ادمهای ساده را دوست دارم همانهایی که بدی هیچکس را باور ندارند همانهایی که برای همه کس لبخند دارند همانهایی که بوی ناب ادم میدهند ومن باور دارم که تو از همانهایی
در عالم خیال به چشم آیدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
موی سیاه او شده بود اندکی سپید
گفتی سپیده از افق شب دمیده بود
از خود برون شدم به تماشای روی او
کی لذت وصال بدین حد رسیده بود؟
یاد آمدم که در دل شب ها هزار بار
دست نوازشم به سر و رو کشیده بود
چون محو شد خیال پدر از نظر مرا
اشکی به روی...