.[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]او هم با ناراحتی گفت : پس پولش را بدهید تا برای دکترش[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] یک ماهی دیگر بخرم!
[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم...
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] و ظاهرا [/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]آن مرد شمالی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] انداخته است...[/FONT]
نتیجه اخلاقی:
:))))))))))))))))
دست بالای دست بسیار است...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان ‌پزشک پرسیدم : شما چطور[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] می‌فهمید که یک [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]بیمار روانى ، به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه ؟!
[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]روان ‌پزشک گفت: ما این وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى،[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] یک فنجان و [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگـتر است !
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روان‌ پزشک گفت: نه! آدم عادى ، این درپوش زیرآب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تختـتان کنار پنجره باشد؟!!
[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره...[/FONT][FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]افسر : می شه گواهینامه تون رو ببینم؟ [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]راننده : گواهینامه ندارم . بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟ [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] این ماشین دزدیه؟ [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- آره ولی فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو میزاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- بله .همون تفنگی که باهاش صاحب ماشین رو کشتم و جنازه اش رو گذاشتم صندوق عقب
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟ [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- بله قربان همینطوره!!!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش تماس می گیره.[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سرهنگ برای حل [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد. [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]سرهنگ : ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
مرد : بله بفرمائید !!!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]گواهینامه مرد کاملا صحیح بود! [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]سرهنگ : این ماشین مال کیه؟ [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد : مال خودمه جناب سرهنگ .اینم کارتش !
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود! [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟ [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- البته جناب سرهنگ ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود ! [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- میشه صندوق عقب رو بزنین بالا .به من گفتن که یه جسد اون جاست!!!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]- ایرادی نداره
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!! [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]سرهنگ : من که سر در نمی آرم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] گواهینامه ندارین، ماشین رو دزدیدین ، تو داشبورد تفنگ دارین و یه جسد تو[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif] صندوق عقبه !!!
[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد: عجب !!! شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم !!!
[/FONT]
 

sage007

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنجا که درخت بید به آب می‌رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن‌ها توی چشم‌های ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند؛ کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.
بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم.
کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی‌کنی.
بچه قورباغه گفت: قول می‌دهم.
 

افشـین

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنجا که درخت بید به آب می‌رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن‌ها توی چشم‌های ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند؛ کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.
بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم.
کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی‌کنی.
بچه قورباغه گفت: قول می‌دهم.

آنجا که درخت بید به آب می‌رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن‌ها توی چشم‌های ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند؛ کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم.
کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی‌کنی.
بچه قورباغه گفت: قول می‌دهم.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند؛ او تغییر کرد، درست مثل هوا که تغییر می‌کند.

دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: تو زیر قولت زدی!
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود؛ من این پا‌ها را نمی‌خواهم! من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می‌خواهم.
کرم گفت: من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می‌خواهم؛ قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.
بچه قورباغه گفت: قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل‌ها، دفعه‌ی بعد که آن‌ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود.. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: این دفعه‌ی دوم است که زیر قولت زدی.
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست‌ها را نمی‌خواهم.
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می‌خواهم.
کرم گفت: و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را.. این دفعه‌ی آخر است که می‌بخشمت.
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد، درست مثل دنیا که تغییر می‌کند.

دفعه‌ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.
بچه قورباغه گفت: ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.
کرم گفت: آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود؛ اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.
با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود؛ اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد.. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: بخشید شما مروارید..
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید «سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه بالا جهید و او را بلعید و درسته قورتش داد.

و حالا قورباغه آنجا منتظر است.. با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می‌کند و نمی داند که کجا رفته!
 

sina-electronic

عضو جدید
داستان زندگی مردی که نخواست تسلیم شود

داستان زندگی مردی که نخواست تسلیم شود

گر از علاقمندان اخبار ورزشی باشید و جزو کسانی باشید که عادت
دارند هر روز اخبار ورزشی را از طریق رادیو و تلویزیون یا نشریات ورزشی دنبال کنند،
به احتمال فراوان این اسم برایتان آشنا است: لانس آرمسترانگ
و اگر حافظه‌تان یاری کند، به یاد می‌آورید که نام این ورزشکار را به عنوان فاتح
پیاپی مسابقات تور دو فرانس و دیگر مسابقات دوچرخه‌سواری شنیده‌اید.
آرمسترانگ برای من تا همین چند وقت پیش یک ورزشکار برجسته بود
مثل خیلی‌های دیگر، اما از وقتی توانستم کتابی در مورد زندگی شگفت‌انگیز و
باورنکردنی او بخوانم، دیگر آرمسترانگ برایم یک ورزشکار صرف نیست.
لانس آرمسترانگ ورزشکار مشهوری است، در این شک نکنید! او در
مسابقات معتبر تور دو فرانس در ۷ دوره پیاپی از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۵ برنده شده است و
با این رکورد بی‌نظیرش از دوچرخه‌سواران افسانه‌ای مانند «میگوئل ایندوراین» پیشی
گرفته است. او بارها از سوی خبرگزاری‌های و نشریاتی مانند ABC، مجله Sports
Illustrated و خبرگزاری آسوشیتدپرس، به عنوان برترین ورزشکار سال انتخاب شده است.
لانس آرمسترانگ یا لانس ادوراد گوندرسون، در ۱۸ سپتامبر سال
۱۹۷۱ به دنیا آمد. او فرزند لیندا گابل مونیهام و ادی چارلز گوندرسون بود. پدر او
وقتی لانس دو ساله، بود خانواده را ترک کرد، بعد از ازدواج مجدد مادرش با تری
آرمسترانگ این مرد در سال ۱۹۷۴ او را به فرزندخواندگی قبول کرد و نام خانوادگی او
به آرمسترانگ تغییر پیدا کرد. مادرش تا مدت‌ها یک تنه و با پشتکاری مثال‌زدنی زندگی
لانس را تأمین می‌کرد و در حالی که در ابتدا در یک فروشگاه مرغ سوخاری کار می‌کرد،
توانست یک مدیر حسابرسی در یک شرکت مخابراتی شود.
تا سپتامبر سال ۱۹۹۶، آرمسترانگ یک ورزشکار حرفه‌ای بود، مثل
خیلی از ورزشکارهای دیگر، او یک ورزشکار بی‌المللی بود، رده بالای جهانی در
دوچرخه‌سواری داشت، خانه‌ای زیبا داشت و اتوموبیل پورشه‌ای خریده بود.
اما در سال ۱۹۹۶، لانس به تدریج متوجه علایمی در بدنش شد: تورم
بیضه‌ها، خستگی، سوزش نوک سینه‌ها، سرفه، درد کمر. ابتدا او همه این علایم را به یک
آنقلوآنزای ساده و خستگی ناشی از مسابقات منتسب کرد. چند روز بعد از جشن تولدش در
همین سال، ‌او دچار سرفه همراه با ترشحات خونی شد، باز هم او این ترشحات خونی را به
سینوزیت نسبت داد، اما چند روز بعد درد و تورم شدید بیضه‌ها او را مجبور کرد به
پزشک مراجعه کند.
معاینه و بررسی‌های تصویربرداری، حقیقت وحشتاکی را آشکار کرد: او مبتلا به
سرطان بیضه شده بود، سرطان نسبتا نادری که بیشتر در مردان ۱۸ تا ۲۵ ساله رخ می‌دهد
و سالانه در ایالات متحده ۷ هزار نفر را مبتلا می‌کند. سرطان او از نوع
کوریوکارسینوما بود و به ریه‌ها و
مغز او هم گسترش پیدا کرده بود (متاستاز)، سطح
نشانگر خونی hcg در هنگام تشخیص در بدن او ۱۰۹۰۰۰ بود. به این ترتیب او از لحاظ مرحله‌بندی سرطان
در وخیم‌ترین مرحله بیماری قرار می‌گرفت.
اما لانس، قصد تسلیم شدن را نداشت، به گفته خودش سرطان بدن بد
شخصی را به عنوان میزبان انتخاب کرده بود، بلافاصله بعد از تشخیص او مورد عمل جراحی
بیضه جهت خروج بافت سرطانی قرار گرفت، عمل جراحی دومی هم برای خروج متاستازهای
مغزی در مورد او انجام شد و بعد از آن دوره سخت شیمی درمانی جهت او شروع شد.
لانس، در حالی دوره بسیار دشوار شیمی‌درمانی را تحمل می‌کرد که
دچار مشکل مالی شده بود و مجبور شده بود خانه و اتوموبیل و حتی وسایل خانه‌اش را
بفروشد، در همین زمان مدیران تیم ورزشی که لانس برای آن تیم، رکاب می‌زد، با مشاهده
وضعیت وخیم او، در ادامه دادن قرارداد دچار تردید شدند و لانس را با مشکلی دیگر
مواجه کردند.
ضعف مفرط، تحلیل رفتن عضلات، لاغر شدن، ریختن موها، ‌استفراغ‌های
تمام‌نشدنی، فقط تعدادی از سختی‌هایی بودند که او می‌بایست در دوره سخت شیمی‌درمانی
قبول کند. او که پیش از ابتلا به سرطان صدها مایل جاده را با دوچرخه پشت سر
می‌گذاشت، به وضعی رسیده بود که حرکت بدون صندلی چرخ‌دار از اتاقی به اتاق دیگر
برایش یک موفقیت به شمار می‌رفت. اما سرانجام معجزه‌ای که پزشکان احتمال بروز
آن را کمتر از یک درصد پیشبینی می‌کردند، رخ داد: لانس معالجه شد!
بعد از بهبودی از سرطان، او تصمیم گرفت که معجزه‌ای دیگر را
هم خلق کند. شرکت در مسابقات بسیار دشوار تور دو فرانس به اندازه کافی برای هر
ورزشکار حرفه‌ای دشوار است، هر ورزشکار مجبور است کل مسافت دور فرانسه را شامل کوه‌ها
و موانع صعب‌‌العبور ظرف ۳ هفته در هوای بسیار گرم تابستانی رکاب بزند و با حدود
۲۰۰ ورزشکار آماده دیگر رقابت کند.
پیداست که برنده شدن در این مسابقه برای یک ورزشکاری که مدت‌ها
از مسابقات دور بوده و بدنش تحلیل رفته، معجزه‌ای دیگر می‌تواند باشد، اما لانس نه یک
بار بلکه برای هفت بار پیاپی در این مسابقات برنده شد.
livestrong، بنیاد لانس آرمسترانگ: در سال ۱۹۹۷، لانس آرمسترانگ
بنیاد livestrong را تأسیس کرد تا بیماران مبتلا به سرطان را برای پیروزی بر
بیماری‌شان متحد و یکپارچه کند. این بنیاد می‌کوشد تا راه‌های مختلف دانش توده مردم
را برای پیشگیری از سرطان افزایش دهد، میزان دسترسی به تست‌های غربالگری تشخیص
سرطان و کیفیت زندگی افراد مبتلا را بیشتر کند و در طرح‌های تحقیاقتی
مشارکت کند.
آرمسترانگ شرح مفصلی از زندگی و مبارزه‌ برای پیکار با سرطان
مهلکش را در کتابی با عنوان اصلی It's Not About the Bike: My Journey Back to Life
نوشته است، این کتاب در سال ۲۰۰۱ به چاپ رسیده است و در ایران با عنوان «سرطان،
بهترین رویداد زندگی من» ترجمه شده است.
اما ترجمه این کتاب، خود داستان خواندنی دیگری دارد!
سه هفته پیش بود که ایمیلم را چک می‌کردم، میلی از یکی از
خواننده‌ها را دیدم که به فینگلیش نوشته بود، من چندان علاقه‌ای به خواندن اینگونه
متن‌ها ندارم، اما این بار بخت با من یار بود، میل را با دقت تا آخر خواندم و متوجه
شدم مترجم کتابی که قبلا در موردش خوانده بودم، یکی از خواننده‌های وبلاگم
است و با من تماس گرفته.
آقای حمیدرضا بوالحسنی، لطف کرد و کتاب را برای من پست کرد و من
به تدریج کتاب را تا آخر خواندم، ترجمه کتاب بسیار خوب انجام شده است و می‌توانم به
شما قول بدهم که تحت‌تأثیرتان قرار می‌دهد.
داستان ترجمه: چند هفته‌ای بیشتر به کنکور حمید نمانده بود
که او احساس کسالت کرد، گردنش ورم کرده بود و دچار سرفه و کمردرد شده بود، این علایم
را ندید گرفت، آخر او که برنده جایزه دوم جشنوار علمی خوارزمی شده بود، می‌خواست
کنکور را هم با موفقیت بگذراند و انتظاراتی را که از او می‌رفت، برآورده کند.
چند ماه بعد از کنکور، سرانجام پزشکان تشخیص دادند که بیماری
حمید چیست، بیماری حمید، سرطان سیستم لنفاوی یا لنفوم بود. شیمی‌درمانی شروع شد،
منتها خود حمید تا جلسه دوم شیمی‌درمانی نمی دانست که تحت شیمی‌درمانی قرار دارد،
چون خانواده‌اش نمی‌خواستند او را با این حقیقت تلخ مواجه کنند. تا اینکه یک روز حمید
عکس سی‌تی‌اسکنش را برداشت و عبارت لاتین زیر عکس را در اینترنت جستجو کرد و متوجه
شد که مبتلا به لنفوم از نوع هوچکین شده است.
شیمی‌درمانی حمید، خوب پیش نمی‌رفت و عوارض شیمی‌درمانی هم او را
به ستوه آورده بود، تا اینکه یک روز شوهرخاله حمید به صورت تصادفی در لابلای
کاغذپاره‌ها مقاله‌ای درباره یک قهرمان بهبود یافته از سرطان پیدا کرد، این ورزشکار
کسی نبود جز لانس آرمسترانگ!
در این مقاله به کتاب لانس آرمسترانگ هم اشاره شده بود و حمید،
تصمیم گرفت که این کتاب را پیدا کند و ترجمه کند. مطالعه این کتاب روحیه زیادی به
او داد، طوری که با وجود شکست‌های پیاپی شیمی‌درمانی و پرتوردرمانی او همچنان امید
خود را حفظ کرد.
پزشکان حمید هم تصمیم گرفتند، سرانجام پیوند مغز استخوان را در
بیمارستان شریعتی برای او انجام دهند، حمید، چند فصل اول کتاب را در دوره ۴۸ روزه
پیوند مغز استخوان انجام داد. حمید در حال حاضر یک دانشجوی فیزیک سالم و فعال است و یک آی‌تی نویس و
آی‌تی‌کار موفق است.
سرطان بهترین رویداد زندگی من
ترجمه: حمیدرضا بوالحسنی
انتشارات تحقیقات نظری
۳۹۰ صفحه (همراه آلبوم عکس)
۳۵۰۰ تومان


منبع : یک پزشک
 
آخرین ویرایش:

amir_14

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پادشاهی درزمستان به یکی ازنگهبانان گفت : سردت نیست؟
گفت : عادت دارم
گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند و فراموش کرد .
صبح جنازه نگهبان را ديدند كه روی دیوارنوشته بود : به سرما عادت داشتم اما وعـــــده ات مرا ویـــــــــران کرد . . .!!!

 

sina_anis

عضو جدید
کاربر ممتاز
عالی بود
تحت تاثیر قرار گرفتم
واجب شد این کتاب رو تهیه کنم و مطالعه کنم
آخه...
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتار زیبا

رفتار زیبا

از خداوند بخواهیم قبل از آنکه نعمتی را بر ما ارزانی دارد ظرفیت پذیرش نعمت رابماعطا نماید.


يكى از بهترين دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تيم ملى اسپانيا كه در رئال مادريد درخشش هاي فراواني داشته است.
ايكر به همراه خانواده اش براى خوردن غذا به يك رستوران رفته بود كه در آنجا با يك نوجوان ۱۳ ساله كه دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود، پسرك بيمار به محض ديدن دروازه بان افسانهاى اسپانيا به سراغ او مى رود و مى گويد:«آقاى كاسياس ... در روز بازى با پرتغال، تو به اين خاطر موفق شدى پنالتى ها را دريافت كنى كه من و بقيه دوستانم در مدرسه بچه هاى استثنايى، برايت دعا كرديم!» ايكر كاسياس كه به سختى جلوى اشكش را مى گيرد از پسرك تشكر مى كند و نام و آدرس مدرسه را از او مى گيرد و ... فردا ظهر حوالى ظهر، كاسياس وارد مدرسه مذكور مىشود و در ميان بهت و حيرت مسئولان مدرسه - و شادى زايد الوصف شاگردان آن مدرسه - به بچه ها مى گويد:« من آمدم اينجا تا براى دعاهايى كه در حقم كردين كه پنالتى را بگيرم، شخصاً از شما تشكر كنم!» بچه هاى مدرسه كه از خوشحالى سر از پا نمى شناختند، اطراف «ايكر» حلقه مى زنند و با او عكس مى اندازند و امضا مى گيرند و ... كه يكى از بچه ها به او مى گويد:« آقاى كاسياس توميتونى پنالتى مرا هم بگيرى؟» ايكر نيز بلافاصله از داخل ماشينش لباس هاى تمرين را درآورده و برتن مى كند و همراه بچه ها به زمين چمن مدرسه مى روند و با هماهنگى مسئولان مدرسه به بچه ها اين فرصت را مى دهد كه هركدام به او پنالتى بزنند و ...
ايكر كاسياس دو ساعت و نيم در آن مدرسه مى ماند تا تك تك بچه هاى معلول بيمار آن مدرسه به او پنالتى بزنند



 

Similar threads

بالا