سهم من از بودن، لحظه ایست بن بست
و پلی لرزان به سمت هیچ!
من،
سایه وار به زندگی می نگرم
و شعله ی آخرین آرزوی زیست را
در نهان، خاموش می کنم
و فرو می روم درون حفره های این زندان!
ذهن من تاریک می شود
و ترس می میرد!
دیگر از مرگ نمی ترسم وقتی،
تمام نبض زندگی ام ته نشین شده است
و تابوت من در سکوت سیال،
شناور است!
آسمان فانی بود!!
دلتنگ می شوم از آسمان دور دستی که
در هیاهوی زندان جاریست...