دم غروب بود بارون میبارید.هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت داشتم از زورخونه برمیگشتم که یهو چشمم افتاد به یه سبزی فروش كه بیشتر سبزی هاشو نفروخته بود. ناراحت بود و نگران.
رفتم طرفش یقه پالتومو صاف کردم و باهاش دست دادم و کنارش ایستادم. کمی بعد مردم به هوای دیدن من و امضا گرفتن ازم میومدن و به...