سردرگمم... نگاهش آتشم میزد...
بغض کرده بود...
به روی خود نمیاوردم...
اما دیگر راهی نبود..............
اشکانش درمقابل چشمانم بر گونه اش میریخت...
التماس رااز نگاهش خوامندم
دیگر طاقت نیاورم
بغض دلم راگرفت....
دیگر شوخی نمیکرد
او واقعا مرا دوست داشت!!!
سردرگمم...
آیا منم میتوانم به همان اندازه...