نتایح جستجو

تنها گفته ام می تونه این باشه خدا به شما صبر بده.

تنها گفته ام می تونه این باشه خدا به شما صبر بدهد.

ممنونم .با تاخیر زیاد:redface:

از تبریکتون ممنونم .با تاخیر:redface:

سلام . ببخشید که دیر جواب تبریکتون رو دادم سالی پر از موفقیت و شادکامی وپر از امیدواری و سلامی را برات آرزو میکنم .سال نو مبارک:)

ممنون از اینکه به یادم بودید

مرسی از اینکه به یادم بودید

مرسی از اینکه به یادم بودید

کاریکاتور ، ماجرای گوساله !! ... طراح کاریکاتور ها : بزرگمهر حسین پور

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان...

یک کشتی مسافربری گرفتارتوفان گردید و غرق شد . تنها دو مرد از آن کشتی جان سالم بدر برده و با رنج و تقلای زیادی خود را به جزیره ای کوچک و متروک رساندند . بعد از چند ساعت که حالشان کمی بهتر شد ، شروع به جستجو پیرامون خود پرداخته و بزودی دریافتند که برای ادامه زندگی و یا نجات از آن وضع فلاکت...

The best cosmetic for lips is truth زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی for voice is pray برای صدای شما دعا به درگاه خداوند for eyes is pity برای چشمان شما رحم و شفقت for hands is charity برای دستان شما بخشش for heart is love...

اندر روزگار نوشيروان دادگر سپهسالاري بود در آذرآبادگان ( آذربايجان ) كه وي از همگان ثروتمندتر و توانگر تر بود . روزي سپهسالار قصد ساخت باغي در آذرآبادگان نمود . پس چندين باغ ر ا خريداري كرد تا همگي را يكي نمايد و وسعت بيشتري يابد . در آخرين باغ به مزرعه پير زني رسيد كه...

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت... چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید...

[IMG][IMG][IMG]

[IMG]

[IMG]

وظیفه و تکلیف روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی. یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟" ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم." شیرینی روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی...

سپر روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟ بچه داری روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش...

دم الاغ یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد، اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد، ملا با خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید. اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما خریدار تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد. اما ملا بلافاصله گفت...