استفاده از معرفت در جامعه

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
تعبیر اقتصاددانان از تعادل «کامل» نیست
[h=1]استفاده از معرفت در جامعه[/h]

«انسان داخل گود» نمی‌تواند تنها بر اساس معرفت محدود، اما عمیقی که از حقایق پیرامونش دارد، تصمیم بگیرد

فردریش فون‌هایک
مترجم: محسن رنجبر
قسمت دوم و پایانی
اینکه امروز مرسوم است که شناخت شرایط خاص زمانی و مکانی را کم‌اهمیت جلوه می‌دهند، ارتباط نزدیکی با اهمیت کمتری دارد که به نفسِ تغییر می‌دهند. در واقع موارد انگشت‌شماری هست که فروض «برنامه‌ریزان» (که معمولا تنها به شکل ضمنی و نه صریح در نظر گرفته می‌شوند) درباره‌ اهمیت و کثرت تغییراتی که دگرگونی چشمگیر برنامه‌های تولید را ضروری می‌کنند، با فروض مخالفانشان فرق کند.
البته اگر می‌توانستیم برنامه‌های مفصل اقتصادی را از قبل برای دوره‌های نسبتا طولانی پی بریزیم و بعد پیگیرانه به آنها پایبند می‌ماندیم، چنانکه دیگر به هیچ تصمیم اقتصادی مهمی حاجت نمی‌افتاد، کار تدوین برنامه‌ای جامع که همه‌ فعالیت‌های اقتصادی را زیر سایه‌ خود بَرَد، سخت ساده‌تر می‌شد.
شاید تاکید بر این نکته خالی از لطف نباشد که مشکلات اقتصادی، همیشه و فقط در پی تغییر به وجود می‌آیند. تا زمانی که اوضاع همچون قبل یا حداقل آن‌گونه که انتظار می‌رود، ادامه یابد، هیچ مشکل جدیدی که محتاج تصمیم‌گیری باشد، بروز پیدا نمی‌کند و نیازی به طراحی برنامه‌ای جدید نخواهد بود. این باور که در دوران مدرن تغییرات یا دست کم تعدیلاتِ هر‌روزه کم‌اهمیت‌تر شده‌اند، این ادعا را در نهان خود دارد که اهمیت مشکلات اقتصادی نیز کمتر شده است. به این خاطر این اعتقاد به کم‌اهمیت‌تر شدن تغییر معمولا در ذهن همان افرادی رخنه می‌کند که معتقدند با مهم‌تر شدن دانش تکنولوژیکی، اهمیت دلمشغولی‌های اقتصادی کمتر شده است.
آیا درست است که با ساز‌و‌برگ پیچیده‌ تولید مدرن، تنها با وقفه‌هایی طولانی - مثلا هنگامی که قرار است کارخانه‌ای جدید بنیاد نهاده شود یا فرآیندی نو به کار گرفته شود - به تصمیم‌گیری‌های اقتصادی نیاز است؟ آیا درست است که وقتی واحد صنعتی جدیدی به راه افتاد، باقی داستان کما‌بیش ماشین‌وار است و ماهیت این واحد صنعتی همه چیز را تعیین می‌کند و برای سازگار شدن با شرایط دائما دگر‌گون‌شونده، چندان نیازی به تغییر نخواهد بود؟
تا آنجا که من می‌توانم بفهمم، تجربه‌ عملی فعالان حوزه‌ کسب‌و‌کار باور نسبتا گسترده به پاسخ مثبت به این سوال‌ها را تایید نمی‌کند. به هر تقدیر در صنایع رقابتی (فقط چنین صنایعی را می‌توان برای آزمون به کار گرفت) جلو‌گیری از افزایش هزینه‌ها نیازمند جدالی دائمی است که بخش بزرگی از انرژی مدیر را صرف خود می‌کند. اینکه مدیری نا‌لایق به راحتی می‌تواند تفاوت‌هایی را که سودآوری بر آنها استوار است، بر باد دهد و می‌توان با امکانات فنی یکسان، تولید را با هزینه‌هایی بسیار متفاوت انجام داد، از جمله مسائل پیش‌افتاده در تجربیات حوزه‌ کسب‌و‌کار است، اما به نظر نمی‌رسد که اقتصاددانان در مطالعات خود همین قدر با آن آشنا باشند. خود شدت علاقه‌ همیشگی تولیدکنندگان و مهندسان به اینکه اجازه یابند که فارغ از ملاحظات مربوط به هزینه‌های پولی، فعالیت‌شان را پیش برند، شاهد روشنی از دامنه‌ ورود این عوامل به کارهای روزمره‌ آنها است.
یک دلیل اینکه این گرایش به گونه‌ای روز‌افزون در اقتصاددانان وجود دارد که تغییرات کوچکِ مداومِ سازنده‌ کل وضعیت اقتصادی را از یاد برند، احتمالا دلمشغولی فزاینده‌شان به متغیر‌های آماری کلی‌ای است که ثباتی بسیار بیشتر از جزئیات را از خود نشان می‌دهند. با این حال - برخلاف کاری که گه‌گاه به نظر می‌رسد که آمار‌دان‌ها دوست دارند انجام دهند - ثبات نسبی این متغیر‌های کلی را نمی‌توان با «قانون اعداد بزرگ» یا تعدیل متقابل تغییرات تصادفی توضیح داد. تعداد عناصری که باید به آنها بپردازیم، آنقدر زیاد نیست که این قبیل نیروهای تصادفی باعث پایداری شوند. جریان پیوسته‌ کالاها و خدمات از راه انطباق‌ها و ساز‌گاری‌های مداوم حساب‌شده و از راه آرایش‌های جدیدِ هر روزه در پرتو شرایطی که روز قبل کسی از آنها خبر نداشت، حفظ می‌شود؛ وقتی عمرو نمی‌تواند کالا یا خدمتی را ارائه کند، زید بی‌درنگ وارد گود می‌شود. حتی کارخانه‌های بزرگ و به‌غایت مکانیزه‌شده نیز بیش از هر چیز به خاطر وجود محیطی به کار خود ادامه می‌دهند که می‌توانند برای تامین همه نوع نیاز غیرمنتظره‌ خود از آن کمک بگیرند؛ برای تامین کاشی سقف و نوشت‌افزار و فرم‌های مختلف و هزار و یک نوع تجهیزاتی که خود آنها نمی‌توانند تولید کنند و برای اجرای برنامه‌های عملیاتی این کارخانه‌ها نیاز است که به سهولت در بازار موجود باشند.
شاید اینجا جایی باشد که باید این را هم به اختصار بگویم که آن نوع معرفتی که من در نظر داشته‌ام، از نوعی است که به خاطر ماهیتش نمی‌تواند وارد آمارها شود و از این رو نمی‌توان آن را در قالب آمار به هیات‌های مرکزی انتقال داد. آمارهایی که این نوع هیات‌های مرکزی باید استفاده کنند، باید دقیقا با انتزاع از تفاوت‌های جزئی اشیا و با یکی کردن مواردی که از نظر مکان، کیفیت و ویژگی‌های دیگر با هم فرق دارند - به منزله‌ منابعی از یک نوع - به دست آیند؛ به گونه‌ای که ممکن است تاثیر زیادی بر تصمیم‌ها داشته باشند. این نکته ناشی از این است که برنامه‌ریزی مرکزی بر مبنای اطلاعات آماری، به خاطر ماهیتش نمی‌تواند این شرایط زمانی و مکانی را مستقیما به حساب آورد و برنامه‌ریز مرکزی باید راهی بیابد تا بتواند تصمیمات وابسته به این شرایط را به «انسان داخل گود»1 وا‌بگذارد.
اگر بتوانیم توافق کنیم که مساله‌ اقتصادی جامعه عمدتا سازگاری سریع با تغییراتی است که در شرایط خاص زمانی و مکانی رخ می‌دهند، ظاهرا به این نتیجه می‌رسیم که تصمیم‌گیری نهایی را باید به افرادی واگذارد که با این شرایط آشنایند و به شکلی مستقیم از تغییرات مرتبط و از منابعی که بی‌فاصله برای مواجهه با این تغییرات در دسترسند، آگاهی دارند. نمی‌توان انتظار داشت که این مساله به این طریق حل شود که نخست کل این معرفت به یک هیات مرکزی انتقال یابد و بعد این هیات با یکی کردن کل این معارف دستورات خود را صادر کند. این مساله را باید با گونه‌ای از تمرکززدایی حل کرد. اما این فقط پاسخ بخشی از مشکل ما است. به این خاطر به تمرکززدایی نیاز داریم که تنها از این‌ طریق می‌توان مطمئن بود که آگاهی از شرایط خاص زمان و مکان به درستی استفاده خواهد شد. اما «انسان داخل گود» نمی‌تواند تنها بر اساس معرفت محدود، اما عمیقی که از حقایق پیرامونش دارد، تصمیم بگیرد.
مساله‌ انتقال اطلاعات دیگری به او که برای هماهنگ کردن تصمیماتش با الگوی کلی تغییرات نظام بزرگ‌تر اقتصادی به آنها نیاز دارد، هنوز پابرجا است.
این «انسان داخل گود» برای انجام موفقیت‌آمیز این کار به چقدر معرفت نیاز دارد؟ کدام یک از رخدادهایی که ورای افق شناخت بلا‌فصل او اتفاق می‌افتند، با تصمیمات بی‌فاصله‌ او ارتباط دارند و او باید چه قدر از آنها شناخت داشته باشد؟
تقریبا هیچ اتفاقی نیست که در جایی از دنیا رخ دهد و شاید بر تصمیمی که او باید بگیرد، تاثیر نگذارد. اما او لزوما نه از خود این اتفاق‌ها و نه از همه‌ اثرات آنها آگاه نیست. برای او اهمیتی ندارد که چرا در یک لحظه‌ خاص، تقاضا برای پیچی با یک اندازه‌ مشخص بیشتر از تقاضا برای پیچی با اندازه‌ای دیگر است، چرا کیف کاغذی راحت‌تر از کیف کرباسی یافت می‌شود یا چرا اکنون به دست آوردن نیروی کار ماهر یا ابزارآلات ماشینی سخت‌تر شده است. همه‌ آنچه برای او اهمیت دارد، این است که تهیه‌ اینها در مقایسه با چیز‌های دیگری که دلمشغول آنها هم هست، چقدر سخت‌تر یا آسان‌تر است یا تقاضا برای کالا‌های دیگری که او تولید یا استفاده می‌کند، چقدر افزایش یا کاهش یافته است. این همیشه به اهمیت نسبی چیز‌های خاصی که او دلمشغول‌شان است، ارتباط دارد و علت تغییر اهمیت نسبی این چیز‌ها، ورای تاثیری که این تغییر بر آن اشیای متعین محیط او می‌نهد، جذابیتی برای او ندارد.
در این ارتباط است که آنچه من «حساب اقتصادی»2 (یا منطق محض انتخاب3) خوانده‌ام، لا‌اقل از راه قیاس به ما کمک می‌کند تا در‌یابیم که نظام قیمت‌ها چگونه می‌تواند این مشکل را حل کند و در حقیقت چگونه همین حالا آن را حل می‌کند. حتی ذهن کنترل‌کننده‌ واحدی که همه‌ داده‌های یک نظام اقتصادی کوچک و مستقل را در اختیار دارد، آشکارا همه‌ روابط بین ابزارها و اهداف را که ممکن است تاثیر بپذیرند، بررسی نخواهد کرد - چه اینکه هر بار باید تعدیل کوچکی در توزیع منابع انجام شود. در واقع تاثیر عظیم منطق محض انتخاب این بوده که قاطعانه نشان داده است که حتی چنین ذهن واحدی تنها با ساخت و به‌کار‌گیری دائم نرخ‌های برابری (یا «نرخ‌های نهایی جانشینی») می‌تواند این نوع مساله را حل کند؛ یعنی با اختصاص یک شاخص عددی به هر نوع از منابع کمیاب که آن را نمی‌توان از هیچ یک از ویژگی‌های آن منبع خاص استخراج کرد، اما اهمیت آن را در کل ساختار ابزارها- ‌اهداف باز‌تاب می‌دهد یا اهمیتش در آن شاخص خلاصه شده است. او در هر تغییر کوچک تنها باید این شاخص‌های کمی را که همه‌ اطلاعات مرتبط در آنها گرد آمده است، مد نظر قرار دهد و با تعدیل یک به یک این مقادیر می‌تواند وضعیت خود را به نحوی در‌خور باز‌بیاراید، بی‌آنکه مجبور باشد کل این معما را دوباره از اول حل کند یا در هر مرحله همزمان به وا‌کاوی در همه‌ عواقب آن بنشیند.
اصولا در نظامی که معرفت مربوط به حقایق مرتبط در بین افراد زیادی پراکنده است، قیمت‌ها می‌توانند کنش‌های جداگانه‌ افراد مختلف را هماهنگ کنند؛ به همان سان که مقادیر ذهنی به فرد کمک می‌کنند تا بخش‌های مختلف برنامه‌اش را با هم ساز‌گار کند. خوب است لحظه‌ای در یک نمونه‌ بسیار ساده و پیش‌پا‌افتاده از شیوه‌ عملکرد نظام قیمت‌ها تامل کنیم تا دریابیم که این نظام دقیقا چه می‌کند. فرض کنید در جایی از دنیا فرصت جدیدی برای استفاده از یک ماده‌ خام، مثلا قلع، پدید آمده یا یکی از منابع عرضه‌ آن از بین رفته است. در ارتباط با هدف ما در این مقاله مهم نیست که کدام یک از این دو عامل قلع را کمیاب‌تر کرده (این مهم است که این نکته هیچ اهمیتی ندارد). همه‌ آنچه استفاده‌کنندگان از قلع باید بدانند، این است که مقداری از قلعی که پیش‌تر استفاده می‌کردند، اکنون در جایی دیگر با سودی بیشتر به کار می‌رود و از این رو باید در مصرف آن صرفه‌جویی کنند. اکثر آنها حتی احتیاج ندارند که بدانند این نیاز ضروری‌تر در کجا بروز پیدا کرده است یا باید عرضه را برای برآوردن چه نیازهای دیگری به بهترین نحو مصرف کنند. اگر فقط برخی از آنها مستقیما از این تقاضای جدید آگاه باشند و منابع را به سمت آن منتقل کنند و کسانی که از خلأ جدید ایجاد‌شده به این سان آگاهند به نوبه‌ خود این خلأ را از منابعی دیگر پر کنند، تاثیر این اتفاقات و اعمال به سرعت در کل نظام اقتصادی گسترش خواهد یافت و نه فقط بر همه‌ کار‌برد‌های قلع، که همچنین بر کاربرد جایگزین‌های قلع و جایگزین‌های جایگزین‌هایش و عرضه‌ همه کالا‌هایی که از قلع ساخته می‌شوند و عرضه‌ جایگزین‌های آنها و ... تاثیر خواهد گذاشت؛ و این همه بی‌آنکه اکثر افراد موثر در انجام این جایگزینی‌ها اصلا چیزی درباره‌ علت اولیه‌ این تغییرات بدانند، رخ می‌دهد. این کل چونان یک بازار عمل می‌کند، نه به این خاطر که یکی از اعضایش کل میدان را زیر نظر دارد، بلکه به این خاطر که دامنه دید محدود فردی آنها آنقدر با هم همپوشانی دارد که اطلاعات مرتبط از طریق واسطه‌هایی پر‌شمار به همه می‌رسد. صرف اینکه برای هر کالا یک قیمت وجود دارد - یا اینکه قیمت‌های محلی به شیوه‌ای که هزینه‌ حمل‌و‌نقل و ... تعیین می‌کند، با همدیگر ارتباط پیدا می‌کنند - راه‌حلی در پی می‌آورد که ذهن واحد برخوردار از همه‌ اطلاعاتی که در حقیقت در بین همه‌ افراد در‌گیر در این فرآیند پراکنده است، می‌توانسته به آن برسد (این البته فقط در تصور ممکن است و نه در عمل).
اگر می‌خواهیم کارکرد واقعی نظام قیمت‌ها را درک کنیم - کارکردی که با صلب‌تر شدن قیمت‌ها ناقص‌تر انجام می‌شود - باید به این نظام همچون ساز‌و‌کاری برای انتقال اطلاعات بنگریم. (با وجود این، حتی اگر قیمت‌های پیشنهاد شده کاملا ثابت و انعطاف‌نا‌پذیر هم شده باشند، باز نیروهایی که از راه تغییر قیمت‌ها عمل می‌کردند، به میزان قابل توجهی از طریق تغییر دیگر شرایط قرارداد عمل خواهند کرد). مهم‌ترین نکته درباره‌ نظام قیمت‌ها اقتصاد معرفتی است که این نظام با آن عمل می‌کند یا به تعبیر دیگر، مهم‌ترین نکته مقدار معرفت اندکی است که یکا‌یک مشارکت‌کنندگان باید داشته باشند تا بتوانند عمل درست را انجام دهند. تنها ضروری‌ترین اطلاعات به شکلی مختصر‌شده و از راه یک نوع نماد منتقل می‌شود؛ آن هم فقط به کسانی که در این میان ذی‌نفع‌اند. این فرا‌تر از استعاره است که نظام قیمت‌ها را نوعی دستگاه برای ثبت تغییر یا یک سیستم ارتباط از راه دور بخوانیم که باعث می‌شود یک‌یک تولیدکنندگان بتوانند صرفا مراقب حرکات چند عقربه‌ انگشت‌شمار باشند - همچون مهندسانی که فقط عقربه‌های چند صفحه را می‌پایند - و از این طریق فعالیت‌هایشان را با تغییراتی هماهنگ کنند که هرگز درباره‌ آنها چیزی بیش از آنچه را که در تغییرات قیمت‌ها بازتاب می‌یابد، نخواهند دانست.
البته این تعدیل‌ها و سازگاری‌ها احتمالا هیچ‌گاه به آن معنا که اقتصاددانان در تحلیل خود از تعادل تصور می‌کنند، «کامل» نیستند. اما متاسفانه این عادت نظری ما که در برخورد با این مساله فرض می‌کنیم که تقریبا همه‌ افراد معرفتی کم و بیش کامل دارند، سبب شده است که تا اندازه‌ای کارکرد حقیقی ساز‌و‌کار قیمت‌ها را نبینیم و در قضاوت درباره‌ کارآیی آن معیار‌هایی نسبتا گمراه‌کننده را به کار گیریم. نکته‌ شگفت‌انگیز در این قصه آن است که در مواردی همچون کمیاب شدن یک ماده‌ اولیه، بی‌آنکه هیچ دستوری صادر شود و احتمالا بی‌آنکه کسانی که از علت این تغییر آگاه می‌شوند بیش از پنج یا شش نفر باشند، ده‌ها هزار نفر که با ماه‌ها بررسی هم نمی‌توان به هویت‌شان پی برد، وا‌دار می‌شوند این ماده‌ اولیه یا محصولات تولید‌شده با آن را صرفه‌جویانه‌تر استفاده کنند یا به تعبیر دیگر در مسیر درست حرکت خواهند کرد. در دنیای ما که پیوسته در حال تغییر است، حتی اگر همه کاملا توافق نداشته باشند که نرخ سود‌شان همواره در سطح ثابت یا «نرمال» یکسانی باقی خواهد ماند، باز هم این نکته به قدر کافی شگفت‌انگیز و عجیب است.
عمدا واژه‌ «شگفت‌انگیز» را به کار برده‌ام تا خواننده را منقلب کنم و رضایت خاطری را که غالبا عملکرد این ساز‌و‌کار را به خاطر آن بدیهی می‌پنداریم، از او بگیرم. مطمئنم که اگر این ساز‌و‌کار نتیجه‌ طراحی آگاهانه‌ انسان بود و افرادی که تغییرات قیمتی راه را به آنها نشان می‌دهد می‌دانستند که تصمیمات‌شان اهمیتی سخت فراتر از اهداف بلا‌فصل آنها دارد، این ساز‌و‌کار را دست‌افشان و پای‌کوبان یکی از بزرگ‌ترین دستاورد‌های ذهن بشر می‌خواندیم و به تحسینش می‌نشستیم. بداقبالی‌های این ساز‌و‌کار دو تا است؛ هم محصول طراحی انسان نیست و هم کسانی که این ساز‌و‌کار هدایت‌شان می‌کند، معمولا نمی‌دانند که چرا کار‌هایی را می‌کنند که می‌کنند. اما آنهایی که برای «هدایت آگاهانه» جار و جنجال به راه می‌اندازند - و نمی‌توانند باور کنند که چیزی که بی‌طراحی (و حتی بی‌آنکه ما درکش کنیم) تکامل یافته است مشکلاتی را حل می‌کند که ما نمی‌توانیم آگاهانه حل‌شان کنیم - باید این را به خاطر بسپراند: مساله دقیقا این است که چگونه گستره‌ بهره‌گیری‌مان از منابع را به جایی فرا‌تر از محدوده‌ تحت کنترل هر ذهن واحدی ببریم و از این رو چگونه از نیاز به کنترل آگاهانه رها شویم و انگیزه‌هایی را فراهم کنیم که سبب شوند افراد، بی‌آنکه کسی مجبور باشد به آنها بگوید که چه کنند، کارهای مطلوب را انجام دهند.
مساله‌ای که اینجا رودرروی خود می‌بینیم، اصلا خاص اقتصاد نیست، بلکه تقریبا در رابطه با همه‌ پدیده‌های واقعا اجتماعی و در رابطه با زبان و بخش بزرگی از میراث فرهنگی ما بروز پیدا می‌کند و واقعا مشکل اصلی نظری در همه‌ علوم اجتماعی است. چنان‌که آلفرد وایتهد از یک جنبه‌ دیگر گفته، «این یک خشکه‌عبارت عمیقا اشتباه است که باید خود را عادت دهیم که درباره‌ کاری که می‌کنیم، فکر کنیم و به قول معروف گز نکرده پاره نکنیم؛ ضرب‌المثلی که در همه‌ کتاب‌های تمرین خط تکرار می‌شود و همه‌ آدم‌های معروف در سخنرانی‌هایشان بر زبان می‌آورند. اما ماجرا دقیقا خلاف این است. تمدن با افزایش تعداد کار‌های مهمی پیش می‌رود که می‌توانیم بی‌آنکه درباره‌شان فکر کنیم، انجام‌شان دهیم.» این در عرصه‌ اجتماع به‌غایت مهم است. پیوسته قوانین، نمادها و قواعدی را به کار می‌گیریم که معنی‌شان را نمی‌دانیم و با استفاده از آنها از معرفتی بهره می‌بریم که خودمان آن را در اختیار نداریم. این رسوم و نهادها را با تکیه بر عادات و نهادهایی توسعه داده‌ایم که در حوزه‌ خاص خودشان موفق از کار درآمده‌اند و به نوبه‌ خود به شالوده‌ تمدنی که ما ساخته‌ایم، تبدیل شده‌اند.
نظام قیمتی فقط یکی از ساخت‌هایی است که انسان، بعد از آنکه تصادفی با آن برخورد کرد - بی‌آنکه درکش کند - یاد گرفت که از آن استفاده کند (گرچه هنوز باید راهی دراز را طی کند تا بهترین استفاده از آن را بیاموزد). به میانجی این نظام نه فقط تقسیم کار که همچنین استفاده‌ هماهنگ از منابع بر اساس معرفتی که آن هم تقسیم شده، ممکن شده است. آنهایی که دوست دارند هر کس را که بگوید شاید ماجرا از این قرار باشد مسخره کنند، معمولا با نیش و کنایه می‌گویند که طبق ادعای اینها انگار معجزه شده و درست همان نوع نظامی به صورت خود‌جوش به وجود آمده که متناسب‌ترین نظام برای تمدن جدید است و بدین طریق بحث را به انحراف می‌کشانند. اما قصه برعکس است؛ انسان به این خاطر توانست آن تقسیم کاری را که تمدن ما بر آن استوار است گسترش دهد که اتفاقی به شیوه‌ای برخورد که این تقسیم کار را ممکن می‌کرد. اگر چنین نشده بود، احتمالا باز نوع دیگری از تمدن را که کاملا متفاوت بود ایجاد می‌کرد؛ چیزی شبیه «وضعیت» موریانه‌ها یا یک نوع تمدن کاملا غیرقابل تصور دیگر. همه‌ آنچه می‌توان گفت، این است که تا‌کنون هیچ‌کس نتوانسته نظام بدیلی را طراحی کند که در آن بتوان ویژگی‌هایی از نظام کنونی را که حتی برای سر‌سخت‌ترین مخالفانش هم ارزشمند است، حفظ کرد - مخصوصا ویژگی‌هایی مثل دامنه‌ای که افراد می‌توانند در آن فعالیت‌های خود را بر‌گزینند و در نتیجه معرفت و مهارت خود را آزادانه به کار گیرند.
از خیلی جهات مایه‌ نیک‌بختی است که اکنون دیگر بین گروه‌هایی که عقاید سیاسی مختلفی دارند، جدالی درباره‌ ضرورت وجود نظام قیمت‌ها برای انجام هر گونه محاسبه‌ عقلانی در جوامع پیچیده انجام نمی‌شود. بیست و پنج سال قبل که فون میزس برای اولین بار این نظریه را پیشنهاد کرد که بی‌نظام قیمت‌ها نمی‌توانیم جوامع استوار بر تقسیم کار گسترده‌ای همچون تقسیم کار جامعه‌ خودمان را حفظ کنیم، او را مسخره می‌کردند. امروز مشکلاتی که بعضی‌ها هنوز در پذیرش این نظریه می‌بینند، دیگر عمدتا سیاسی نیست و این فضایی را به وجود می‌آورد که بسیار بیشتر به بحث منطقی می‌انجامد. وقتی می‌بینیم که لئون تروتسکی اعتقاد دارد که «اگر روابط بازار نباشد، حسابداری اقتصادی قابل تصور نیست»، اسکار لانگه به فون میزس قول می‌دهد که تندیسش را در راهروهای مرمر ساختمان آینده‌ هیات برنامه‌ریزی مرکزی نصب خواهد کرد و آبا لرنر، آدام اسمیت را باز‌کشف می‌کند و پا می‌فشارد که فایده‌ اصلی نظام قیمت‌ها این است که موجب می‌شود فرد در حالی که به دنبال منافع خودش است، کاری انجام دهد که منافع عمومی را برمی‌آورد، دیگر واقعا نمی‌توان تفاوت‌ها را به پیش‌داوری‌ها و تعصب‌های سیاسی نسبت داد. به روشنی به نظر می‌رسد که باقی اختلاف‌نظرها به تفاوت‌های صرفا فکری و مخصوصا روش‌شناختی باز‌می‌گردد.
حرفی که جوزف شومپیتر تازگی‌ها در کتابش - کاپیتالیسم، سوسیالیسم، دموکراسی - زده، نمونه‌ای روشن از یکی از این قبیل تفاوت‌های روش‌شناختی است. شومپیتر در بین اقتصاددانانی که از منظر شاخه‌ای از پوزیتیویسم به پدیده‌های اقتصادی می‌نگرند، چهره‌ای سرآمد است. از این روبه عقیده‌ او در این پدیده‌ها مقداری از کالا‌ها که به صورت عینی مشخص شده‌اند، از قرار معلوم تقریبا بی‌آنکه هرگونه دخالت ذهن انسان در میان باشد، مستقیما بر هم اثر می‌گذارند. تنها براساس این پس‌زمینه است که می‌توانم گفته‌ای از شومپیتر را که (برای من تکان‌دهنده است و) در ادامه می‌آورم، توضیح دهم. او اعتقاد دارد که امکان‌پذیری محاسبه‌ عقلانی در نبود بازار‌هایی برای عوامل تولید، برای نظریه‌پرداز «از این گزاره‌ مقدماتی [نتیجه می‌شود] که مصرف‌کنندگان وقتی کالاهای مصرفی را ارزش‌گذاری (یا «تقاضا») می‌کنند، در همان حین ابزارهای تولیدی را نیز که به فرآیند ساخت این کالاها وارد می‌شوند، ارز‌یابی می‌کنند».4
این گفته، اگر به همین معنای ظاهری‌اش فهم شود، کاملا غلط است. مصرف‌کننده‌ها چنین کاری نمی‌کنند. احتمالا منظور شومپیتر از به‌کار‌گیری عبارت «در همان حین» این است که ارزیابی عوامل تولید به شکلی ضمنی در ارزیابی کالاهای مصرفی نهفته است یا لزوما از آن ناشی می‌شود. اما این هم غلط است. اشاره‌ ضمنی رابطه‌ای منطقی است که از آن تنها می‌توان در رابطه با قضایایی که به شکل همزمان، درست در یک ذهن واحد وجود دارند، به شکلی معنی‌دار دفاع کرد. اما واضح است که ارزش عوامل تولید، نه فقط به ارزیابی‌ای که از کالا‌های مصرفی شده است، بلکه همچنین به شرایط عرضه‌ عوامل مختلف تولید بستگی دارد. تنها برای ذهنی که به گونه‌ای همزمان از همه‌ این حقایق آگاه است، پاسخ لزوما از واقعیت‌هایی که برای او داده‌شده‌اند ناشی خواهد شد. با این حال مساله‌ واقعی دقیقا به این خاطر بروز می‌یابد که این حقایق هیچ‌گاه بدین شکل برای یک ذهن واحد داده‌شده نیستند و از این رو در حل این مساله معرفتی باید استفاده شود که در بین افراد زیادی پراکنده است.
بدین خاطر اگر بتوانیم نشان دهیم که همه‌ واقعیت‌ها، اگر ذهنی واحد از آنها آگاه بود (چنان‌که از لحاظ نظری فرض می‌کنیم که اقتصاددان ناظر از آنها آگاه است)، راه‌حل را به شکلی منحصربه‌فرد تعیین می‌کردند، به هیچ رو مساله را حل نکرده‌ایم؛ بلکه باید نشان دهیم که بر‌هم‌کنش‌های افرادی که هر کدامشان صرفا معرفتی ناقص دارند، چگونه یک راه‌حل را برای این مساله ارائه می‌کند. اینکه فرض کنیم کل معرفت برای یک ذهن واحد داده‌شده است، به همان سان که فرض می‌کنیم برای ما اقتصاددانان شرح داده ‌شده است، سبب می‌شود که مساله‌ اصلی را به کناری بنهیم و از هر چه در دنیای واقعی مهم است، غافل شویم.
این را که اقتصاد‌دانی در جایگاه شومپیتر بدین طریق در دامی افتاده که ابهام واژه‌ «داده» زیر پای آدم‌های نا‌آگاه پهن می‌کند، نمی‌توان یک خطای ساده خواند؛ بلکه نشان می‌دهد که رویکردی که معمولا از یک جزء اساسی پدیده‌هایی که باید بدان‌ها بپردازیم غافل است - یعنی از نقص گریز‌نا‌پذیر معرفت انسان و نیاز متعاقب آن به فرآیندی که معرفت از طریق آن پیوسته انتقال می‌یابد و کسب می‌شود - از اساس مشکل دارد. هر رویکردی که در واقع از این فرض شروع شود که معرفت افراد با واقعیت‌های عینی مربوط به شرایط همخوان است (مثل رویکرد حاکم بر بخش بزرگی از اقتصاد ریاضی و معادلات همزمان آن)، به خاطر اسلوبش چیزی را که کار اصلی ما توضیح آن است، از یاد می‌برد. اصلا انکار نمی‌کنم که تحلیل تعادل نقش سود‌مندی در سیستم ما دارد؛ اما وقتی کار به جایی رسیده که این تحلیل برخی از متفکران پیشتاز ما را گمراه کرده و این عقیده را در آنها به وجود آورده است که شرایطی که این تحلیل توصیف می‌کند، ارتباط مستقیمی با حل مشکلات عملی دارند، وقت آن رسیده که به یاد بیاوریم که این تحلیل اصلا به فرآیند اجتماعی نمی‌پردازد و چیزی فراتر از مقدمه‌ای مفید برای مطالعه‌ موضوع اصلی نیست.


پاورقي:
1- man on the spot
2- Economic Calculus
3- Pure Logic of Choice
4- به اعتقاد من شومپیتر خالق اصلی این افسانه هم هست که پاره‌تو و بارونه، مساله‌ محاسبه‌ سوسیالیستی را «حل کرده‌اند». آنچه آنها و خیلی‌های دیگر کردند، تنها این بود که شرایطی را که توزیع عقلانی منابع باید برآورد، بیان کردند و گفتند که اینها اساسا همان شرایط تعادل بازار رقابتی است. این کاملا متفاوت از آن است که نشان دهیم که می‌توان توزیعی از منابع را که این شرایط در آن برآورده شده‌اند، در دنیای واقعی یافت. خود پاره‌تو (که بارونه عملا هر آنچه را که برای گفتن دارد از او گرفته است) نه تنها ادعا نمی‌کند که این مشکل عملی را حل کرده، بلکه آشکارا انکار می‌کند که بی‌کمک بازار بتوان آن را حل کرد.
 

Similar threads

بالا