*قفسم را مي گذاري در بهشت، تا عطر مبهم دوردستي چنان مستم کند؛ تا تنم را به ديواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگيرد؛ و درد نرباني است که آن سويش تو ايستاده اي براي در آغوش کشيدنم؛ اما من آدم متوسطي هستم و بيش از آنچه ايد، خودم را در گير نمي کنم، با هيچ چيز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه مي کشم. تن...