دست هایم مانده به درگاه پنجره ، صدای واضحی مرا می خواند ، آری غروب است خیره می شوم به آیینه ... کسی در آینه از من می پرسد بی قراری باز بی تابی روی از آن بر می گردانم می گویم مرا تابی نیست ، اشتیاقی نیست به این دنیا ، شکوه از خود دارم چرا نور امید را هر از گاهی گم می کنم ...!!!
خسته ام از حرف...