دوش مست و بی خبر بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی شب چشم مستم خیره شد بر خانه ای
چون نگه کردم درون خانه از آن پنجره
صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه ای
کودکی از سوز سرما میزند دندان به هم
مردکی کور و فلج افتاده ای در گوشه ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه...