mani24
پسندها
36,383

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • چرا دنیا نمی فهمد

    که انجا پای دیوار دختری ارام و غمگین میدهد جان

    مردکی با صورتی ارام و مهتابی امان میخواهد از طوفان

    نسیمی سرد و بی پروا میزند سیلی به گوش کودکی تنها

    چرا دنیا نمی فهمد

    که در خانه ای در انتهای کوچه ای تاریک و تنگ

    عده ای هستند که می خواهند مرگ خود را از خدا

    یا کلاغی روی بام میکند راز و نیاز

    یا که انجا اسب تنها می دود شیهه کشان

    چرا دنیا نمی فهمد

    که انها با دلی غمگین و درد الود به او دل بسته اند
    اینگونه در غروب غریبانه غرور

    یاد طلوع گاه به گاه که مانده ای

    درگیرودار وحشت این مردم بی عاطفه

    مجنون چشمهای سیاه که مانده ای

    این شهر را خسوف عشق فرا گرفته است

    دیگربه شوق صورت ماه که مانده ای

    اینجا تمام رهگذرانش غریبه اند

    هی چشم انتظار که مانده ای
    من یقین دارم که برگ

    کاین چنین خود را رها کردست در اغوش باد

    فارغ است از یاد مرگ

    لا جرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

    پای تا سر،زندگیست

    ادمی هم مثل برگ

    میتواند زیست بی تشویش مرگ

    گر ندارد همچو او ،اغوش مهر باد را

    می تواند یافت لطف هرچه بادا باد را
    (( شب سردي است و من افسرده
    راه دوري است و پايي خسته
    تيرگي هست و چراغي مرده
    مي كنم تنها از جاده عبور
    دور ماندند ز من آدمها
    سايه اي از سر ديوار گذشت
    غمي افزود مرا بر غم ها
    فكر تاريكي و اين ويراني
    بي خبر آمد تا به دل من
    قصه ها ساز كند پنهاني
    نيست رنگي كه بگويد با من
    اندكي صبر سحر نزديك است
    هر دم اين بانگ برآرم از دل
    واي اين شب چه قدر تاريك است
    خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
    قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
    صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
    مثل اين است كه شب نمناك است
    ديگران را هم غم هست به دل
    غم من ليك غمي غمناك است ... ))
    يک شبي مجنون نمازش را شکست
    بي وضو در کوچه ليلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود
    فارغ از جام الستش کرده بود

    سجده اي زد بر لب درگاه او
    پر زليلا شد دل پر آه او

    گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
    بر صليب عشق دارم کرده اي

    جام ليلا را به دستم داده اي
    وندر اين بازي شکستم داده اي

    نشتر عشقش به جانم مي زني
    دردم از ليلاست آنم مي زني

    خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد اين بازيچه ديگر نيستم
    اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

    گفت: اي ديوانه ليلايت منم
    در رگ پيدا و پنهانت منم

    سال ها با جور ليلا ساختي
    من کنارت بودم و نشناختي

    عشق ليلا در دلت انداختم
    صد قمار عشق يک جا باختم

    کردمت آوارهء صحرا نشد
    گفتم عاقل مي شوي اما نشد

    سوختم در حسرت يک يا ربت
    غير ليلا برنيامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردي ولي
    ديدم امشب با مني گفتم بلي

    مطمئن بودم به من سرميزني
    در حريم خانه ام در ميزني

    حال اين ليلا که خوارت کرده بود
    درس عشقش بيقرارت کرده بود

    مرد راهش باش تا شاهت کنم
    صد چو ليلا کشته در راهت کنم
    خاموشتر از گذشته محو سکوت شده ام…چند برگ کاغذ،يک خودکار نيمه تمام،و دلي که هيچگاه همراه من نبوده است در کنارم نشسته اند…غافله دقايق از مقابلم مي گذرد...با حسرت نگاهش مي کنم.ديگر حرفهايم براي کاغذ تازگي ندارددفترها خط مرا نمي خوانندوکلمات که از ناشناخته ترين نقطه ي خيالم فرياد مي کشندهيچ حسي را در کسي بيدار نمي کنند
    دریا

    صبور و سنگین

    می خواند و می نوشت

    خواب نیستم

    خاموش اگر نشسته ام

    مرداب نیستم

    روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم

    روشن شود که آتشم و آب نیستم
    زندگی بافتن یک قالی است

    نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی

    نقشه را اوست که تعیین کرده ، تو در این بین فقط می بافی

    نقشه را خوب ببین !

    نکند آخر کار ، قالی زندگیت را نخرند !
    روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

    روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

    ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من

    در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

    تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست

    نیزه بر باد نشسته است و سپر یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

    پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست

    من به خط و خبری از تو قناعت کردم

    قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

    کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست

    تو که خودسوزی هر شبپره را می فهمی

    باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

    تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل

    آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

    پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست

    من به خط و خبری از تو قناعت کردم

    قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست
    من چيستم ؟


    افسانه اي خموش در‌ آغوش صد فريب


    گرد فريب خورده اي از عشوه نسيم


    خشمي که خفته در پس هر درد خنده اي


    رازي نهفته در دل شب هاي جنگلي


    .


    من چيستم ؟


    فريادهاي خشم به زنجير بسته اي …


    بهت نگاه خاطره آميز يک جنون


    زهري چکيده از بن دندان صد اميد


    دشنام پست قحبه ي بدکار روزگار


    .


    من چيستم ؟


    بر جا ز کاروان سبک بار آرزو


    خاکستري به راه


    گم کرده مرغ دربه دري راه آشيان


    اندر شب سياه


    .


    من چيستم ؟


    يک لکه اي زننگ به دامان زندگي


    و زننگ زندگاني آلوده دامني


    يک ضحبه ي شکسته به حلقوم بي کسي


    راز نگفته اي و سرود نخوانده اي


    .


    من چيستم ؟








    .


    من چيستم ؟


    لبخند پر ملامت پاييزي غروب


    در جستجوي شب


    يک شبنم فتاده به چنگ شب حيات


    گمنام و بي نشان


    در آرزوي سرزدن آفتاب مرگ
    نمیدانم..


    نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟

    نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

    چه خواهد ساخت ؟

    ولي بسيار مشتاقم ،

    که از خاک گلويم سوتکي سازد.

    گلويم سوتکي باشد به دست کودکي گستاخ و بازيگوش

    و او يکريز و پي در پي ،

    دَم گرم خوشش را بر گلويم سخت بفشارد ،

    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .

    بدين سان بشکند در من ،

    سکوت مرگ بارم را
    salam mani jan sharmande ye modat naboodam taze omadam peyghameto khondam request befrest bazam peygham bezar mer felan
    بی وفایی کن وفایت میکنند با وفا باشی خیانت میکنند

    مهربانی گر چه آیینه ی خوشیست مهربان باشی رهایت میکنند
    در زندگی انسان سه راه دارد:
    راه اول از انديشه مي‌گذرد،اين والاترين راه است.
    راه دوم از تقليد مي‌گذرد، اين آسان‌ترين راه است.
    و راه سوم از تجربه مي‌گذرد، اين تلخ‌ترين راه است.
    به زمزمه های دوردست گوش می سپارم

    طوفان پیش روست...

    و پشت سر، پل ها همه شکسته

    راهی نیست؛

    محکوم به رفتنیم

    دستی مرا از پس خویش می کشد

    پاهایم در اختیار نیست

    دچار گشته ام

    دچار بی سببی...

    هوا پر از رفتن است

    باید بروم

    ...به خویشتن نمی روم این راه را،

    تو می دانی؛

    در من حس غریبی ست که رنج روزگار را می شوید

    با غبار خسته ی تن خویش،

    گردی به زمان می فشانم زین سفر؛

    در پس این زخم های تیره،

    نوری نهفته است؛

    دچار گشته ام...

    می دانم صبور باید بود

    صبور باید بود،

    عبور باید کرد...

    گشاده و پربار؛

    سکوت سنگینی ست؛

    چه می توان کردن؟!

    که راه در پیش است؛
    حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریا بود اما قایق نداشت
    دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت
    حکایت کسی است که زجر کشید اما زجه نزد
    زخم داشت ولی ناله ای نکرد
    نفس می کشید اما همنفس نداشت
    ........خندید غمش را کسی نفهمید
    دختری به کورش بزرگ گفت : من عاشقت هستم

    کورش گفت : لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سر شما ایستاده !

    دخترک برگشت و دید کسی نیست

    کورش گفت : اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی کردی !
    اگر منظور حسين جنگ در راه خواسته هاي دنيايي بود من نمي فهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند ؟پس عقل حكم ميكند كه او فقط به خاطر اسلام فداكاري خويش را انجام داد چارلز ديكنز سلامفرا رسيدن ماه محرم رو بهتون تسليت ميگم .
    اگر منظور حسين جنگ در راه خواسته هاي دنيايي بود من نمي فهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند ؟پس عقل حكم ميكند كه او فقط به خاطر اسلام فداكاري خويش را انجام داد چارلز ديكنز سلامفرا رسيدن ماه محرم رو بهتون تسليت ميگم .
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا