اي خداي عزيزم؛تو از نياز من باخبري خودت آن را برآورده كن.
لوئيز زني بود كه با لباسهاي كهنه و مندرس و نگاهي مغموم ؛ وارد خواربار فروشي شد.
با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواربار به او بدهد.
به نرمي گفت: شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
جان لاك هاوس محلش...