داستانسرا

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
سلام! تو این تاپیک هر کی که داستان مینویسه( البته از نوع کوتاهش) می تونه بیاد و اینجا بزاردش. داستانها میتونن هر موضوعی داشته باشن بجز موضوع ***ی.(از این تعبیر پوزش می طلبم)
* راستش خواستم این کار تو تاپیک "قطره های چکیده..." انجام بگیره ولی دیدم که اون تاپیک بیشتر برای دوستان شاعر هست تا داستان نویس.
اگه بازم توضیحی لازم بود بگین که بدم. ممنون از همکاریتون.
پ.ن: در ضمن لطف کنین تو این تاپیک از اسپم تا حد ممکن پرهیز کنید.
 

ebbi

عضو جدید
اگر خيلي چرت و پرته به خداوندي خدا شرمنده ام

****

صداي زن:‌ الو؟
صداي مرد - الو، سلام، حال شما خوبه؟

: مرسي ممنونم.
- (مرد با خودش فکر کرد اين صدا که اصلا آشنا نيست، اصلا جايي که من زنگ زدم زني وجود نداره) معزت مي خوام مثل اينکه اشتباه گرفتم . مي بخشيد.

: خواهش مي کنم.
- خداحافظ

: خداحافظ
- بازم معزت مي خوام.

: اصلا اشکالي نداره.
- يعني مي فهمم که اين موقع شب يه نفر بهت زنگ بزنه و اشتباه گرفته باشه؛ چه احساسي داره.

: مهم نيست، پيش مي ياد، براي منم پيش اومده.
- واقعا؟

: باور کن.
- باور نمي کنم، مگه مي شه؟

: آره! من يه بار ساعت 2 نصف شب زنگ زدم به يکي از دوستام که مي دونستم چون فردا امتحان داره؛ حتما بيداره...
- خوب؟

: بعد يک دفعه بعد از اينکه تلفن پنج تا زنگ خورد، صداي خوابالوي يه مردي در حالي که نفسش رو مي داد بيرون گفت: بفرماييد؟
- بعد؟

: معزت خواهي کردم و گفتم مثل اينکه اشتباه گرفتم. منو ببخشيد.
- اون چي گفت؟

: فحشم داد.
- چه فحشي؟

: فحشاي بد.
- مثلا؟

: آخه روم نمي شه بگم.
- خواهش مي کنم!!

: گفت دختره‌ي ... روم نمي شه بگم ديگه.
- نه نه، بايد بگي، تو رو خدا بگو، بگو ديگه.

: گفت دختره بي شعورِ کثافت.
- اينا که خيلي هم فحشهاي بدي نيست، داري دروغ مي گي، بگو چي گفت؟

: گفت ايکبيريِ مردم آزار.
- نه اينا هم اونقدر که مي گفتي بد نيست، بگو چي گفت ديگه.

: گفت دختره‌ي اِنده.
- اوه! خيلي آدم بي ادبي بوده.

: آره بي ادب بود.
- پس تو با من خيلي مهربون بودي که بهم فحش ندادي، نه؟

: خوب آره.
- با اين حساب من يکي به تو بدهکارم.

: بي خيال مي توني مهمون من باشي.
- اوه نه! من اصلا دلم نمي خواد به کسي بدهکار باشم.

: خوب مي توني شماره‌ي خودتو بهم بدي تا يه بار مزاحمت بشم.
- آخه تو نمي توني مزاحم من بشي، چون من هميشه منتظرم تا تو بهم زنگ بزني.

: وقتي خواب باشي زنگ مي زنم.
- اگه بيدار باشم و موفق نشي چي؟

: نمي دونم! نظر تو چيه؟
- من فکر کنم مي تونم عوضش به يه رستوران دعوتت کنم و شام يا نهار رو مهمون من باشي، يا حتي صبحونه، به يه عصرونه‌ي ساده هم قانعم، حداقل بايد يه آبميوه با هم بخوريم.

: فکر نمي کني ايده‌ي اولي که بهت زنگ بزنم بهتره؟
- نه بايد با هم يه چيزي بخوريم، بايد يه غذا باشه. مثلا يه ..... ببينم! تو از چه غذايي خوشت مي ياد؟

: از همه غذاهاي يه رستوران خوب.
- مي دوني من اصلا آدم پولداري نيستم، اما به هر حال مي شه يه شبو استثنا قائل شد. تو تنها زندگي مي کني؟

: نه؟
- منم همينطور.

: اما الان که تنهام.
- ولي من که باهاتم.

: منظورم به غير از توئه.
- من اسمم اليانو پرالديانيتو ژان ترا محمد خانيِ بالا کلاته است.

: منم همينطور.
- يعني چي؟

: يعني اسم منم اليانو پرالديانيتو ژان ترا محمد خاني بالا کلاته است.
- تو داري مي گي که من بايد به يه روانکاو مراجعه کنم؟

: نه! من و تو فقط اسمامون يکي‌يه.
- آخه امکان نداره! تو يه زني و من يه مردم، بالاخره بايد يه فرقي با هم داشته باشند يا نه؟

: خوب نه ! خيلي از اسما هستند که هم روي مردا مي زارن هم روي زنا. مثلا: سينا يا گلاب يا ...
- درسته ولي اين از اون اسما نيست.

: خوب عجيبه، که چي؟
- آخه تو اصلا تعجب نکردي.

: آخه اين اتفاق چند بار براي من افتاده.
- يعني من چند بار بهت زنگ زدم؟

: نه!
- دارم ديوونه مي شم.

: مي توني بري پيش يه روانکاو.
- فردا ساعت 10، بهترين رستوران شهر، باشه.

: باشه.
- يعني مي ياي؟

: آره.
- خداحافظ

: خداحافظ
- مواظب خودت باش، محبوبم.

: مواظبم اليانو پرالديانيتو ژان ترا محمد خاني بالا کلاته، تو هم مراقب خودت باش عزيزم.
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اگه خوب نیست دیگه شرمنده!:redface:
****************************************

کتاب رو گذاشت زمین. چشماش درد گرفته بود. دیگه وقتی هم واسه خوندن نداشت. باید پا میشد می رفت دانشگاه. امتحان درست سر ساعت 8 شروع میشد. الانم ساعت 6 و نیم بود. باید یه چیزی واسه صبحونه می خورد و راه می افتاد.
نون و پنیر رو از تو یخچال برداشت. به زور و ضرب یه چیزی ریخت تو دهنش. معده و دهنش با هم همکاری نمی کردن. اگه این دفعه هم میوفتاد چی؟ ..... تا صبح داشته افسانه سیزیف رو می خونده. عجب کتاب سنگینی بود. وقتی آلبر کامو هست کی به هالیدی اهمیت میده؟؟
فوقش این دفعه هم میوفته دیگه... ولی بابا چی می گه؟ بیچاره میشد اگر بازم این دفعه.....
نگاهی به ساعت انداخت: 7:15 .دیرش شده بود. لباس پوشید و راه افتاد. از اتوبوس که پیاده شد از بس که عجله داشت بی هوا خورد به یه پیرزن. سریع عذر خواهی کرد و رد شد. از پشت صدای فحشهای پیرزن که با لهجه ای عجیب گفته میشد را می شنید. اهمیتی نداد. فقط یه ربع تا امتحان مونده بود و باید به موقع خودشو می رسوند. اگه نمی رسید.....
بالاخره رسید. ولی در چرا بسته بود؟؟!! هنوز که 5 دقیقه مونده بود!! باید امتحان می داد. باید امتحان می داد. رفت در غربی. اونجا هم بسته بود. در شمالی هم فرقی با بقیه درها نداشت. حالا چه خاکی بر سرش می ریخت؟... باید تسلیم میشد. این دفعه هم میوفتاد. بابا بیچاره اش می کرد, کتاباش رو دوباره می برد تو زیر زمین. نمی زاشت کتاب بخونه. زخم زبوناش رو که دیگه نگو.
رفت طرف پارک بقل دانشگاه. پاتوق همیشگی بچه ها بعد از امتحانها. پارک زیاد شلوغ نبود. فقط چند تا پبرمرد داشتن نرمش می کردن. رادیو مثل همیشه داشت از بلندگو پخش میشد:
" ارتش رژیم صهیونیستی دیشب طی بمبارانی 15 نفر را شهید و ......"
سرشو برگردوند. سعی کرد گوش نکنه. نگاهشو به دختر و پسر جوانی انداخت که تازه وارد پارک شده بودند. اومده بودند اول صبح ورزش کنن با همدیگه. یاد خودش افتاد که با شیرین گاهی می رفت کوه نوردی... چه زود گذشت.. حیف که بد گذشت, حیف...
_" امروز جمعه, بیست و پنجم شهریور ماه ....."
چی؟؟؟ نگاهی به ساعتش انداخت. آره! امروز جمعه بود. امتحان فردا بود نه امروز.... نگاهی به دور و برش انداخت.زندگی ادامه داشت. واسه کسی اهمیت نداشت که او الکی صبح زود پا شده اومده امتحانی رو بده که فرداش برگزار میشد. زندگی ادامه داشت, حتی اگه امروز جمعه هم نبود,حتی اگه شیرین نرفته بود, حتی اگه او زنده نبود...
آروم پا شد. لخ لخ کنان رفت طرف ایستگاه. عجله ای نداشت. افسانه سیزیف که تموم شده بود. فقط باید نقدش رو می خوند. واسه اون هم وقت زیاد بود.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
خب کامران! با اجازه‌ات از نقد شروع مي‌کنم. اما چون ناقد حرفه‌اي نيستم، به خاطر آبکي بودنش، ببخشا!
در متن‌ات، چند غلط "پنهان" ويراستاري يافتم. دوام نوشته فقط به محتوايش نيست، ظاهرش نيست بايد به "درستي" بنا شده باشد.
تو به چه حقي عنوان را گذاشته‌اي: اگه خوب نیست دیگه شرمنده! عنوانت با واقعيت سازگار نيست. برش دار! باعث شرمندگي است!

و اما:
داستان با دغدغه آغاز مي‌شود. دغدغه‌هايي سردو بي‌حاصل. تا ميانه‌ي راه، زندگي ماشين‌زده را به تصوير مي‌کشاند. انسان‌هايي که بي‌اعتنا از کنار هم مي‌گذرند و... پدراني که از فرزند مدرک کاغذي مي‌طلبند و... خلاصه نظامي بروکراتيک که عاري از معناست: انسان‌هايي که از روح و معناي اصلي زندگي دور مانده‌اند و در کاغذبازي غرق شده‌اند؛ دانش را بر معرفت و تجربت‌اندوزي مقدم کرده‌اند و مثل رايانه يا رباطي، دغدغه‌ي حفظ داده‌ها دارند (شرکت در آزمون) اين ساختار بي‌روح، روزمره و طوطي‌وار که با نيازهاي جامعه و درد شهروندان ناسازگار است، در رسانه‌ها هم متجلي است. اخبار راديو از دل شهروندان و نيازمندي‌هاي جغرافياي خود دور است!

اما در پايان راه، در روزي تعطيل که همه‌ي "اداره‌"ها و نمادهاي بروکراسي درشان بسته است، انسان ماشين‌زده، از شتاب‌هاي بي‌هدف و غيرسودمند دست برداشته، متوجه لايه‌اي از معناي زندگي مي‌شود که جاري است. اگرچه نه‌چندان معنايي عميق، اما به هرحال سودمند. از اين پس نه با شتاب که آرام گام برمي‌دارد... در پي "تجربه" و "معرفت" مي‌رود. و دانش و آزمون بي‌معناي آکادميک را به فردا مي‌سپارد. فردايي که حضور ندارد و در امروز جاري نيست.
(دستمریزاد کامران!) :gol:
 
آخرین ویرایش:

ebbi

عضو جدید
براي من مهمه که نظرتون رو بدونم.

داستان قطعه قطعه

قسمت اول
به دلايل اخلاقي و عرفي و از اين جور چيزها، قابل چاپ نيست. هر کسي علاقمند باشه براش به صورت خصوصي مي فرستم.

قسمت دوم
من در حال ديدن يه خواب وحشتناکم، خيلي رو مخمه؛
توي خواب دارم مي بينم که تيغمو برداشتم و دارم صورتمو اصلاح مي کنم، اما هنوز روي چونه و يه قسمتهايي از سبيلم مونده که تيغ ديگه نمي زنه، منم به هر دليلي که اون موقع به ذهنم رسيد، نمي تونستم از جاي ديگه اي تيغ به دست بيارم و اون تيغ کُند هم تنها تيغ باقيمونده‌ي من بود و از همه مهمتر، نمي دونستم که دارم خواب مي بينم.
بنابراين وقتي از خواب بلند شدم فکر کردم که يه خواب وحشتناک ديدم. بعد وقتي به صورتِ اتفاقي کيفم رو نگاه کردم، ديدم يه تيغي که اصلن توي خواب بهش فکر نکرده بودم علاوه بر اون تيغ که کُند شده بود، وجود داشته و خيلي هم تيز بوده و من توي خواب به فکر اين تيغ نبودم، يعني يادم رفته بود که اونو دارم.
بنابراين خوابم بدون هيچ دليلي وحشتناک شده بود.
من بارها گفتم اصلن دليل وجودي يک صفت خيلي احمقانه است، چون معتقدم بدن ما و فعل و انفعالات شيميايي درون بدن که قسمت هاي مهمي از افکار، شخصيت و رفتار ما رو باعث مي شن؛ اساسن بدون شعور عمل مي کنند، دقيقن مثل يک ماشين که اصلان زنده نيست.
به هر حال وقتي که تيغ زاپاس وجود داره اما فعل و انفعالات شيميايي که قسمت اعظمي از فکر و رفتار رو مي سازن، يادشون مي ره که تيغ زاپاس هست؛ پس زندگي چه ارزشي مي تونه داشته باشه؟
در واقع وجود داشتن يک تيغ زاپاس با وجود نداشتنش برابره.
من نمي دونم با چه معيار و ميزاني مي شه گفت که منطق احمقانه نيست.
 

ebbi

عضو جدید
قسمت سوم
اين اولين باري بود که داشتم پنچري‌‌يِ يک پرايد سفيد که مثل بقيه پرايد هاي سفيد بود رو مي گرفتم.
به خاطر همين، هميشه اون پرايد سفيد رو مثل بقيه پرايدهاي سفيد نگاه نمي کردم .
بنابراين من هر وقت بعد از اين، پنچري‌يِ هر ماشيني رو بگيرم ياد اون پرايد سفيد مي افتم، حتي اگه پنچري‌يِ يه شورولتِ مشکي رو بگيرم.
من فکر مي کنم که اين جملات مي تونه توسط شرکت سايپا خريداري بشه و در تبليغاتشون ازش استفاده کنن. يعني مي خوام بگم که شايد هم تقصير اونا باشه که من الان آدم پولداري نيستم و شرعن و عرفن مي تونم شکايت کنم و حق هم با منه، اما نه قانونن.
مشکلات من درست از وقتي شروع شد که فهميدم قانون تمام زندگي منو احاطه کرده و داره از من يک آدم قانون‌مند مي سازه.
به خاطر همين هم مجلس با اکثريت نمايندگان تصويب کرده که من براي جامعه مضرّم و با بيشترين تخفيف و دلسوزي، محکوم به حبس ابد مي شم.
230 راي موافق با حبس ابد، 17 راي ممتنع و 12 راي مخالف با حبس ابد.
در واقع اگر شما قوانين خيلي ساده و ابتدايي رياضي رو که هر پسر بچه اي بلده و حتي هر دختر بچه اي هم بلده، بلد باشيد، مي تونيد با استفاده از يک نماد کوچکتر و بزرگتر، ببينيد که دهانه به سمت 230 هست و اين يعني 230 بزرگتر از 12.
پس قانون دنبال منه و من يک فراري هستم.
آيا شما فکر مي کنيد که اين همه شرکت اقتصادي و انتفاعي و خيريه و کوفت و زهر مار، توي زندگي ما بدونِ اين که بفهمن، دخيل نيستند؟
شما بايد خيلي وسيع تر از اينها نگاه کنيد؛ اينقدر شرکت وجود داره که حتي احتمالش هست چند تا شرکت باشن که در حق يک نفر ظلم کرده باشن. حتي مي شه گفت بنگاه هاي اقتصادي با هر اسمي که باشن، دارن شيرازه‌ي بشريت رو از هم مي پاشونن.
من معتقدم از هم پاشيدگي در شيرازه‌ي بشريت، باعث به وجود اومدن زيان هاي غير قابل جبراني مي شه. اول اينکه ما هيچ گونه چسبي نداريم که بتونيم بعد اين اتفاق شيرازه‌ي از هم پايده رو به هم پيوند بزنيم و بر فرض هم داشته باشيم؛ اون شيرازه ديگه مثل روز اولش نمي شه؛ بلکه يه عالمه چسب بين شکافهاش وجود داره، که هر چند اون تيکه ها رو به هم چسبوندن اما اتصال بين اونها رو براي هميشه قطع کردن، يعني مانع ارتباطي به نام چسب.
پس يک بنگاه اقتصادي خوب بنگاهي‌يِ که به فکر شيرازه‌ي بشريت باشه و به نظر من يه بنگاه اقتصادي خوب، يه بنگاه اقتصادي‌يِ مرده است.
 

ebbi

عضو جدید
قسمت چهارم
زندگي مملوِ از مزخرفات و تلوزيون شده و معضل اساسي تلوزيون هم پيام‌هاي بازرگاني‌يِ.
تعداد پيام‌هاي بازرگاني دچار رشد بي‌رويه‌ي خفقان آوري شده و به روند اين رشد لعنتي مدام اضافه مي شه؛ يه سيکل معيوب که مدام بدتر مي شه؛ مثل پول‌دارتر شدن پولدارها که تنها راه نجات جامعه‌ست.
به نظر من اين، تنها راه نجات نيست بلکه تنها راه موجوده.
تبليغات پودر بچه که به شما اعلام مي کنه:
«آهاي احمقها ! يعني شما نمي دونستيد که بايد براي بچه‌تون از پودر بچه استفاده کنين؟ اين يک احمال واضح از جانب يه خانواده است. اين بي‌مسئوليتي در قبال بچه‌ها، واقعا نابخشودني‌يِ . شما گناه‌کاريد و جامعه به شما به چشم زباله هايي نگاه مي کنه که به جاي ساختن آينده با بچه هاي آينده ساز، دارن زباله‌ي بيشتر توليد مي کنن. اما به هر حال هنوزم دير نشده و مي تونيد با خريدن و استفاده از پودر بچه، جلويِ اين احمال رو بگيريد. حتي نبايد يه ثانيه رو هم از دست بديد، چون وقت طلاست و طلا هم چيز خوبي‌يِ؛ چون کميابه.
حالا مي پردازيم به دلايلي که؛ چرا بايد اين پودر بچه‌ي توليدي‌يِ شرکت ما رو خريداري کنيد.»
کم کم به جايي مي رسه که براي لباس پوشيدن، حموم کردن، برنامه‌ريزي و حتي فکر کردن هم بايد تلوزيون تماشا کنيم . پس اين فضاي خصوصي‌يِ لعنتي چي مي شه؟
اين فرديتِ منحصر به فرد، اينکه من دلم مي خواد بقيه با من يه حداقل فاصله اي رورعايت کنن، چي مي شه آخه؟
اصولن انسان ها هميشه به دنبال تصميم گرفتن براي خودشون و ديگران بودن و هستن.
اصلن تلوزيون يعني اينکه؛ هر کسي به خودش حق مي‌ده که بياد اون تو، و تو رو نصيحت کنه.
برنامه بعدي هم سر ساعت 2 بامداد شروع مي شه و در مورد مضرّات تلوزيون صحبت مي کنه. ولي به نظر من همچنان يه بنگاه اقتصادي خوب، بايد تبليغات تلوزيوني داشته باشه، شما مي تونيد با اين حرف مخالف باشيد، حتي مي تونيد نظر وکيلتون رو هم بپرسيد.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ابی عزیز! داستان سوم و چهارم همان چیزهایی است خودم هم هر روز به آنها فکر می کنم. به زیبایی بیان کردی. چیزی که روشنفکرانی مثل جان لنون و سارتر هم به آن اشاره کرده اند.
داستان دوم هم با وجود زیبایی تا حدی برام گنگ بود. شاید چون مفهوم اصلی داستان را نفهمیدم!
دست مریزاد! :gol:
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش ها: ebbi

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خیابان سن لوییس

خیابان سن لوییس

باید خودشو به خیابان سن لوییس می رسوند و حواله اش رو نقد می کرد. پشت چراغ قرمز ایستاد. لعنتی! حتما باید وقتی که اون عجله داشت چراغ قرمز می شد؟! با بی قراری نگاهی به پیرمردی که کنارش ایستاده بود انداخت. پیرمرد هم نگاهش را با لبخند جواب داد. نگاهش رو برگردوند.
_"مثل اینکه خیلی عجله داری پسرم."
پیرمرد بود. اصلا حال و حوصله گپ زدن رو نداشت. با بی توجهی جواب داد:
_آره! خیلی عجله دارم.
_شما جوونا همیشه عجله دارین. همه اش در حال دویدنید. با این دویدنا کجا رو می خواین بگیرین؟
_باید زندگی رو چرخوند پدر. می دونی که! زندگی آسون نیست.
_آره. می دونم... می دونم. ولی...
حرفاش به زمزمه تبدیل شد. انگار داشت با خودش حرف می زد.
_.. شاید ارزش این همه دوندگیو نداشته باشه.. شاید ....
خاموش شد. دیگه توجهی نکرد. چراغ سبز شده بودو با عجله با قدم های بلند از خیابون رد شد. ناگهان صدای بلند ترمز ماشین بلند شد و دنبالش جیغ بلند یک زن. برگشت و نگاه کرد. یه فورد آنجلیای مشکی با سرعت در حال دور شدن بود. جمعیت دور کسی که با ماشین تصادف کرده بود جمع شده بودن, طوری که نمی تونست ببینه طرف چه کسیه! خودشو به جمعیت رسوند. ار بالای شانه مرد قوی هیکلی نگاه کرد. پیرمرد بود. آره! خودش بود.مرد هیکلی گفت:
"خیلی عجیبه! با اینکه با کله خورد به شیشه اصلا خونی ازش نمیاد."
زنی که بالای سر پیرمرد ایستاده بود با ناراحتی گفت:" آخه تو این سن و سال دیگه واسه آدم خونی نمیمونه که!"
نگاهی به ساعتش انداخت. دیرش شده بود. پیرمردی مرده بود.به همین سادگی. با عجله برگشت و وارد خیابون سن لوییس شد. به پولی که باید می گرفت فکر می کرد, همچنین به چشای پیرمرد که خیره رو به آسمون بود.
 
آخرین ویرایش:

ebbi

عضو جدید
ابی عزیز! داستان سوم و چهارم همان چیزهایی است خودم هم هر روز به آنها فکر می کنم. به زیبایی بیان کردی. چیزی که روشنفکرانی مثل جان لنون و سارتر هم به آن اشاره کرده اند.
داستان دوم هم با وجود زیبایی تا حدی برام گنگ بود. شاید چون مفهوم اصلی داستان را نفهمیدم!
دست مریزاد! :gol:
مرسی کامران جان
خیلی خیلی خوش به حالم شد. جان لنون، سارتر، خلاصه خیلی ذوق کردم .
این داستان قطعه قطعه، که تا حالا 15 قسمتش رو نوشتم همه قست هاش به هم مرتبطتند. شاید از اونجایی که شماره یک رو ننوشته بودم ؛ شماره دو گنگ شده باشه، به هر حال شماره 5 در راهه.
 

ebbi

عضو جدید
قسمت پنجم
معضل خبرنگارها و ويزيتورها.
يعني حتي وقتي که تو خوابي، يک نفر داره به اين فکر مي کنه که؛ چطور مي تونه عکست رو توي روزنامه چاپ کنه، و يا يه چيزي بهت بفروشه؛ يک نفر اينجا يعني خيلي.
شايد هم بايد نخوابي تا نتونن در موردت نقشه بکشن. اما يک نفر که يعني خيلي، هميشه بيدارن. اونها از اون جايي که اون يک ضمير اشاره‌ي لعنتي‌يه؛ خيلي‌ان، و هر کسي هم مي تونن باشن.
من تا اونجايي که بتونم، نمي خوابم. البته تا اونجايي که خوابم نياد. اما وقتي خوابم بياد هيچ قولي نمي دم، در واقع من نمي تونم تعهد بدم که نمي خوابم.
به هر حال شايد احمال از من باشه که بچه ندارم تا براش پودر بچه بخرم.
سوالي که اينجا پيش مي ياد، در موردِ اون خبرنگارايي‌يه که مي خوان منو معروف کنن. يعني من يه بنگاه اقتصاديِ کوفتي‌ام که نمي زارم اونا پولدار بشن؟ يعني تقصير منه که خيلي از خبرنگارهاي دنيا پولدار نيستند؟
شايد بايد يه تبليغات تلوزيوني بدم. يا يه فيلم تبليغاتي 175 دقيقه اي بسازم.
به هر حال من به خواب نياز دارم و اصلن قصد ندارم بگم که وقتي خوابم مي ياد، نمي خوابم. صادقانه بگم: من وقتي خوابم مي ياد ، مي خوابم.
 

ebbi

عضو جدید
قسمت ششم
اونجا محل فوريت هاي پزشکي‌يه، با آدمهاي وظيفه شناس . اونا جزء آدمهايي هستند که مي گن: قانون قانونه و هيچ کاريش نمي شه کرد.
وظيفه‌ي اونا اينه که آدم رو خوب کنند؛ خوب و سلامت. حتي يک سري دکتر با لباس شخصي توي شهر وجود دارن که هر کس بيمار بشه، بلافاصله يه پزشک بتونه بالاي سرش حاضر شه و کمک هاي اوليه و ثانويه رو، تا وقتي که آمولانس مي رسه روي شخص مذکور اجرا کنه.
اونا از روي حسِّ وظيفه شناسي‌يه که اين کارو مي کنن. اونها اصلن اهميت نمي دن که شما ميخوايد خوب بشيد يا نه. در واقع آيا نياز به خوب شدن در گستره‌ي ذهني‌يه شما، وجود داره يا نه؟ اونا تمام مردم دنيا رو تقسيم مي کنن به «بيمار» و «سالم و مستعد بيماري» . دنيا براشون هيچ پيچيدگي‌يه خاصي نداره. و اين نظري‌يه که باعث مي شه؛ شما خوب بشيد.
حتي خوبي رو به شما تزريق مي کنن. خوبي شامل: قند، نمک يا کلريد سديم، ويتامين B به همراه اسيد هاي بسيار بسيار متنوعِ آمينه. اگه شما با پزشکي کوچکترين آشنايي داشته باشيد؛ حتمن مي دونيد؛ اسيد هاي آمينه بسيار متنوعن، يعني تنوعشون زياده.
البته براي ما اصلن مهم نيست که شما با پزشکي آشنا هستيد يا نه؟ شما مي تونيد طرفدار هر فرقه اي که دوست داريد باشيد. مي تونيد مکانيک بشيد و ماشين آدمها رو خوب کنيد. يا مي تونيد محقق بشيد و در هر زمينه اي، خوبي هايي رو که آدمها نياز دارن داشته باشن رو، کشف کنيد. به هر حال منظور من نشون دادن نقش خواسته و ميل در زندگي‌يه.
اما آدم هاي وظيفه شناس به خواسته شما اهميت نمي دن. اونها فقط به وظيفه شون اهميت مي دن. اونها به طور کلي در جهت خوب شدن سلامتِ جسم و روان شما کوشش مي کنن. ما همگي مديون اونها هستيم.
 

ebbi

عضو جدید
قسمت هفتم
اون، از اونجايي که يه ضميره، در واقع يه خون آشامه که مي تونه پرواز کنه، اما هيچ ميلي به اين کار نداره. در واقع سوالي که اون از خودش که در واقع يه خون آشامه، مي پرسه اينه که؛ «اگر من ميلي به پرواز ندارم، پس چرا قدرت انجام اين کارو دارم؟ و اگر قدرت پرواز کردن دارم، پس چرا ميلي به اون ندارم؟»
اين جملات دو مسئله متفاوت و خيلي مهم از زندگي خون آشام ها رو براي ما روشن کرده. اينکه در واقع غريضه‌ي خون آشام، آيا مي تونه در تضاد با خواسته‌ي اون خون آشام قرار بگيره؟ و اگر بگيره، حق با کدوم يکي مي تونه باشه؟
و دوم: اگر غريضه، اصل و بالذات باشه، پس چرا خون آشامِ فوق الذکر اشاره مي کنه که ميلي به اين کار نداره؟
به بيان ديگر: آيا خون آشام به خودش دروغ مي گه؟ و يا به خودش دروغ نمي گه، بلکه يک قابليت دروغين، که هيچ ربطي به اون نداره، در نهاد و توان انجام اون وجود داره؟
و بحث سوم که در «روان‌کاوي‌ِ خون آشام» مطرح مي شه، اينه که:
چرا خواسته‌ي خون آشام در تضاد با ميل و انگيزه‌ي اون قرار داره؟ در واقع چرا خون آشام دروغ مي گه؟
بحث هاي فلسفي‌يه « نسبيّتِ اطلاقِ دروغ، به عنوان يک مفهوم ذهني» هم در «فلسفه نظري‌يه دروغ، بخشِ خون آشام» آمده است.
يعني اينکه: « چرا وظيفه شناسي و خواسته ، در تضاد همديگر هستند و چه بايد کرد؟» در حيطه فلسفه‌ي نظري هستند که کوچکترين اعتباري براي من و اون نداره.
اصرار شما در عاقل نشون دادن انسانها؛ فقط يک اصرار بيهوده و ناشي از عدمِ وجود شعور در شماست.
در واقع شما يک بي شعور تمام عيار هستيد. و نظر شما هم در مورد خودتون و من، به دليل بي شعوري‌يه شما، اهميت خودشو از دست مي ده. حتي رضايت خداوند هم در همينه.
 

ebbi

عضو جدید
قسمت هشتم
دخترم ، يعني دخترِ کوچيکم، مي ياد تو و سلام مي کنه. اما بعد انگشتاشو مثل هفتير مي کنه و به من نشونه مي ره و مي گه: کيو ... کيو
در واقع دختر کوچيکم، مثلن منو مي کشه و منم با نمايش دادنِ برخوردِ اين تيرِ فرضي با قلبم، آه و ناله مي کنم و مي افتم و مي ميرم. اما هيچ وقت اينقدر مرده نمي مونم که نگران بشه ، و اون هميشه با خيال راحت منو مي کشه، بدون هيچ نگراني.
من آدمي ام که با خودم حرف مي زنم، يعني اين طوري فکر مي کنم.
و اون روز هم با خودم در مورد اين موضوع، يعني اينکه؛ « دختر کوچيکم با خيال راحت و بدون هيچ نگراني منو مي کشه» حسابي فکر کردم .
با خودم گفتم: اگه يه روز يه هفتير واقعي هم دستش باشه؛ به همين راحتي ممکنه منو بکشه و من دارم يه قاتل تربيت مي کنم .
اينا دقيقن چيزهايي بود که داشتم با خودم مي گفتم. اما متاسفانه براي اثبات اين موضوع به شما، من هيچ شاهد و مدرکي ندارم . در واقع شما از کجا مي تونيد مطمئن بشيد که من با خودم، دقيقن همچين چيزهايي رو گفتم يا نگفتم؟
شما در اين مورد نمي تونيد مطمئن باشيد. در واقع هر چيزي که در زندگي وجود داره براي شما نامطئمنه. هميشه حداقل يه چيزِ خيلي مهم و تاثيرگذار وجود داره که شما نمي دونيد و در نظر نمي گيريد. در واقع من هم دارم اشتباه مي کنم که فکر مي کنم دارم يه قاتل تربيت مي کنم . من مطمئن نيستم و واقعيت اينه که مطمئن نيستم.
پس «من» با «خودم» بعد از صحبت هايي که شد، توافق کرديم که سر مسائل فوق نامطمئن هستيم.
اين يک نتيجه منطقي بود که «من» با «خودم» بهش رسيديم و سعي کرديم با هم بيشتر صحبت کنيم که شايد توافق هاي ديگه‌اي هم داريم و از اونا بي خبريم.
من تاثيرِ منطق رو در تباهي‌يه آزادي‌اي که در هر توافقي وجود داره، اصلن نفي نمي کنم . در واقع: هر توافقِ بيش از يک نفر، از نظر مفهومِ ذهني، باعث تباه شدنِ مقداري آزادي مي شه.
اما بايد در نظر بگيريد که اون دختر کوچيکمه و من هم يه تعهدهايي تويِ زندگيم دارم. يعني مسئولشم. من بايد براش زندگي‌يه شادي فراهم کنم و اين بازي اون رو شاد مي کنه.
اسم دختر کوچيک من مرجانه و حالا که اسمشو مي دونيد؛ بايد به من حق بديد که با اون بازي کنم. در واقع بايد حق بديد، مجبوريد. چون اتحاديه نويسنده ها هم قوانين و حمايت هايي از نويسنده ها داره که شما از اونا بي خبريد. حتي مي تونيد اين رو به عنوان يک تهديدِ قانوني تلقي کنيد. من به شما توصيه مي کنم: تهديداتِ قانوني رو، جدي بگيريد.
اين يه توصيه است که شايد خيلي هم دوستانه نباشه اما به جا و لازمه .
البته من بعضي وقتها دلم مي خواد؛ دختر کوچيکم رو «شهلا» صدا کنم .
ولي مطمئنم که اگه صداش کنم؛ به من مي گه: «من شهلا نيستم، من مرجانم. شهلا حتمن يه نفر ديگه است. و يا هر کس ديگه اي که اسمش شهلائه . اما من مطمئنم که مرجانم و همينطور مطمئنم که شهلا نيستم.»
شما بايد تا الان کاملن فهميده باشيد که اون شهلا نيست.
درسته که اين شما نبوديد که فکر کرديد: اون شهلائه . اما به هر حال، حالا که مي دونيد مي تونيد راحت تر بخوابيد. به هر حال، شما بيشتر مي دونيد . و اين يک نوع پيشگيري از ايجادِ سوء تفاهم ، به روشِ کاملن مؤدبانه است. بدونِ اين که به شما بر بخوره.
تصورش هم براي من سخته که شما فکر کنيد؛ اون شهلائه.
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت 12
چشمهایش را گشود,آرام تکانی به خود داد ولی از جایش بلند نشد.به سقف اتاق خیره شد.چشمهایش را بست و دوباره گشود.با حرکتی ناگهانی از جا برخاست و نگاهی به اطراف کرد...چیزی به خاطر نمی آورد...سعی کرد به خاطر بیاورد کی خوابیده و الان چه زمانی است...اما چیزی به خاطر نمی اورد...با دستانش سرش را فشرد اما نتیجه ای نداشت
نگاهی به ساعت اتاق کرد...عقربه های ساعت روی 12 ایستاده بود.تکانی به ساعت داد اما تغییری نکرد.از جایش بلند شد...دردی ناگهانی در تمام تنش احساس کرد...چقدر خسته بود گویی سالهاست که خوابیده...دوباره نیم نگاهی به ساعت انداخت,همان بود.
به سمت در اتاق رفت,در با صدای گوشخراشی باز شد.در مسیرش به سمت نشیمن از پنجره های راهرو به بیرون نگاه می کرد,هوا گرگ و میش بود...سکوتی دلهره آور خیابان را فراگرفته بود.با عجله به سمت ساعت نشیمن رفت,عقربه ها روی 12 متوقف شده بود.خسته روی مبل رها شد
نگاهی به اطراف کرد,چقدر خانه به هم ریخته و نامرتب بود...نگاهش به تلفن اقتاد...پیغام گیر را چک کرد
{نیما,مادر سلام...باز هم خونه نیستی..نیما مادر جان چقدر کار,چقدر تلاش,اینهمه دوندگی برای چیه؟
مادر گاهی هم کنار همسرت باش,به او توجه کن,مادر الهام تازگی ها خیلی غمگین و افسرده ست,قبل از اینکه دیر بشه کاری کن}
بوق....................(قبلا از انکه دیر شود...منظور مادر چه بود...من که منتظر تمام شدن این پروژه بودم...فردا حتما میروم دنبالش)
{نیما سلام هیچ معلومه کجایی؟از صبح 100 بار به موبایلت زنگ زدم...چرا خاموشش کردی..تو که می دونی جلسه ی امروز چقدر مهم بود,ساعت 12 باز جلسه داریم منتظرم زود بیا}
بوق.........(ساعت 12؟؟؟...بلند شد تا زودتر حاضر شود...اما پیغام بعدی باعث شد به وضع قبلی برگردد)
{...........سلام...........(چیزی شنیده نمی شد جز صدای نفس نفس زدن وگریه ایی آرام)....نیما سلام.....(الهام بود)...زنگ زدم چون نمی تونستم رودررو حرف بزنم.......(سکوتی طولانی.....دلهره ایی عجیب احساس می کرد.ناخودآگاه شروع کرد به جویدن ناخن هایش )این مدت که از تو دور بودم,زمان خیلی خوبی بود تا به همه چیز فکر کنم...به تو....به خودم....به زندگیمون........
نیما من خستم...دیگه نمی تونم با فکرت زندگی کنم...نمی تونم به خودم بقبولونم که تو هستی در حالی که خیلی وقته که ترکم کردی..
نیما دلم می سوزه برای اون همه عشق و احساس پاک.........(سکوت).......به خودم گفتم اگر ذره ای از علاقه ی قبل مونده باشه,میای دنبالم...اما تو با نیومدنت بهم فهموندی که اشتباه نکردم(عصبانی دندانهایش را بهم فشرد...من میخواستم فردا بیایم...بعد از تحویل کار...ساعت 12)..
اما اینطور ی بهتره چون دیگه هیچ چیز اون طور که باید باشه نیست....تن خستم...روح پریشونم...گریه های بی بهونم و کبودی دور چشمم اینو میگه
تماس گرفتم که قرار امروز رو فراموش نکنی...این طوری منم دیگه مانع پیشرفتت نیستم...این طور می تونی 24 ساعته مشغول پروژه های لعنتیت باشی............................سکوت................معذرت می خوام.......
خواهش می کنم امروز به موقع به دادگاه بیا............نیما..................}
بوق
ناخن هایش را تا انتها جویده بود....تمام خاطرات چون فیلمی از جلوی چشمش می گذشت....احضاریه اول را پاره کرد بود....اما او باز درخواست داده بود.......مگر او نمی داند من بدون او نمی توانم زندگی کنم....چقدر دلش برای او تنگ شده بود
مشتی به دیوار کوفت و عصبانی فریاد زد............الهام................
ناگهان خود را در خیابان دید.چطور به اینجا آمده بود...نگاهی به اطراف کرد و به سرعت به طرف عابری دوید و گفت:آقا ساعت چند است؟عابر نگاه غمگینش را به او دوخت و گفت:خیلی وقت است ساعت 12 است و دور شد
منظورش چه بود....شاید ساعت او هم خوابیده بود
به سمت خیابان نگاه کرد...چند قدم جلوتر او آنجا بود...باورش نمی شد...نگاهی به آنسوی خیابان کرد.....دادگاه خانواده.....نه باید قبل از رفتنش با او صحبت می کرد...باید به او می گفت چقدر دلتنگش است...سعی کرد حرکت کند...اما نمی توانست....گویی به زمین دوخته شده بود
با صدای بلند نامش را خواند....اما او انگار در دنیایی دیگر بود....دوباره با صدایی بلند فریاد زد الهام....چقدر خسته و ناتوان به نظر میرسید...این همان فرشته ی زیبای من است....صدای ماشینی که به سرعت می گذشت....رشته ی افکارش را گسیخت
ماشین با سرعتی باور نکردنی حرکت می کرد....نبضش به شماره افتاد....ماشین به طرف الهام می رفت....و او آنچنان غرق در فکر و خیال خود بود که حتی صدای وحشتناک لاستیک ماشین توجهش را جلب نکرد
ملتمسانه و با آخرین توان خود فریاد زد................الهام.....................اما صدایش در صدای کشیده شدن لاستیک ماشین گم شد
.........
.........
چشمانش را گشود......نمی دانست کی خوابش برده........صورتش از تماس با سنگ سرد شده بود.....به عکس روی قبر خیره شد......سرما تمام جانش را گرفت
هوا گرگ و میش بود.....نگاهی به ساعتش کرد ....عقربه ها روی 12 ایستاده بودند.....
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزاران قطره آب توی هوا معلق است، توی هر قطره اشکی گم شده و مهی سیاه همه چیز را در بر گرفته است. قطره ها را آرام با دستهایم پس می زنم و جلو تر می آیم، نخی می بینم بلند و سیب سرخی که از آن آویزان شده و روی هوا میان آن همه اشک می چرخد. دستم را دراز می کنم، سیب را از نخ جدا می کنم، قطره ها سر جایشان هستند اما چیزی آرام آرام فرو می ریزد... رد پایی نزدیک می شود، می ترسم و قطره ها چه معصومانه نگاهم میکنند... دنبال زمین می گردم، تکیه گاهی، کسی... اما زیر پایم هیچ نیست! دستی دوباره سیب سرخ را به نخ گره می زند، سیب می چرخد، رد پا دور می شود و صدایی آرام زمزمه می کند: سیب سرخ عشق را هیچگاه نباید چید... می خواهم نفس بکشم اما گم شده ام. همه چیز دوباره می ایستد و فقط سیب است که می چرخد... کسی از دور نزدیک می شود، انگار می خواهد سیب را از نخ جدا کند و من در سکوت قطره ای شده ام پر از اشک و چه معصومانه نگاهش می کنم........
 

seeemesooo

عضو جدید
اختيار
ازپشت ديوار سرك كشيدم و فريادي ترسناك كشيدم و دوباره پنهان شدم انگار اين كار را هزاران بار كرده بودم رگهاي دستهايم ازخشم زده بود بيرون بوداحساس مبهمي داشتم اميخته از ترس وقدرت ناگهان از ديواركناري فرد ديگري همان فرياد رو زد اون عين من بوداز دور صداي تق تق امدميدانستم خطرناك هستند اما دوست. چهار اسكلت شمشير بدست نزديكم شدنديكي ديگر هم از ديوار ديگري بيرون امد وفرياد زد منم بي اختيار فرياد زدم كاش اختيار داشتم انگار آخر كار نزديك بود.
بعد اون امد خوش قيافه وپر قدرت با اسلحه اش هر چهار اسكلت را پودر كرد بنگ بنگ از ديوار كناري
اوني كه شكل من بود با باگرز بهش حمله كرد اما با يه شليك تكه هاش همه جا پخش شددومي هم پريد بيرون و بنگ بنگ انگار دست خودم نبود گرزم را محكم در دست گرفتم
پشتش به من بود بلند كردم خواستم يعني بايد ميزدم تو سرش بايدي كه نميدونم از كجا آمده بود تكه هاي اون دوتا لنگم را ديدم با استخوانهاي اسكلت ها كه همه جاپخش شده بود قهرمان برگشت با دوچشم بزرگش به من نگاه كرد گفتم اين همه كثافتكاري واسه چيه من اختيار دارم و گرز را انداختم بي اختيار شليك كرد بنگ بنگ
game over
بابا اين بازي كه خريدي خرابه غوله ميتونست منو بزنه اما نزد
پدر در حالي كه غرق ديوان شعر ش بود با بيحوصلگي گفت اين ماه ديگه پول بازي كاميپوتري ندارم وبه شعر خوندن ادامه داد
ما لعبتكانم وفلك لعبت باز از روي حقيقتي نه از روي مجاز
يك چند دراين سراي بازي كرديم باز گرديم به صندوق ازل يك يك باز
بچه زد زير گريه رفت پيش مادرش زن اومد فرياد زد معلوم هست پولاتو كجا خرج ميكني كه يه سي دي نميتوني براي بچه بخري
مرد فهميد از اون شبهاي جهنميه رگهاي دست هاش از عصبانيت زد بيرون تو دلش گفت كاش اختيار داشتم وسرش راپائين انداخت
***my own***

 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
`قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجههای لندوك مافنگی، كنار پیادهرو، لب جوی یخ بستهای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشك و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.

لبجو، نزدیك قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شدهی یخبسته كه پرمرغ و شلغم گندیده و تهسیگار و كله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

كف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاك و كاه و پوست ارزن، قاتی فضلهها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانههای بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود كز كنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تك میزدند و كاكل هم را میكندند. جا نبود. همه توسری می خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنهشان بود. همه با هم بیگانه بودند. همهجا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچكس روزگارش از دیگری بهتر نبود.

آنهایی كه پس از تو سری خوردن سرشان را پایین میآوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تكشان توی فضلههای كف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمیچیدند. آنهایی كه حتی جا نبود تكشان به فضلههای ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیوارهی قفس تك میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تك غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشمآلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمینمود؛ اما سرگرمشان میكرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناك نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها كمك نمیكرد.

تو هم میلولیدند و تو فضلهی خودشان تك میزدند و از كاسهی شكستهی كنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میكردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجرههای نرم و نازكشان را تكان میدادند.

در آندم كه چرت میزدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بیتكلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یك محكومیت دستهجمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان میپلكیدند.

به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاهسوخته و رگ درآمده و چركین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به كند و كو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بیاعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار كرد. همقفسان بوی مرگآلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همهجا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میكرد تا سرانجام بیخ بال جوجهی ریقونهای چسبید و آن را از آن میان بلند كرد.

اما هنوز دست و جوجهای كه در آن تقلا و جیكجیك میكرد و پروبال میزد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود كه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بیاعتنا و بیمهر، بربر نگاه میكردند و با چنگال، خودشان را میخاراندند.

پای قفس، در بیرون كاردی تیز و كهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس میدیدند. قدقد میكردند و دیوارهی قفس را تك میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود، اما راه نمیداد. آنها كنجكاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان كه اكنون آزاد شده بود نگاه میكردند. اما چاره نبود. این بود كه بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

هماندم خروس سرخروی پر زرق و برقی، تك خود را توی فضلهها شیار كرد و سپس آن را بلند كرد و بر كاكل شق و رق مرغ زیرهای پاكوتاهی كوفت. در دم مرغك خوابید و خروس به چابكی سوارش شد. مرغ تو سریخورده و زبون تو فضلهها خوابید و پا شد. خودش را تكان داد و پر و بالش را پف و پر باد كرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لك رفت و كمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندك زد و بیمخورده، تخم دلمه بیپوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاهسوختهی رگ درآمدهی چركین شوم پینه بستهای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آنرا بلعید. هم قفسان چشم به راه، خیره جلو خود را مینگریستند.


از مجموعه انترى كه لوطیش مرده بود، چاپ ششم، ۱۳۵۵
صادق چوبک
حامی جان, زحمت کشیدی عزیز! ولی تاپیک داستان سرا برای داستانهای نوشته دوستانه! برای داستانهای کوتاه نویسندگان مشهور تاپیک نقد داستان هست که توش داستان گذاشته میشه و مورد نقد قرار می گیره!
 
  • Like
واکنش ها: cute

seeemesooo

عضو جدید
بي خوابي

بي خوابي

بي خوابي
بي خوابي بي خوابي بي خوابي از بدترين كابوسها هم بدتره عقربه ثانيه شمار هي مي چرخيد وميچرخيد قرص خواب و كتك زدن متكا هم فايده اي نداشت فكرها يكي بعد از ديگري رژه ميرفتن ، اقدس فرياد ميزدعدسهايي كه خريدي كرمو بود از خشم داشتم ميتركيدم بعد رئيسم واسه انبار گرداني فقط دو روز وقت داري از ترس نصفه جون شدم جعفر پسرم نمره رياضيش سه شده آبروم رفت منشي جديد رئيس وايييي .... سفر پارسال شمال ودرياي آبي واي چه خوش گذشت وبعد قبض تلفن اين همه رو چطوري بدم آخر اگر جنساي انبار مرتب بچينم ميتونم آمار انبارو درست تحويل بدم .ياد بچگي هام افتادم بابام ميگفت هر وقت بي خوابي به سرت زد تصور كن گوسفندا دارن از روي پرچين مي پرن اون طرف بشمرشون زود خوابت ميبره. شروع كردم به شمردن يك دو سه........... پونصدوچهل و شش ساعت سه نصف شب شد. ديگه اعصابم مگسي
شده بود يهو حس كردم مثل آدامس بادكنگي دارم كش ميام عين سلول جنين كه نصف ميشه يكي درست شكل من از من جدا شدخود خود من بود اما با چهره خشمگين در حالي كه گوسفنداي خودم رو ميشمردم ميتونستم گوسفنداي اونم ببينم انگار بجاي پشم تنشون از عدساي كرمو پوشيده بود هي حرص ميخورد. دوباره كش اومدن
آدامس بادكنكي شروع شد اين دفعه واسه هردوتامون تكثير شديم حالا چهارتا بوديم گوسفنداي اون دوتاي ديگه رو هم ميتونستم ببينم يكيشون انقدر ترسيده بودكه انگار گوسفندا رئيسم اند كه ميخوان با سم هاشون رو فرق سرش فرود بيان چهارمي از همه خراب تر بود همه شكل جعفر با كارنامه پره صفرش بودن بازم كش اومديم هرچارتاي و شديم هشتا پنجمي گوسفنداش شكل منشي جديد رئيس بودن چه كيفي ميكرد ششمي از هركدوم گوسفنداش شكل رفقاي سفر شمال بودن هفتمي انگار گوسفنداش رو
ميخواست عين جنساي تو انبار طوري به خط كنه كه به راحتي قابل شمارش باشن
هشتمي همش گريه ميكرد انگارگوسفندا ارواح رفتگان فاميل بودن ،عمه وخاله و
يهو متوجه شدم كه خودم ديگه هيچ گوسفندي نمي بينم اونا سرگرم گوسفندا و زندگي گوسفندي شون بودن اما من فارغ از ترس وخشم و اضطراب و خود بزرگ بيني و خاطرات خوش و منشي هاي خوشگل ونظم طلبي افراطي وغصه هاي قديمي در حالت بي عملي مطلق فارغ از تمام دردها و لذت هاي قلابي ميتونم بدون اينكه با گوسفند كاري داشته باشم مثل آدم چشمامو روهم بگذارم و بخوابم .حالا من اولي بودم خود خودم ”بي عملي مطلق“ كه توي تصورات پوچ و بدرد نخوراون هفتا، ديگه دست وپا نمي زدم
***my own***​
 
آخرین ویرایش:

samanana

عضو جدید
سلام دوستاي من... اين داستان منه...يه موضوع كارگاهي بود....اگه يه كم ضعيفه به هنرمندي خودتون ببخشيد :smile:
.......................................
"مگس"
دارم ... دارم می میرم ازززززز درد! بِکنش... بِکنش!... معطل چی هستی؟ درد..درد...درد دارم! درد دارم! بکن دیگه لعنتی!
تو چشام نیگا نکن پسر! تمومش کن!...تمومش کن!... دارم میمیرم ازززززززز درد!
دارم له میشم! دارم میمیرم! بس که...بس که درد دارم...دارم می...می...می میرم!
םםם
من اینجا به دنیا اومدم! توی همین اتاق! اتاق یه پسر بچه ی شیطون!
شیطون؟؟؟!! نه! کلمه ی کوچیکیه واسه کارایی که اون می کرد! اوایل ازش میترسیدم و اززززز دستش فرار میکردم! پشت پرده، گوشه سقف، توی کمد لباسها، خلاصه هرجایی که فکرشو بکنی قایم میشدم!
اون عاشق کارای عجیب غریب بود! مثلا یه قورباغه ی بدبختو گیرمینداخت و شیلنگ آبو می گرفت توی دهنش! انقدر آب به خوردش میداد تا میترکید! بعد کلی میخندید و کیف میکرد!یا یه روز که پشت پرده قایم شده بودم با چشمای خودم دیدم که داشت میرفت طرف کپه کاهی که زیر پنجره، توی حیاط بود! نمیدونستم میخواست چی کار کنه! آخه توی اون کاه ها چند تا لونه ی گنجشک بود!
رفت طرف کاه ها و شروع کرد به سروصدا کردن! یه دسته گنجشک بلند شدن و رفتن روی شاخه ی درخت! که یه دفه کبریتو آتیش زد و انداخت تو کاه ها! خشکم زد! نفسم تو سینه حبس شده بود!
اونجا لونه ی گنجشک ها بود و پر از بچه گنجشک! همشون تو آتیش سوختند! باید اونجا می بودی و پر پر زدنه گنجشک های بیچاره رو بالای آتیش میدی! پسر بچه هم یه گوشه وایساده بود و ازززززز خنده روده بر شده بود!
کم کم رفتم طرفش! یه جورایی ازززززش خوشم اومده بود! اون دوست داشت همه چیزو امتحان کنه! هر کاری میکرد! اوایل اززززز من خوشش نمی اومد! یه روزززز که با تیر کمونش زد به یه گنجشک و اون افتاد وسط چمن ها! نتونست پیداش کنه! مونده بود معطل که ... من رفتم سراغ گنجشکه! کلی سروصدا کردم،چرخیدم،چرخیدم،چرخیدم تا متوجه من شد و اومد طرفم! که چشمش افتاد به گنجشک! خوشحال بودم که تونستم کمکش کنم!
بعد اززززز اون، با من دوست شد و کاری بهم نداشت! آخه یه جورایی کمکش میکردم!
عاشق کاراش شده بودم! عاشق دیوونه بازیاش! بچه ی کله شق!بعضی وقتا مثل مار روی زززززمین میخزید! یا مثل گاو راه میرفت و صداشو در میوورد!
واااای! یادمه یه بار توی پوست گردو یه گیزی که میگفت اسمش قیره ریخت و پاهای یه بچه گربه رو ززززززد تو پوست گردوها! گربه ی بیچاره! دیگه نتونستم نیگاش کنم و رفتم تو کمد قایم شدم!
םםם
دستم...پام....له شدم!...بِکن...بّکنش...یالا! دارم می....می...می میرم اززززززز....
اززززز....اززززز درد!
םםם
چند روزی بود چشم ازم بر نمیداشت! هر جا میرفتم نگاش دنبالم بود! چشماشو می دوخت به من و می رفت تو فکر!
واسم عجیب بود! یه روزززززززز پا شد و ادای منو در اورد! دستاشو مثل بال تکون می داد و میرفت این ور اون ور! میخورد به دیوار و پخش دیوار میشد! یا مثلا دستاشو می برد بالای سرش و می مالید به هم! اززززز کاراش خنده ام گرفته بود!
که یه دفه نشست و گفت:
- نه! نمیشه! نمیشه! باید پرواز کنم! مثل تو!
جا خوردم! آخه من بال داشتم ولی اون...چشماشو دوخته بود به بال های من و فکر میکرد!
- فهمیدم!
اینو گفت و دوید بیرون!
اززززز اون روز افتاد دنبال مگس های بیچاره! روز اول با یه مُشت مگس مرده اومد!
کُپ کردم! دیوونه شدم! داد زززززززدم! خودمو ززززززدم به این ور اون ور! به در! به شیشه! رفتم در گوشش، داد ززززززدم: ازززززت متنفرم! ازززززت متنفرم!
اما اون هیچی نگفت!یکی یکی بال ائونا رو کند و ریخت تویه جعبه! حالت تهوع داشتم! گریه کردم اززززز دستش!
تا دو روزززززز ازززز تو کمد بیرون نیومدم! می دیدم چه جوری مگس های بیچاره رو می گیره! با یه توری دنبالشون می کرئ، یه دفعه غافلگیرشون میکرد! بعدشم بالهاشونو میکند!
طفلکی ها! خیلی بودن! خیلی بودن! خیلی بودن! خیلی بودن! خیلی بودن!...
بعد ازززز دو روز دلم براش تنگ شد! برای خنده هاش! اززززز دستش ناراحت بودم اما....!
- باید زیاد باشن! زیادِ زیاد!
اینو میگفت و می رفت دنبال مگس های بیشتر!
فرداش یه عالمه بال داشت اما دیگه مگسی نبود! خیلی گشت اما پیدا نکرد!
یه گوشه نشست و :
- بازم میخوام! بازم میخوام! باید بال درست کنم! بال میخوام! بال میخوام!
پاهاشو میزد ززززمین و گریه میکرد! طاقت دیدن اشکاشو نداشتم! باید یه کاری میکردم! نه! نمی تونستم تحمل کنم!
םםם
زززززود باش پسر!....دارم....دارم می میرم!.... می میرم ازززز....اززززز.... درد! درد! یالا دیگه...تمومش کن!
خوش...خوش...خوشحالم که...خوشحال....خوشحالی...
םםם
- بیا پسرم! بابا برات یه خرگوش کوچولوی خوشگل خریده!!!
(سمانه طالبي)
 

samanana

عضو جدید
سلام به همه دوستان ...منتظر نقد هاي خوبتون هستماااااا......
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
عذر خواهي+پايان نامه

عذر خواهي+پايان نامه

با سلام.
وقتي اين تاپيك رو زدم گمان نمي كردم همچين وضعي پيدا كنه.انقدر خلوت و غريب.نمي خوام بازم نوستالژي وار به قضيه نگاه كنم.داستان ناشي از الهامات ذهنيه! يا الهامات كم شده و يا علاقه اي به گذاشتنش نيست. به هر حال...
خيلي وقت بود كه يك داستان اومده بود به ذهنم.نوع نوشته اي كه تو ذهنم پيش اومده بود،منو ياد پيكرِ فرهادِ معروفي مي انداخت.از اونجايي كه از تكرار متنفرم،ترجيح دادم ادامه اش ندم.خيلي سعي كردم مدلشو عوض كنم ولي نشد.ذهنم ديگه ياري نمي كنه.
همين بلا سر يه نيمه داستان ديگه هم اومد..چيزي كه باز منو تا حدي ياد 1984 انداخت و قسمت هايي هم دوبليني ها.بيشتر از دو سه خط نتونستم بنويسم.بوسيدم گذاشتمش كنار.
پست بعدي شامل شروع اين دوتا داستانكه،اونم به صورت چرك نويس. همون چيزايي رو كه اون موقع نوشته بودم اينجا كپي مي كنم.دليلشو نمي دونم..شايد پايان نامه اي بر نوشتن خزعبلات داستاني.شايد تلاشي براي احيا....


*خودم شخصا عادت دارم وقتي داستاني رو مي خونم تو ذهنم براش يه فيلم بسازم.يا اينكه شخصيت ها و فضاسازي هاي فيلميو باهاش جور كنم.از اونجايي كه دست نوشته هاي جاري ناشي از چنين حالتيه ترجيح مي دم فضاسازي كه تو ذهنم بوجود اومده بود رو شرح بدم:
1)داستان اول=> طهران قديم. فضا: يه چيزي تو مايه هاي سريال كيف انگليسي.حتي قديمي تر.
2)=> كشوري درگير جنگ. فضاسازي: سريال ارتش سري


*تو داستان شماره 1 تغيير فونت نشان دهنده تغيير راوي داستان است.درست مثل فرداي هدايت!
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
داستان شماره 1

داستان شماره 1

به فنجون قهوه اي كه جلوش بود خيره شده بود.قهوه خيلي داغ بود.ازش بخار بلند مي شد.بخارها پيچ و تاب مي خوردن و تو هوا ناپديد مي شدن.
بد جوري رفته بود تو نخ بخارها!هي نگاهشون مي كرد.سعي مي كرد حركتشونو دنبال كنه.حتي سعي كرد براشون يه شعر بگه.ولي نتونست..
ظرف شير رو برداشت و كمي توي فنجون ريخت.خيره شد به سطح قهوه.انگاري يه سمفوني بود از طرح و رنگ.رنگ قهوه اي سوخته كل فضاي فنجون رو گرفته بود و رگه هاي سفيد شير،مثل لشگر شكست خورده اون وسط حيرون مونده بود.چشاشو كمي لوچ كرد،اينجوري كه نگاه مي كرد طرح يك دختر رو براش تداعي مي كرد.يه دختر تبريزي با لپ هاي گل انداخته و سينه هاي گرد و برآمده.عين دختري كه توي كاباره لاله زار مي رقصيد.شب قيبل كه اونجا بود،تمام حواسش به پاهاي لخت و خوش تراش دخترك ود.پاهاش انگاري از جنس بلور بودن.مونده بود كه با پاهاي به اون كوچيكي چطوري مي تونه به اون تندي برقصه.نكنه يه وقت پاهاش پيچ بخوره....ولي پاهاي دختر پيچ نمي خورد.هيچ شبي پيچ نمي خورد،ولي شبي كه داشت از آرايشگاه اُبري مي اومد بيرون پاهاش پيچ خورد.پيچ خورد و با صورت افتاد رو برف.خون از دماغش ريخت رو برفا...

يادم مي آد وقتي بچه بودم هميشه عاشق تركيب برف و خون بودم. يه بار كه با بچه هاي محل رفته بودم سنگ پروني،يه گنجشيك رو با سنگ زدم.زبون بسته بي صدا افتاد رو زمين و خونش برف ها رو رنگ كرد.ازاون وقت به بعد ديگه نرفتم بيرون پيش بچه محلّا! كز كرده بودم گوشه خونه.ننه ام،خدا بيامرز،فكر مي كرد جادوم كردن.....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
داستان شماره 2

داستان شماره 2

دیگه خسته شده بود. این روز سوم مخفی شدنش بود. باید کاری می کرد. شاید دیگه خطری نداشته باشه. ولی اگه داشت چی؟.... خدا می دونست تو این سه روز چی بهش گذشته.
انتظار... انتظار... انتظار... چه کشنده بود.

اگه می تونست بیاد بیرون محشر می شد. حتی اگه می گرفتنش افتخارش بیشتر از این بود که تو یه خونه کوچیک تو پایین شهر بپوسه. حداقل وقتی می خواستن بگیرنش می تونست با تمام وجود فریاد بزنه:"زنده باد آزادی! مرگ بر اشغالگر." از این تصور که تاریخ بعد ها از او به عنوان مبارزی نترس اسم می برد قند تو دلش آب می شد. حداقل این مرهمی بود واسه سه روز گشنگی, تشنگی,غلت خوردن توی کثافتها و ترس دائم .
ولي هدف حزب مهم تر بود...حزب ازش خواسته بود كه مقاومت كنه! پس بايد مي كرد....

(از اينجا به بعد كم كم ذهن قهرمان داستان حول دوران گذشته مي چرخه.اينكه بايد مبارزه كنه تو دوران طلايي رو به كشورش برگردونه و بعد،كم كم به اين نتيجه مي رسه كه اون موقع ها هم تفائتي با الان نداشت..حكومت قبلي همون حزب حاضره منتهي با اين فرق كه لباسش عوض شده..مي فهمه كه خودش و تمام هم قطاراش يه مشت عروسك خيمه شب بازي بودن و ....)
 

tanha990

عضو جدید
درود
داستان شماره 1 : زیبا بود ... خیلی خوب دو موضوع را به هم جوش دادید با یک ترکیب خون و برف ... به جایی ننه از مامان استفاده میکردید بهتر بود یا لا اقل لحن راوی جوری باید میبود که به ننه بخوره ...


داستان شماره 2: بخ نظرم توضیح پایین را چند خط کنید و داستان تمام ...
استعداد خوبی در نوشتن مینی مالیستی دارین ... گ
بارم منتظر دیگر نوشته ها هستم ....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی سخت است وقتی همه کنارت باشند و باز احساس تنهایی کنی. وقتی عاشق باشی و هیچ کس از دل عاشقت باخبر نباشد . وقتی لبخند می زنی و توی دل گریانی . وقتی تو خبر داری و هیچ کس نمی داند . وقتی به زبان دیگران حرف می زنی ولی کسی نمی فهمد . وقتی فریاد می زنی و کسی صدایت را نمی شنود . وقتی تمام درها به رویت بسته است... آن گاه دستهایت را به سوی آسمان بلند می کنی و از اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ برمی آوری که: « ای خدای بزرگ دوستت دارم!» و حس می کنی که دیگر تنها نخواهی ماند.
 

delaram3

عضو جدید
سلام ..نمیدونم منظور از کوتاه چی بود اما امیدوارم بتونم اینجا فعالیت داشته باشم
اونم یه بچه هست
با سر و صدا وارد شدند و در حالیکه سعی می کردند هر کدام زودتر حرف بزنند .همدیگر را هل میدادند .با دست سرم را گرفتم و گفتم :«وای بسه ، چه خبره ؟یکی یکی ..» احسان با لبخند نگاهی به برادرش انداخت و گفت :«تو بگو »عرفان نگاهی به من و سپس به احسان انداخت و گفت :«نه خودت بگو » دوباره بحث بالا گرفت . این بار برای اینکه کدام شروع کنند.بدون آنکه سخنی بگویم به سمت آشپزخانه رفتم .دنبالم آمدند و گفتند :«ببین مامی چی پیدا کردیم ؟» عرفان دستانش را باز کرد و در حالیکه جوجه گنجشکی نفس نفس میزد را نشانم داد و گفت :«می بینی چه خوشگل و نازه . داداشی پیداش کرد ، داده تا بزرگش کنم !» جوجه را از دستان عرفان گرفتم و در دستمال کاغذی گذاشته و دوباره به او دادم :«مامان جان مراقب باش گناه داره. برا چی آوردینش خونه .میذاشتی مامانش می اومد و می بردش » احسان که با حوله صورت خود را پاک میکرد گفت :«مامانِ چی ؟مامان نداره ، افتاده بود دم در، گربه می خوردش ، خودمون بزرگش می کنیم »سکوت کردم و سرم را تکانی دادم .با سر و صدا به سمت اتاقشان رفتند .چند لحظه بعد عرفان آمد و گفت :« مامی یه قاشق بده میخوایم بهش آب بدیم.» نگاهی به او انداختم و گفتم :«آخه عزیزم کی به جوجه با قاشق آب داده ؟»در حالیکه به سمت کشو کابینت می رفت ، با لبخند گفت :« مامانش شدم ، خب نوک که ندارم با قاشق باید بدم دیگه .من شدم مامانش و داداشی باباش »و بدون آنکه منتظر جوابی باشد به سمت اتاق رفت .
چند ساعتی بود که اتاقشان در سکوتی کامل فرو رفته بود . در زدم و وارد شدم .جوجه را که در دستمال پیچیده شده بود درون سبدی گذاشته بودند و نوازش می کردند.کنارشان نشستم و با انگشت جوجه را نوازش کردم . احسان لبخندی زد و گفت :«مامی شما هم وقتی ما به دنیا اومدیم این جوری نازمون کردی ؟» نگاهی به جوجه و نگاهی به آنها کردم.لبخندی زدم و گفتم :«نه مامان جان .شما که جوجه نبودین. اما خب ...آره شما رو هم ناز می کردم »جوجه حسابی مشغولشان کرده بود. از اتاق خارج شدم .مشغول پوست گرفتن سیب زمینی بودم که احسان نزدیک آمد و گفت :«مامی میشه جوجه رو پوشک کرد؟نه از اون پوشکا، با دستمال براش پوشک درست کنیم ؟آخه سبد بازی رو کثیف کرده » لبانم را با دندان گرفته و گفتم :«مامان جان اون یه جوجه ست نه بچه .بذار راحت باشه .خب اون که نمی فهمه .یا باید ولش کنید بره یا باید ته سبد دستمال بذارید که اونو کثیف کنه »در حالیکه ابروانش را در هم گره کرده بود چند دستمال کاغذی برداشت و به اتاق برگشت.
آن روز را با جوجه به شب رساندند.صبح وقتی به اداره می رفتم جوجه کوچولو در سبد آرام خوابیده بود .احسان و عرفان طبق معمول همیشه به دنبال سفارشهایی که به آنها می کردم با لبخند جواب می دادند .هر چه اصرار کردم که جوجه را برگردانند قبول نکردند.
ظهر وقتی که برگشتم از تعداد کفشهایی که جلوی در ورودی بود و صدای فریادهایی که می آمد ، سریع داخل شدم .با دیدن دوقلوها که با دوستانشان دور سبد جمع شده بودند خودم را به آنها رساندم . با دیدنم هر کدام به طرفی رفتند . نگاهی به دو قلوها انداختم .عرفان در حالیکه جوجه را بغل میکرد گفت :« مامی ببین چقدر خوشگل شده . »سرم را تکانی دادم و گفتم :«آخه مامان جان چرا این بلا رو سرش آوردین ؟»احسان لبخندی زد و گفت :«خوشگل شده نه مامی ؟ لباس عروسک دیگه به دردش نمی خورد ،ما که دختر نبودیم برا همین تن (کاکلی ) کردیم . اما هر کاری کردیم شورت عروسکه تنش نشد .همش پاهاشو جمع می کرد .خب من به مامانش گفتم مثل تو پوشکش کنه .زشته که شورت تنش نیس . ببین دستمال رو کثیف کرده . میخواستیم ببریمش حموم گفتیم شما بیایی یادمون بدی ما رو چه جوری میشستی بعد ببریمش » نگاهی به جوجه که بال بال می زد و پیراهن عروسک تو تنش به رقص در آمده بود کردم و آرام جوجه را از دستش گرفتم .با خوشحالی نگاهم کردند .نگاهی به جوجه و چشمان عرفان که برق میزد ، کردم و گفتم :«خب حموم برای بعد ، اول یادش بدیم که چه جوری راه بره و پرواز کنه که بتونه خودش حموم بره ، شما وقتی که تونستین راه برید خودتون حموم رفتید .تازه مامانش باید ببره حموم .مامان واقعیش .پس بهتره بریم تو حیاط که پرواز یادش بدیم .خب ؟ » در حالیکه به همدیگر نگاه میکردند .پچ پچی کرده و گفتند :«خب بگو میخوای بدیش به مامانش دیگه ! باشه اما خب خیلی خوشگل شده بود .ما هم داشتیم بزرگش میکردیم .اما باید بریم باشگاه و تنها می مونه .آره ، بریم حیاط پرواز کنه .تازه ، تو خونه هم یه کم پرواز کرد اما زودی افتاد .بریم شاید مامانش گریه کرده بچه ش گم شده .گناه داره .بریم » جوجه را به دست احسان دادم و همگی با هم به حیاط رفتیم .
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام ..نمیدونم منظور از کوتاه چی بود اما امیدوارم بتونم اینجا فعالیت داشته باشم
اونم یه بچه هست
.

سلام .
موضوع داستان خب بود، بنظرم میخاست ی اتفاق جالب ک ممکنه تو زندگی خیلی از ادمها ، رخ بده رو به تصویر بکشی ، اما داستان اوج نداشت ، ینی هر چی منتظر شدم ک خب الان ی اتفاق جالب می افته توی داستان ، اما خبری نشد

از طرفی ، ابتدای داستان ک مادر نسبت ب پیدا کردن اون جوجه بی توجهی میکنه کمی قابل قبوله ، اما خب با توجه به مهر مادری ک برای همه ملموسه ، مادر ها ابتدائن ممکنه با این سری مسایل بدیهی مخالف کنن اما خب بعد از گذشت یکی دو روز از اون قضیه حتا همکاری هم میکنن ، مثلن بهتر بود ب این جایی ک مادر در روز دوم بدون اطلاع بچه ها ، ب اون جوجه دون داده ، قفس مناسبی پیدا کرده ، و یا حتا تر ، ی جوجه دیگه برای تنها نموندن جوجه اولی از بازار میخره ، اشاره میکردی ، اما خوب این توی داستان اتفاق نیافتاد

اما کلیت خوبی داشت ، ینی کلمات رو می توتنستی واسه داستان جور کنی اما ب نظرم داستان قبل ازاینکه خلق بشه قبل از شرو باید (بتدا ، متن اصلی و هدف یا نتیجه گیری) مناسب خودش رو داشته باشه
البته انتقاد بنده رو ب حساب ی داستان خون بزارین ن ی شخص داستان نویس
سپاس گل....
 
آخرین ویرایش:

ariubarzan

عضو جدید

سیگار آخر












"پیشکش به سروناز که در آتش سیگارش سوختم."
عاشق کیفباخته ( مهندس عزیز لعنتی )


می خوام تمام حرف های نگفته ام رو به سه تارم بگم.






















بعضی وقت ها آدم ها حرف هایی دارن که نمی تونن بگن. یعنی حرف هایی هست که هیچ مخاطبی نداره. نه اینکه نشه به کسی گفت بلکه به این خاطر که هیچکه چیزی ازش نمی فهمه. به همین خاطر این حرف ها رو به خودشون می زنن یعنی شروع می کنن به نوشتن درونیات خودشون. البته فقط نوشتن نیست. یکی نقاشی می کشه. یکی یه آهنگ زیبا می سازه. یکی یه شعر غمگین می گه. یکی یه شعر غمگین رو با یه خط زیبا می نویسه. یکی یه شعر غمگین رو که با خط زیبا نوشته شده با یه صدای غمگین می خونه. یکی این آهنگ غمگین رو گوش میده در حالیکه داره از یه جایی عبور می کنه که خاطرات زیبایی اونجا داشته. یکی خاطرات زیباش رو جایی تداعی می کنه که بدجوری تو خودش رفته. و من هم همه تلاش خودم رو کردم که این قسمت های غمگین رو از زندگیم پاک کنم اما دیدم نشد چون این قسمت های غمگین جزیی از زندگی من بودن. اما با خودم قرار گذاشتم هر وقت کسی رو می بینم بهش لبخند بزنم و دیگه چیزی از گذشته بهش نگم. هر کسی یه جوری از این لبخند مصنوعی برداشت می کرد و من هم برام مهم نبود. فقط یاد گرفتم هر کسی رو می بینم کلاهم رو از سرم بردارم و با لبخند بگم سلام و رد بشم.
***
انگار همین دیروز بود. اما روزای زیادی از اون ماجرا گذشته بود. آتشبُد در حال پرسه زدن توی یه خیابون با درختهای بلند و قدیمی بود. دو تا جوب آب از کنار خیابون رد می شد. آتشبُد داشت به خانه ها و مغازه ها نگاه می کرد و تابلوهای جدیدی می دید. کافی نت شده بود سمبوسه فروشی. املاکی شده بود کافی نت. دکه سمبوسه و فلافلی دیگه اونجا نبود. نمی دونست واقعاً این دنیا عوض شده یا فقط همین چند مغازه عوض شدن. خنده ای کرد و شروع کرد به سوت زدن. آرام آرام در حال گذر از خیابون بود و همین طور داشت به مقصدش نزدیک می شد. کوچه 4 کوچه 6 کوچه 8 و .... . یادش افتاد به بهار پارسال که تنهایی می اومد بیرون و کنار درخت های نارنج سیگار می کشید. همش به خودش می گفت سال دیگه قطعاً بوی بهار نارنج منو مست می کنه. قطعاً یه روز میشه که مثل یه اسب پر از انرژی میشم. روزی که زمین رو به ستوه می یارم. با حسرت از کنار شکوفه های نارنج گذشت. بدنش کرخت و بی حس شده بود. حالا چه فرقی می کرد. چه توی این دنیا بود یا چه توی یه دنیای دیگه. همین طور که داشت قدم می زد یه قاصدکی اومد سر راهش.
- سلام آتشبُد
- سلام قاصدک
- چه خبر یک سالی بود خبری از شما نشد. کجا بودین؟
- اسم منو از کجا می دونی؟
- خودت پارسال بهم گفتی
- من که اسم کوچیکم رو به کسی نمی گم
- چرا خودت گفتی
- خوب قاصدک کجا داری میری
- اومدم یه خبر بهتون بدم
- چه خبری
- می خوام باهاتون صحبت کنم
- چه صحبتی قاصدک ما که با هم صحبتی نداریم
- ولی من دوست دارم باهاتون صحبت کنم
- نه نمیشه. یه آدم بزرگ هیچ وقت با قاصدک حرف نمی زنه.
- خوب شاید من یه خبر از کس دیگه داشته باشم
- نه من نمیخام از کسی خبری بشنوم. اگه کسی خبری داشته باشه خودش میاد میگه.
قاصدک زد زیر گریه و با یه نسیم ملایم از اونجا دور شد. اینقدر رفت و رفت که انگار اصلاً اونجا نیومده بود مثل دود یه سیگار که کم کم در فضا محو میشه. آتشبُد داشت به مسیرش ادامه می داد تا رسید به کوچه 28. رفت داخل اما اون زمین ول رو ندید. دقت کرد دید یه خونه چهار طبقه دارن میسازن. بالاخره خونه رو پیدا کرد کلید رو انداخت داخل و وارد خونه شد. خونه تاریک بود و بوی خاصی توی اون پیچیده بود. تارهای عنکبوت همه جا درست شده بود. سر آتشبُد به یه تار عنکبوت خورد و تار پاره شد.
- هی عمو حواست کجاست؟ زدی خونه منو داغون کردی
- اِ خونه شماست. اومدی تو خونه من لونه درست کردی حالا میگی خونه من؟
- من از وقتی دنیا اومدم هیچ کسی اینجا نبوده. حالا سر رسیدی داری خونه من رو از بین می بری.
- ببخشید بانو عنکبوت چندشی ( همراه با خنده)
- من دوشیزه ام بانو نیستم چندشی هم نیستم خیلی هم خشکلم
- ببخشید دوشیزه عنکبوت ناز نازی ( همراه با خنده)
آتشبُد هر کاری کرد چراغ خونه روشن نشد. بیشتر رفت داخل و از روزنه درز پنجره نوری ضعیف توی اتاق دید. ناگهان ذهنش به سمت چیزی منحرف شد. ولی هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. فقط می دونست همه می خواستن داستانش رو بدزدن. یعنی همه می خواستن بدونن چی تو کلش داره می گذره و اون باید مقاومت می کرد. باید فکرش رو مینداخت تو رودخونه تا ببردش تو دریا. بره ته دریا. آخه اونجا صدف های زیادی بودند که به قصه آدم های غمگین گوش می دادن. بعضی هاشون که دلشون نازک بود گریشون می گرفت و از اشکهاشون مروارید درست می شد. اما بعضی از آدم های بدجنس قلب این صدف ها رو می شکوندن و صدف رو در میاوردن و می فروختن به آدم های پولدار. آدم های پولدار هم صاحب مروارید می شدن. اما این مروارید ها برای اونا قصه تعریف نمی کردن. داشت کم کم یادش می اومد. فندکش رو از جیبش در آورد و روشن کرد. رفت به سمت پنجره و پرده رو کشید. روشنایی روز به سمت اتاق هجوم آورد. همه چیز خاک خورده بود. اتاق سرد و نمناک شده بود و بوی خاک می داد. احساس غریبی عجیبی می کرد. احساس می کرد با همه این دیوارها و رنگ ها و لوازم خانه غریبه. به همین خاطر ساکت شد. انگار یه چیزی رو جا گذاشته بود. همین نزدیکی ها. احساس خنده و گریه توامی داشت. برگشت به پشت سرش و دید یه قاصدک افتاده توی تار عنکبوت. دلش می خواست با قاصدک حرف بزنه. اما هر چی قاصدک رو صدا زد چیزی نشنید. انگار قاصدک به خواب عمیقی رفته بود. رفت یه گوشه نشست و یه نخ سیگار زد زیر لبش و شروع به کشیدن سیگار کرد. سیگار که تموم شد از اتاق بیرون اومد که چشمش به یه شاخه گل رز سرخ افتاد. گل رو برداشت و ناخودآگاه به سمت صورتش برد اما دیگه اون گل بویی نداشت، تازه خشک هم شده بود. ترسید که اگه بهش دست بزنه همه برگهاش بریزه. گل رو آروم گذاشت کنار آینه. آینه خاک گرفته بود. با انگشتش عکس یه قلب کشید و لبخندی زد. از خونه که بیرون اومد دید بارون بدی گرفته. زیر بارون راه افتاد و سیگاری به زیر لبش زد و شروع به کشیدن سیگار کرد.
***
سیگار رو روشن کردم و داشتم قدم می زدم که یه باره دیدم یه پسر بچه داره به سمت من میاد سیگار رو پشت سرم گرفتم و از پسر بچه رد شدم. هیچ وقت دوست نداشتم جلوی پسر بچه ها سیگار بکشم. همین جور که داشتم می رفتم بارون شدتش بیشتر می شد. به ناچار به سمت قهوه خانه رفتم و اونجا روی یه صندلی چوبی پشت یه میز کهنه نشستم. شاگرد به سمتم اومد و گفت:
- آقا قلیون یا چای؟
- یه چای برام بیار.
دود قلیون های برازجونی تمام فضا رو گرفته بود و تعدادی مرد مسن نشسته بودند. یکی از آنها شباهت بسیار زیادی به کسی داشت که نمی دانستم قبلا اون رو کجا دیدم. رفتم کنارش و سلام کردم.
- قیافتون برام خیلی آشناست.
- قیافه شما هم برای من آشناست.
- شما همسایه آقای کامکار نبودین؟
- کدوم آقای کامکار؟
- همون که سه تار می زد؟
- آره. شما اونجا چه کار می کردین؟
- من میومدم پیشش بهم سه تار یاد می داد.
- اون الان از اونجا رفته
- کجا؟
- نمی دونم فقط گفت که از شیراز می رم.
- هیچ شماره ای ازش نداری؟
- گفت چرا این شماره رو دارم؟
- دستتون درد نکنه. خداحافظ
- خداحافظ
سریع به شماره زنگ زدم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. آدم عجیبی بود. یعنی هم تو دنیای خودش بود و مطابق الگوهای رفتاری خودش زندگی می کرد و هم مثل آدم های عادی زندگی می کرد. بیشتر سازها رو بلد بود و حتی کارهای چوبی هم می کرد. آخرین بار که دیدیمش داشت یه بزکوهی کوچولو با چوب درست می کرد. زنگ که زدم یه نفر گوشی رو برداشت و صداش دقیقاً شبیه صدای خودش بود.
- سلام
- سلام
- آقای کامکار
- این شماره واگذار شده
- خداحافظ
- خداحافظ
خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست یه بار دیگه ببینمش نه به خاطر خودش بلکه به خاطر خودم. صدای سه تارش خیلی شاد و سرزنده بود. گرچه سازش کهنه بود اما صداش بوی کهنگی نداشت. وقتی سه تار می زد تو خودش کز نمی کرد بلکه لبخند می زد و مثل ماری که در حال رقص هست خودش رو بالا و پایین می کرد. حس عجیبی نداشت. با ساز بازی می کرد. از اینجور آدمها خوشم می اومد. از آدمهایی که با زندگی بازی می کردند. به نظر من آدمها گاهی اوقات به سطحی از بینش و تفکر می رسند که تمام دنیا رو مثل موم در دست می گیرند. مثل یه خمیر بازی و بهش شکل می دن. شاید از دید من یا دید تو یاد گرفتن ده تا ساز کمی غیر عادی به نظر بیاد ولی اون هر ده تا ساز رو یاد گرفته بود. انگار دنبال یه چیزی می گشت که نمی دونست چی بود. صدای سه تار کلاً صدای غمگینی هست ولی اون خیلی شاد می زد. رفتم آموزشگاه سپاه جاویدان. می دونستم اونجا درس می داد. گفتم می خوام با آقای کامکار کلاس خصوصی بگیرم. گفت از اینجا رفته. اومدم بیرون و خیلی ناراحت شدم و سیگاری زیر لبهام زدم و به راه خودم ادامه دادم. بارون شدتش کم شده بود و مثل بارونهای گیلان داشت نم نم می بارید. من هیچ وقت از چتر خوشم نمی اومد. دوست داشتم زیر بارون راه برم. نه به خاطر بارون بلکه از چتر بدم می اومد. هر چیزی که بار آدم رو سنگین می کرد چیز بدی بود. دوست نداشتم چتر دستگیره من بشه. به راه خودم ادامه دادم. همین جور داشتم می رفتم که یه بارگی بارون بند اومد. بارون که بند اومد یه بارگی سر و کله ماشین های نون خشکی به هوا بلند شد. آی نون خشک آی آهن کهنه آی پلاستیک می خریم. این صدا من رو خیلی آزار می داد. صداهای ناهنجار که نه صبح می شناخت نه شب. نون خشکی هایی که انگل وار زندگی کردند و مثل بادی که علفی خشک رو به هر سمتی می بره به این سمت کشونده شده بودند و با مردم آزاری داشتند ارتزاق می کردند. ولی به خودم گفتم بازهم بهتر از این سگ های بی اصل و نسب خیابونی هستند که چوپان جلوی اونها چند تا تیکه استخون می اندازه و اونها شروع به وق وق کردن و گرفتن پاچه مردم بی گناه می کنند. از دید این سگ های گرسنه و محروم و پابرهنه، چوپان در حکم یه آدم پیر و مقدس هست که از سمت کدخدا اومده تا اونها رو از گرسنگی نجات بده. این سگ ها رنگشون سبز تیره بود و خال های زرد زیادی رو بدنشون بود. بعضی هاشون خال های درشتی داشتند و بعضی هاشون خال های ریز تری داشتند. یه سری از روباه ها هم بودن که خودشون رو قاطی سگ ها کرده بودند. روباه ها خیلی ترسناک تر از سگ ها بودند. چون این روباه ها سال های زیادی رو در لانه هایی که کفتار پیر در باغ دراز براشون درست کرده بود صرف یاد گرفتن فن و فوت های حیله گری کرده بودند. یکی از این روباه ها قشنگ بود و من وقتی خیلی بچه تر بودم می شناختمش. با هم بازی می کردیم. اون موقع که کوچیک بود مثل بچه ها بود اما وقتی که به باغ دراز رفت و با روباه های دیگه آشنا شد همه تلاش خودش رو می کرد که مرغ و خروس روستایی ها رو ازشون بدزده. آخه شهری ها که مرغ و خروس ندارن. تازه اگه داشتند هم براش دوربین مدار بسته و دزدگیر می ذاشتن که روباه ها سمت اونها نیان. وقتی که با من بازی می کرد من هادی صداش می کردم اما وقتی از باغ دراز برگشت همه خلیفه صداش می کردند ولی من باز هم هادی صداش می کردم. همین جور که داشتم می رفتم، مردم زیادی دیدم که دارند به سوی خیابون ها کشیده می شن. به سمت پارک حرکت کردم و یه رهگذر رو دیدم که از کنار من رد شد. کلاهم رو برداشتم. لبخند زدم و سلام کردم و رد شدم و دوباره کلاهم رو سرم گذاشتم. رهگذر بارونی سبز تیره ای پوشیده بود و شاپو سرش بود و کاملاً شبیه ناخدا بود. ناخدا کارش خیلی درست بود. ناخدا به همه ملواناش دستور داده بود که اگه چای سبز نخورند بعد از اینکه به ساحل رسیدند به همه اونها یه فلاکس چای سبز می ده. یه بارگی یک گله قاصدک از پشت سر من اومدن و به سرعت رد شدن. هر چی افتادم دنبالشون که یکی شون رو بگیرم و با سرعت اونها برم بهشون نرسیدم. به خودم گفتم خوش به حال این قاصدک ها. همیشه حرفه هایی برای گفتن دارن. همیشه خبرهای شاد دارن مثل ما آدم ها نیستند که خبرهای بد همدیگه رو برای دوست و رفیق و قوم و خویش تعریف کنند و بخندند. احتمالاً اونها خبرهای خوب رو که می شنوند شاد می شن و حسودی نمی کنن. به همین خاطر هست که همیشه شادن. دخترها و پیرزن های زیادی در پارک نشسته بودند. پیرزن ها جدا و دختر ها هم جدا. پیرمرد ها جدا و پسر بچه ها هم جدا. معتادها هم جدا و تک تک. همه پارک های شهر ما همین طوره. هیچ جا دخترها و پسرها و پیرزن ها و پیر مرد ها دور هم نمی شینن حرف بزنن. جوون ترها حرف پیر تر ها رو نمی فهمن، پیرتر ها هم حرف جوون تر ها. یه نخ سیگار دیگه تو پاکت مونده بود و جالب این بود که گاز فندک هم تموم شده بود. روی یکی از صندلی ها دختر جوانی نشسته بود و داشت بلند می شد. نزدیک او که شدم پا شد و راه افتاد. ناگاه نگاهم به گل سرخی افتاد که روی صندلی جا مونده بود. گل رو برداشتم و بو کردم. بوی خوب و مست کننده ای داشت. قطره های بارون روی برگ های گل بود. گل سرخ رنگی بود. انگار دخترک میون بارون اونجا اومده بود. وقتی داشت می رفت به اون خوب نگاه کردم. رنگهای لباسش شبیه رنگهای لباس من بود. سبز تیره بود. تازه چتر هم نداشت. خوب که دقت کردم دیدم کیفش رو هم اوریب انداخته. خیلی شبیه من بود با این تفاوت که سیگار دستش نبود. گل رو برداشتم و دنبالش راه افتادم که گل رو بهش بدم. دیدم صدای موبایلش در اومد و گوشی رو به سمت گوشش برد و شروع به حرف زدن کرد. نخواستم صحبتش رو قطع کنم و به همین دلیل بی اینکه بخوام وارد حریم شخصیش بشم داشتم چیزهای زیادی از اون می فهمیدم. دختره همین طور که می رفت یه بارگی به یه چیزی مثل شیش خونه رسید. با یه پا توی خونه ها می پرید. یه بارگی پاش اومدم روی یکی از خط هایی که با گچ کشیده شده بود و بهش گفتم سوختی سوختی برگشت و با تعجب نگاهی به من کرد و جواب نداد. تا به من نگاه کرد من سرم رو پایین انداختم. خجالت کشیدم از اینکه یه بارگی بچه شده بودم. ولی خوب اون هم بچه شده بود مثل بچه ها توی شیش خونه می پرید. شاید عمداً پاش رو گذاشته بود روی خط تا من بهش بگم سوخته. و شاید هم همین طور الکی پاش اومده بود روی اون خط و شاید هم عمداً اینکار رو کرد تا من رو مثل بچه ها کنه. اون که رد شد منم رفتم توی شیش خونه و پریدم و دقیقاً پای من هم اومد روی اون خط و دوباره برگشتم و دوباره همین طور شد. چند بار همین کار رو کردم ولی نشد از روی خط بپری. انگار جادویی بود. می خواستم به هر طریقی شده از روی خط بپرم ولی اگه می موندم هیچ وقت نمی تونستم گل سرخ رو به دختره بدم. به همین خاطر مثل آدم بزرگها به راه خودم ادامه دادم. من می خواستم برم به سمت رنگین کمان ولی دختره منو به سمت رکن آباد کشوند و داشت اعصاب منو خورد می کرد. وقتی اعصابم خورد می شد دلم می خواست یه سیگار بکشم و اگه اون سیگار رو می کشیدم دیگه هیچ سیگاری برام باقی نمی موند. آخه رکن آبادی ها سیگاری نبودن. حالا من مونده بودم و یک نخ سیگار و یه گل سرخ خوشبو و یه دختر که داشت جلوم راه می رفت و با موبایلش حرف می زد.
***
همین طور که داشتم می رفتم دیدم یه بچه جقله دنبال من راه افتاده و داره به حرف های من گوش می ده. هر جا من داشتم می رفتم دنبال من می اومد. بوی سیگارش رو کاملاً حس می کردم. از این آدمهای سیگاری خیلی بدم می اومد. با سیگار شروع می کردن و آخرش هم به افیون و وافور ختم می شد. این آدمهای سیگاری همشون مشکل دارن و آدم دلش به حالشون می سوزه. خیلی دلم می خواست به این آدم های بی تربیت کمک کنم مثل شریعتی، فروغ، پناهی و .... . به یه آسانسور رسیدم و برای اینکه از دست این پسره سمج رها بشم رفتم توی آسانسور و خودم رو به طبقه چهار رسوندم و رفتم تو مطب دکتری که یکی از بستگانم بود. پسره همین جور داشت دنبالم می اومد و یه گل سرخی دستش بود. مشخص بود می خواد ضایع بازی در بیاره. اونجا هم اگه گل رو به من می داد آبروریزی می شد. پسره یک لاقبا با اون بوی مزخرف سیگارش آبروی منو می برد. به همین خاطر سریع رفتم بیرون. دیدم دنبال من نیومد. خیالم راحت شد و برگشتم داخل. پسره همون جوری ایستاده بود و به زمین خیره شده بود رفتم کنارش دیدم بوی سیگار نمی ده. انگار اون پسره شاخه گل رو به یه پسر دیگه داده بود و گفته بود که دنبال من بیاد. ولی خیلی شبیه هم بودن. شاید همزادش بود. می دونستم که همزاد وجود نداره و مال قصه هاست. نمی توسنتم تشخیص بدم که آیا همون پسری هست که تو پارک دنبال من راه افتاده بود یا کس دیگه ای هست. خوب که دقت کردم دیدم لباس هاش فرق کرده. اون پسره لباساش تیره بود ولی این پسره لباساش روشن بود. شش هفت سالی می خورد از اون پسره سنش بیشتر باشه. ریش و سبیل داره. چاق تر شده. کیفش اوریب نیست و کولیه. کفش تابستونی پاش نیست. ولی نگاهش و چشماش دقیقاً شبیه اون پسره بود. خیلی برام آشنا بود. شبیه شاگرد آقای کامکار بود که میومد سه تار یاد می گرفت. من هم دخترم رو می فرستادم پیش آقای کامکار بهش سه تار یاد بده ولی دختر من اصلاً سه تار دوست نداشت. دقیقاً همون پسر بود ولی چندین سال پیر تر شده بود. انگار یه حادثه بد براش پیش اومده بود. یه لحظه حس کردم دارم به چشم پسر خودم نگاه می کنم. همین که بهش نگاه کردم دیدم نگاهامون قفل کرد. پسره سریع سرش رو انداخت پایین. سوار آسانسور شدم پسره هم پشت سر من اومد داخل. فقط دو نفر بودیم. به من نگاهی کرد و لبخندی زد. اما مثل آدم های شیرین عقل سرش رو تکون می داد و بالا و پایین می شد. انگار سرش داشت می خورد به یه چیزی. خیلی ازش می ترسیدم. دلم طاقت نیاورد و ازش پرسیدم :
- مواظب باش سرت به اینجا هم نخوره
- مگه اونجا شما چیزی می بینید؟
- من چیزی نمی بینم مگه اونجا که شمایید چیزی هست؟
- آره، تار عنکبوته. دقیقاً بالای سر منه. می ترسم از بین بره. آخه میدونی چیه من هیچ وقت دوست ندارم دنیای کسی رو خراب کنم. این عنکبوت همه زندگیش این تاره. درست این تارها برای ما یه چیز مزاحم و کثیف و به درد نخوره ولی همه دنیای عنکبوت همین تارها هست.
مثل کسی که بهت زده شده بود کمی خندیدم. اون هم تبسم معناداری کرد. از خودم خجالت کشیدم به خاطر اینکه همیشه رفتار دیگران رو زود قضاوت می کردم.
خیالم راحت شد اما هنوز می ترسیدم. پسر یه باره جلو اومد و گفت :
- می بخشید دوشیزه می دونم که از دست من ناراحت هستین.( یه بارگی آسانسور در طبقه دو ایستاد و چند نفر وارد آسانسور شدند.)
خیلی به هم نزدیک بودیم و پسرک بوی سیگار نمی داد بیشتر بوی نم بارون می داد. انگار مدت زیادی زیر بارون راه افتاده بود.
از کلینیک که اومدم بیرون پسره همین جور دنبال من راه افتاده بود و گل سرخی دستش بود. خیلی دلم می خواست بدونم چرا داره منو دنبال می کنه. بالاخره برگشتم و گفتم :
- آقای محترم شما الان دو ساعته که دنبال من راه افتادین. چی از جون من می خواین.
(پسره به ساعتش نگاه کرد و گفت)
- همش یه ساعت و پنجاه و دو دقیقه هست.
- پس اذعان می کنی که دنبال من راه افتادی.
- آره.
- مشکلت چیه؟
- حقیقتش می خواستم این گل سرخ را بهتون بدم. شما تو پارک رو صندلی جاش گذاشته بودین.
- کدوم گل؟
- این
یادم افتاد موقعی که توی پارک نشسته بودم یه نفر یه گل سرخ اونجا جا گذاشته بود. برای این که پسره دست از سرم بر داره گفتم خیلی ممنونم چرا زحمت کشیدید.
- خواهش می کنم.
- خوب چرا زودتر به من ندادین؟
- گفتم شاید آشنایی ای صحنه رو می دید و شما دوست نداشتین. با اجازه من باید برم. به امید دیدار.
- خداحافظ
نمی دونم چرا گفت به امید دیدار. آخه مگه قرار بود دیداری هم باشه. از حرکات و رفتارش خیلی تعجب کردم. با آدم های معمولی خیلی فرق می کرد. سیگار کشیدنش با این رفتارش که ملاحظه همه چیز رو می کرد همخوانی نداشت. ولی درس خوبی گرفتم. یاد گرفتم که هیچ وقت آدمها رو زود قضاوت نکنم. و هیچ وقت آدم ها رو از دریچه نگاه خودم نبینم و اینکه شاید آدم هایی باشند که ... به راه خودم ادامه دادم و به خونه رسیدم. مادرم منو با یه گل سرخ دید.
- سروناز این دیگه چیه؟
- یه پسره که شبیه شیرفرهاد بود بهم داد؟
- کی بود؟
- نمی دونم.
- چرا ازش گرفتی؟
- نمی شد نگیری.
- چطور؟
- خوب باید می گرفتم دیگه.
- پسره پولدار بود؟
- نمی دونم.
- سر و وضعش خوب بود؟
- تقریباً
- قد بلند و رعنا بود؟
- نه. قد کوتاه و تپل بود.
دیگه ماجرا رو برای مادرم توضیح دادم. اولش باورش نمی شد ولی قبول کرد.
***
آتشبُد وقتی از کلینیک برگشت ساعتش رو نگاه کرد و دید دو سال از اون موقع گذشته. ساعت آتشبُد با بقیه ساعت ها فرق می کرد. ساعت آتشبُد هر چند سال یکبار ساعت ها رو به اندازه یک سال نشون می داد و یه مدت هم به اندازه یک ثانیه. ولی همه ماها یک ساعتمون یک ساعت بود. از اینکه شاخه گل رو به دخترک داده بود خیلی خوشحال بود. اما دخترک خیلی ناراحت بود دائم با خودش کلنجار می رفت که اون گل رو کی توی بارون گذاشته بود. اون شب خوابید و هی گل رو بو می کرد و تمام ماجرا رو تو ذهنش بازسازی می کرد. خیلی دلش می خواست یکی یه گل سرخی رو بهش بده ولی تا اون روز هیچ کس بهش گل سرخ نداده بود. فردای اونروز ماجرا رو برای دوستش تهمینه تعریف کرد و گفت یه پسری یه شاخه گل بهم داده.
- تون صداش چه جور بود؟
- خیلی قشنگ بود به دل آدم می نشست. مثل صدای یه پیاله چینی مو برداشته قدیمی بود که عکس یه قاصدک روی اون کشیده باشن. مثل صدای یه آدمی بود که از گذشته به آینده در حال قدم زدن باشه یا از آینده به گذشته در حال دویدن باشه.
- به نظرت گاهی شده این پسره با قاصدک ها حرف زده باشه؟
- آره
- به نظرت پسره از تو خوشش اومده؟
- نمی دونم. اصلاً مشخص نیست.
- چطور؟ مگه با چشماش حرف نمی زد؟
- چرا حرف می زد ولی خیلی یواش. به سختی می شد بفهمی چی میگه.
- دوستش داری؟
- نمی دونم.
- چرا؟
- آخه سیگار می کشد.
- خوب شاید بتونه سیگار رو ترک کنه.
- ولی شاید دوباره شروع کنه.
- مگه هر کی سیگار بکشه مشکل داره؟
- نمی دونم مادرم میگه کسی که سیگار می کشه بدرد تو نمی خوره و آدم بی تربیتی هست.
- خودت چی میگی؟
- می تونم تغییرش بدم.
- خوب منتظر چی هستی؟
- شاید اون دوباره نیاد.
- شاید هم بیاد.
- می تونی کمکم کنی؟
- اگه بتونم چرا که نه. خوب یه قاصدک بگیر و بهش بگو که دوست داری ببینیش.
- رکن آباد مگه قاصدک پیدا میشه؟
- خوب برو سمت سمرقند و بخارا.
- اونجا پیدا میشه؟
- آره من توی آموزشگاه سپاه جاویدان از یکی از استادهای سه تار شنیدم اونجا قاصدک پیدا می شه.
- راستی پسره شش خونه هم بازی کرده؟
- آره
با تهمینه خداحافظی کرد و دنبال قاصدک می گشت ولی هیچ قاصدکی ندید. به خونه برگشت و خوابید. توی خواب دید که یه پسره که اسمش آتشبُد بود با سه تا پسر دیگه به نام های تیرداد و فرهاد و هیربُد سوار یه ماشین خارجی کهنه سبز رنگ شدن و با سرعت زیاد به بالای کوهی رسیدن که یه پرتگاه خطرناک داشت. مرد یه لیست درآورد و گفت جلوی اسمتون امضا کنید. اسم همه بود جز اسم آتشبُد. اون سه نفر از پرتگاه پریدن پایین. همین طور که میومدن پایین زمین به طرف بالا حرکت می کرد. هر سه نفر رسیدن پایین. آتشبُد خوشحال شد که تونستند بپرن پایین و می ترسید که این مرد که اون رو تنها گذاشته می خواد الان چیکار کنه. مرد گفت ما هم باید بریم پایین. آتشبُد به مرد چسبید و با هم پریدن. آتشبُد وسط راه از مرد جدا شد و دید می تونه تنهایی بپره. اونها با هم به پایین رسیدن. مرد آتشبُد رو تنها گذاشت و خودش رفت. اونجا هیچ کس نبود. آتشبُد با خودش گفت این مرد چقدر شبیه آقای کامکار بود. دور تا دور آتشبُد رو جنگلی از درختان انجیر و انار فراگرفته بود. آتشبُد به سمت جنگل رفت. جنگل تاریک بود. توی جنگل دید یه دختر جوون وارد جنگل شده و داره دنبال قاصدک ها می دووه . قاصدک ها رنگشون سبز تیره بود. دختره یه ساعت شنی دستش بود و مدام پرواز می کرد و میومد روی زمین می ایستاد. دختره یه بوی عجیبی داشت مثل بوی یک گل رز سرخ خاص. بویی که در تمام دنیا، فقط و فقط یه گل داشت. آتشبُد چیزی یادش اومد. یه چیزی شبیه قلب، دلبرک، رنگ سرخ، آینه، باران و .... اما نمی دونست اینها چی هستن. آتشبُد می دید که دختره دست دیگش یه شلاق بود. می ترسید اگه بره سمت دخترک بهش شلاق بزنه. دخترک ساعت شنی رو گذاشت کنار درخت ها و خودش دنبال قاصدک ها به راه افتاد. آتشبُد ساعت شنی رو برداشت و دنبال دختره به راه افتاد. اما جنگل داشت تاریک تر می شد. آتشبُد خیلی دلش می خواست به چشمای دخترک یه بار دیگه نگاه کنه اما جنگل تاریک بود و نمی تونست اون رو ببینه. آتشبُد احساس می کرد دختره داره به اون می خنده. یک صدای خنده توام با گریه. چشماش برق خاصی داشت و مثل چشم های گربه تو شب معلوم بود. آتشبُد فقط یه نگاه از دختره یادش مونده بود.خنده غمگین و ملیحی داشت و مثل مادری بود که به پسرش نگاه می کرد. همین جور مدت زیادی دنبال هم به راه افتادن. نزدیک دو سال طول کشید. دختره توی راه یه شعر غمگینی رو به یه زبونی که ایرانی نبود زمزمه می کرد و قاصدک ها هم با اون زمزمه می کردن. آتشبُد همین طور ادامه داد و چیزهای کمی از صدای دخترک رو متوجه می شد. Years ago .... when I was younger.... fairy tales i knew he was mine and we were sweethearts.... تا اینکه جنگل اینقدر تاریک شد که دیگه ندیدش. فقط یه بویی از دختره در مشامش مونده بود که همین جور توی تاریکی پیرامونش رو بو می کرد و به سمتش می رفت. آتشبُد همین جور رفت تا ناگاه به یه تار عنکبوت رسید. یه دختره هم تو تار عنکبوت گیر کرده بود. آتشبُد خیلی دلش می خواست بدونه که این دختره کیه که جرات کرده بیاد تو این جنگل تاریک. آخه تا اونجایی که از مردم سمرقند و بخارا شنیده بود می گفتند تا اون موقع کسی وارد این جنگل نشده .فندکش تمام شده بود و نیاز شدیدی به سیگار کشیدن داشت. دو سال سیگار نکشیده بود و یه سیگار قدیمی تو پاکتش مونده بود. سیگار رو برداشت و بو کرد. بوی مست کننده ای داشت که شبیه بوی نم بارون بود. اگه فندک رو روشن می کرد دیگه نمی تونست آخرین سیگارش رو بکشه. از طرفی نمی دونست آیا واقعاً این دختری که توی تار عنکبوت گیر کرده همون دختری هست که به دنبال قاصدک ها می رفته؟ یا نه کسی دیگه هست؟ ولی اون دختر دقیقاً همون بوی خاص گل رز سرخ رو می داد. یعنی میشه دو نفر یه بوی یکسانی بدن. یعنی میشه دو تا گل یه بویی بدن. آتشبُد مطمئن بود که اون دختری که توی تار عنکبوت گیر کرده همون دختری هست که دنبال قاصدک ها راه افتاده بود. کمی صبر کرد و روی زمین نشست. تصمیمش رو گرفت. اعصابش کاملاً به هم ریخته بود. عین همون پسری که تو مطب دکتر مغز و اعصاب سر و کله اش پیدا شده بود. سیگار رو زیر لبش گذاشت و فندکش رو درآورد و روشن کرد. شعله فندک رو به سمت دخترک برد و دید یه دختری که لباساش سبز تیره هست و کیفش رو اوریب گذاشته اونجا گیر کرده اما تا اومد به نی نی چشمان دخترک خیره بشه شعله فندک تموم شد. هر چی فندک زد دیگه روشن نشد. دختره به آتشبُد گفت اگه من رو نجات بدی این دو تا انار سرخ و دوازده تا انجیر و شلاق رو بهت می دم. آتشبُد قبول کرد. دختره انارها و انجیرها رو از کیفش درآورد و به آتشبُد داد. شلاق رو هم بهش داد. شلاق سبز رنگی بود.
- عنکبوت خانم ببین این دخترک چقد معصوم و ظریفه بذار از اینجا بره
- من گرسنم هست. نمی تونم این طعمه رو رها کنم.
- بیا این دوازده تا انجیر و این دو تا انار رو بگیر. با اینها خودت رو سیر کن
- اینها که توی جنگل فراوونه. یه چیز دیگه بهم بده
- خوب این شلاق رو هم بهت میدم.
- شلاق دیگه چیه؟
- یه چیزی هست که با اون آدمهای بدکار رو مجازات می کنن
- ولی تا الان آدمی از اینجا رد نشده
- ولی احتمالش هست کسی از اینجا رد بشه و لونه شما رو خراب کنه. اون وقت می تونی با شلاق بهش بزنی که مجازات بشه.
عنکبوت قبول کرد و دخترک را آزاد کرد. با شلاق چند بار در هوا ضربه زد و صدای دهشتناکی تمام جنگل رو فرا گرفت. انگار داشت بر تن عریان زمان شلاق می زد. عنکبوت می خواست همیشه عدم باشه. از ازل تا ابد عدم باشه. آتشبُد ساعت شنی رو برداشت و با هم توی تاریکی به راه افتادن. آتشبُد شروع به فندک زدن کرد تا مسیر رو تشخیص بده اما هر چی فندک زد دیگه روشن نشد. آتشبُد آخرین سیگار و فندک رو به زمین پرت کرد و متوجه شد که ساعت شنی صداش داره ضعیف و ضعیف تر میشه. آتشبد همین طور که دخترک رو بغل کرده بود به سمت نور ماه که تازه از آسمون در اومده بود می رفت. بالاخره از جنگل تاریک بیرون اومدن. نور نافذ نقره فام ماه روی بازوهای سیمین دخترک می تابید. موهای خرمایی رنگ دخترک مثل یه خرمن تا پشت سرش ریخته بود. یه خالی شبیه خال های هندوها روی صورت دخترک بود. به دختره گفت اگه این ساعت شنی تموم بشه چه اتفاقی می افته. دختره گفت من برای همیشه از زمین جدا میشم و به آسمون می رم. آتشبُد نمی تونست صدای دختره و چشمای نافذش رو برای همیشه از دست بده. به همین خاطر ساعت شنی رو برعکس کرد و یه باره دید که توی یک گرداب سبز رنگی خودش و دختره دارن با سرعت زیادی در گذشته غرق می شن. طره های تاب داده دخترک که خرمایی رنگ شده بود بر باد رفته بود و همه روزهای اون دو سال در یه چشم به هم زدن سپری شد و هر دو احساس شیرینی داشتند. اما دخترک که هشیاریش رو به اضمحلال می رفت دائم می گفت آتا، آتا، آتا. دخترک به بدن آتشبُد چسبیده بود. اما نیمه های راه آتشبُد رو رها کرد. انگار همه اون سختی ها به یه شیرینی وصف ناپذیری تبدیل شده بود. اینقدر رفتند و رفتند تا به رکن آباد رسیدن. داشت بارون می اومد. بارون تند و کوبنده ای که انگار داشت از یه چیز گلایه می کرد. باران با سماجت به درختان بلند و قدیمی اطراف راه خاکی برخورد می کرد. انگار داشت بر تن عریان درختان شلاق می زد. انگار دقیقاً هشتم آبان ماه دو سال پیش بود. آتشبُد روی یه صندلی توی یه پارک سراسیمه نشست در حالیکه دو تا گل سرخ دستش بود. انگار منتظر کسی بود. اما کسی نیومد. ساعت ها منتظر موند. به اندازه 30 سال منتظر موند اما هیچ کسی نیومد. انگار یه دخترکی بهش گفته بود اونجا بشینه. اما آتشبُد فقط یه پیرزن قشقایی در سمت مقابلش دید. پشیمان شد و گل رو گذاشت روی صندلی و برگشت خونه. گل دیگه رو گذاشت کنار آیینه و به مقصد نامعلومی از خونه خارج شد. به یه راه خاکی رسید که دو طرف اون درخت های بلند و قدیمی بود. دو تا جوب از دو سمت راه رد می شد. یکی شراب خلر شیراز داشت و اون جوب دیگه شیر و عسل. آتشبُد می خواست به سرچشمه این جوب ها برسه. دوست نداشت از اون شراب و شیر و عسل بخوره. می خواست برسه به جایی که کسی دستش به شیر و عسل و شراب نرسیده باشه. اطراف راه خاکی پر از گل های نرگس شیراز بود که فضا رو معطر کرده بودند. خورشید به هوا برخواسته بود و سایه بزرگ و سبز رنگی پشت سر آتشبُد داشت کوتاه و کوتاه تر می شد. آتشبُد اینقدر رفت و رفت تا اینکه آخرین دانه ساعت شنی به سمت دیگه رفت. ناگاه ساعت شنی از دست آتشبُد به زمین افتاد و شکست. آتشبُد در دورترین جای راه که مثل دو خط موازی به هم می رسیدند در همان نقطه در همان زمان و در همان مکان در فضا محو شد. انگار هیچ وقت روی زمین نبود. از ازل تا ابد. مثل دود یه سیگاری که هرگز کسی اون رو نکشیده بود.
***
 
بالا