نتایح جستجو

  1. Esi-72

    لــذت زنــدگــی !!!

    يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود! از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟ مكزيكى: مدت خيلى كمى ! آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟ مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن...
  2. Esi-72

    آیـا شـیـطـان وجـود دارد ؟!!!

    استاد دانشگاه با این سوال " آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟" شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند : آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ - شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد. - استاد گفت : اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد...
  3. Esi-72

    سوغاتی درخواستی یک مرد از همسرش ( فوق العاده جالب ) !!!

    روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه... شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه... زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟ مرد می خنده و میگه : "یه دختر ایتالیایی" زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره...
  4. Esi-72

    ایرانـیـان در قـیـامـت !

    ایرانیان در قیامت خواب ديدم قيامت شده است. هرقومي را داخل چاله‏ اي عظيم انداخته و بر سرهر چاله نگهباناني گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ي ايرانيان. خود را به عبيد زاکاني رساندم و پرسيدم: «عبيدا اين چه حکايت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟» گفت: «مي دانند که به خود چنان مشغول...
  5. Esi-72

    عــشـق !

    عشق در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی،غم، دانش،عشق و باقی احساسات.روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند.اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.زمانیکه دیگر چیزس از جزیره...
  6. Esi-72

    شغل آینده پسر کشیش !

    شغل آینده پسر کشیش کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند.پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى...
  7. Esi-72

    چشمـان پـدر !

    چشمان پدر این داستان درباره ی پسربچه ی لاغراندامی است که عاشق فوتبال بود.در تمام تمرینها او سنگ تمام می گذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود تلاشهایش به جایی نمی رسید.در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می...
  8. Esi-72

    دروغ هـای مـادرم !

    دروغ های مادرم "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به...
  9. Esi-72

    دو خـط مـوازی !

    دو خط موازي دو خط موازي زاييده شده اند. پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد. آن وقت دو خط موازي چشمانشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند. خط اولي نگاه پرمعنا به خط دومي كرد و گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .... خط دومي از هيجان لرزيد...
بالا