حتى قطره ى اشكى هم نريخت زن
يك راست رفت سراغ بند رخت و
ژاكتش را برداشت و
رفت
مرد باورش نمى شد
چشم روى هم نگذاشت آن شب
فردا شب و فرداى فردا شب هم
دو هفته گذشت و ماه برگشت و
مرد تازه فهميد زن بر نمى گردد
از جا بلند شد
در آينه خودش را ديد
انگار از پنجره اى نيم باز
آسمانِ بى ماه را ديده باشد
بعد
يادش آمد كه زن ژاكتش را برده است
#يانيس_ريتسوس