mani24
پسندها
36,383

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • باز می بارد باران

    باز هم می گویند :

    شیشه ی پنجره را باران شست ...

    چه کسی می داند که دلم شسته شدن می خواهد؟!

    هوس رفتن زیر باران...

    هوس خیس شدن در باران ...

    هوس پاک شدن با باران ...

    دل من در پی تو هست روان .

    دل من باز تورا می خواهد...

    دل من یاد تورا میخواهد ...

    دل من شسته شدن می خواهد...

    دل من رستن ازاین دام جهان می خواهد .

    من چنین می خواهم :

    که سکوتم لبریز از شبنم باران باشد ...

    آسمان ابری است ....

    ابری خالی از هر بغض باریدن
    ساکت و سرد و هوس آلود

    با دلی خالی ز شوریدن

    من که بارانم تو را خواهم شکست

    و ز پس آن بغض سرد و وحشت حجم سکوت

    اشکهایت را رها خواهم نمود

    تا بباری و بگری در سکوت

    تا بشویی هر چه ترس و هر چه وحشت را که بود

    تا بباری و بشویی و بروبی باز هم

    آسمان را از سکوت و وحشت و ترس و ز غم

    باز باران با ترانه، می چکد از چشم خیسم

    با گهر های فراوان قصه ام را می نویسم

    می خورد بر بام گونه اشک های بی درنگم

    می چکد بر روی کاغذ لحظه های رنگ رنگم

    یادم آرد روز باران چشم در چشم سیاهش

    گردش یک روز دیرین در بلندای نگاهش

    شاد و خرّم، نرمو نازک، عاشقی دیوانه بودم

    توی جنگل های احساس از نگارم می سرودم

    می دویدم همچو آهو گرد قلب مهربانش

    می پریدم از لب جوی بلند گیسوانش

    می شنیدم از پرنده قصّه های مرگ فرهاد

    از لب باد وزنده عشق های رفته بر باد

    داستانهای نهانی گشت بر من آشکارا

    رازهای زندگانی کرده بودش سنگ خارا

    پیش چشم مرد فردا دستش از دستم جدا شد

    زندگانی خواه تیره، خواه روشن بر فنا شد

    باز باران با ترانه در دو چشمانم نشسته

    از وجودم مانده تنها تکه قلبی سرد و خسته

    خسته از نامردمی های فراوان زمانه

    خسته از احساس دوری از نگارم بی بهانه

    حال پرسم روز باران، قصۀ یک مرد تنها

    پیش چشم مرد فردا چیست زیبا؟ چیست زیبا؟

    دو جام يك صدف بودند،

    « دريا » و « سپهر »

    آن روز

    در آن خورشيد،

    - اين دردانه مرواريد -


    مي تابيد !

    من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل

    شراب نور نوشيديم

    مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،

    بر جان و جهانم نور پاشيدند !

    تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :

    دلت شد چون صدف روشن،

    به مرواريد مهر

    آن روز !

    ...

    چشم صنوبران سحر خيز

    بر شعله بلند افق خيره مانده بود .

    دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .

    سر مي كشيد كوه،

    آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟

    پر مي كشيد باد،

    آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،

    با كوله بار شادي،

    از دره مي گذشت ،

    در دشت مي دويد !

    ***

    هنگامه اي شگفت ،

    يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !

    نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد

    دنيا،

    در انتظارمعجزه ... :

    خورشيد مي دميد !
    « خانه ی دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.

    آسمان مکثی کرد.

    رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

    « نرسیده به درخت ،

    کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

    و در آن عشق به اندازه ی پر های صداقت آبی است.

    می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر به در می آرد.

    پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

    دو قدم مانده گل،

    پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

    و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

    در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی:

    کودکی می بینی

    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بر دارد از لانه ی نور

    و از او می پرسی

    خانه ی دوست کجاست؟»

    خواب در بیداری

    اینجا بر تخت سنگ، پشت سرم نارنج زار

    رو در رو دریا مرا می خواند، سرگردان نگاه می کنم

    می آیم، می روم، آنگاه در می یابم که...

    همه چیز یکسان است و با این حال نیست





    آسمان روشن و آبی، کنون ابرو ملال انگیز

    سپید پوشیده بودم با موی سیاه

    اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

    می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب بوده ام

    می اندیشم که شاید خواب دیده ام

    خواب بوده ام، خواب دیده ام



    عطر برگهای نارنج چون بوی تلخ خوش کندر

    رو در رو دریا مرا می خواند،

    می اندیشم که شاید خواب بوده ام

    می اندیشم که شاید خواب دیده ام

    خواب دیده ام، اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست



    آسمان روشن و آبی، کنون تلخ و ملال انگیز

    سپید پوشیده بودم با موی سیاه

    اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

    می آیم، می روم، می اندیشم که شاید خواب بوده ام

    می اندیشم که شاید خواب دیده ام

    خواب بوده ام، خواب دیده ام

    همه چیز یکسان است و با این حال نیست !
    عاقـبت بایـد رفتــ

    عاقـبت بایـد گفتــ

    با لبـی شاد و دلـی غرفه به خونــ

    که خـداحـافـظ تو . . .


    گر چه تلــخ است ولی باید این جام محبت شکستــ

    گرچه تلــخ است ولی باید این رشته الفت بگسستــ

    بایـد از کوی تو رفتــ

    دانم از داغ دلم بی خبریــ

    و ندانی که کدام جام شکستــ

    که کدام رشته گسستــ

    گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهاییــ

    عاقبت باید رفتــ

    عاقبت باید گفتــ

    با لبی شاد و دلی غرقه به خونــ

    که خــداحــافــظ تــو . . .
    جاده ـهاے بـے پایان را دوست دارمـ دوست دارمـ باغ ـهاے بزرگ را رودخانه ـهاے خروشان را من تمامـ ِ فیلم ـهایـے راکـ ِ در آنهازندانیان موفق به فرار مـے شونددوست دارمـ! دلتنگ ِ رـهایـے ام
    نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند


    مثل آسمانی که امشب می بارد....


    و اینک باران


    بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند


    و چشمانم را نوازش می دهد


    تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم . . .
    دلم تنگ است................




    دلم اندازه حجم قفس تنگ است



    سکوت از کوچه لبریز است



    صدایم خیس و بارانی است


    نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا