گفتم به روح خفته ی آن مردبی خبر
تاکی توخفته ای؟بنگرآفتاب زد
برخیزومردباش،ولیکن حذر،حذر
زنهار،بیگدارنبایدبه آب زد
همدردمن ! عزیزمن ! ای مردبینوا
آخرتونیززنده ای،این خواب جهل چیست
مردنبردباش که دراین کهن سرا
کاری محال دربرمرد نبردنیست
زنهار،خواب غفلت وبیچارگی بس است
هنگام کوشش است اگرچشم وا کنی
تا کی به انتظارقیامت توان نشست
برخیزتاهزارقیامت به پاکنی