تمام قدمها را یادداشت کرده ایم،
بر ذهن سفید این شهر.
بعضی کوچه ها را آهسته نوشته ایم
و در انتهای یک بن بست،
کفشهامان طوری گرم گرفته اند که برفها آب شده.
. ردپاها در خیابان،
نت های آن ترانه ی شادند که هنگام دویدن خوانده ایم.
برفها را با صورتم آب می کنی
و آدم برفی را با انگشت اشاره به خنده می آوری
میخندیم
خنده هایمان بخار می شود
و بالای سرمان
چتر،
ساعتیست با دوازده عقربه
که می چرخانی
می چرخی
می چرخانی
می چرخی
می چرخی
می
چر
خی...
ساعت سرش گیج می رود
خیابان لیز می خورد
چرخ جیغ می کشد
مردم دورت جمع می شوند ... .
میان این همه برف،
چند قطره ی گرم را
دفن میکنم
در آستینم ...
در دنیای من
زمستان که میشود
برف ها از آسمان به زمین کوچ می کنند
و فرشته ها از زمین به ...
(کیانوش خان محمدی)