به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همان قدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است
قلندرها و درویشان و حق گویان و عیّاران!
من از راهی خبر دارم که ذکرش قل هوالله است
ندارم آرزویی جز « مقام » عشق ورزیدن
که از دل آخرین حبّی که بیرون می شود، جاه است
خدایا عشق ما را می کشد یا زنده می سازد
هوای وصل،...
یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی!
زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟
این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست!
اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟
دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟
از بوسه گلگون تو خون میچکد ای تیر!
جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟
از رستم...
مادربزرگم همیشه میگفت همه آدمها تا یک جایی با تو همراه هستند.
یکی تا سر خیابان، یکی تا چند خیابان آنطرفتر، یکی تا شهر بعدی و...
میگفت همه، بودنشان با یک «تا جایی» گره خورده است
فقط آنهایی که تا هر جا همراهت خواهند ماند میتوانند عاشق شوند، آنهایی که به «تا کجا» فکر نمیکنند
و فقط به تو...
من
به همین دلیل
چراغ این خانه را
روشن نگه خواهم داشت،
امید
بر تنهایی آدمی
چیره خواهد شد.
راه همین است و
رویای آدمی همین است.
آیا به وعده واژه های من
اعتماد نخواهید کرد؟
از یه جایی به بعد دیگه حوصله خودمم ندارم اونقد پر از حرف میشم که خود به خود ساکت و کم حرف میشم
جای ناشکری نیست ولی بعضی وقتا چنان بهم روحیه میدی که میخوام پرواز کنم و وقتایی هم هست مث الان که میکوبیم زمین