روزی بهلول پیش"هارون الرشید"نشسته بود.جمع زیادی از به اصطلاح بزرگان پیش هارون الرشید بودند.طبق معمول هارون الرشید هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد.در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.هارون الرشید به مسخره به بهلول گفت:برو ببین این حیوان چه می گوید گویا باتو کار دارد. بهلول رفت وبرگشت...