دلم ميخواست سقف معبد هستي فرو ميريخت
پليدي ها و زشتي ها به زير خاك ميماندند
بهاري جاودان آغوش وا ميكرد
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا ميكرد
بهشت عشق مي خنديد
به روي آسمان آبي آرام
پرستو هاي مهر و دوستي پرواز ميكردند
به روي بامها ناقوس آزادي صدا ميكرد
مگو اين آرزو خام است
مگو روح بشر...