sey
پسندها
272

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نگاه من ...

    زماني كه كنار رودخانه بودم نگاهم به قله ي كوه بود
    به قله ي كوه كه رسيدم سراپا محو تماشاي رود شدم...
    نگاه من ...

    زماني كه كنار رودخانه بودم نگاهم به قله ي كوه بود
    به قله ي كوه كه رسيدم سراپا محو تماشاي رود شدم...
    خوشبختی داشتن دوست داشتنیها نیست بلکه دوست داشتن داشتنیهاست...
    چرا تو جلوه سازه ای بهار من نمیشوی

    چه بوده آن گناه من که یار من نمیشوی بهار من گذشته شاید
    شکوفه ی جمال تو شکفته در خیال من
    چرا نمیکنی نظر به زردی جمال من بهار من گذشته شاید
    تو را چه حاجت نشانه ی من
    تویی که پا نمینهی به خانه ی من
    چه بهتر آن که نشنوی ترانه ی من
    نه قاصدی که از من آرد گهی به سوی تو سلامی
    نه رهگذاری از تو آرد برای من گهی پیامی بهار من گذشته شاید
    غمت چو کوهی به شانه ی من
    ولی تو بی غم از غم شبانه ی من
    چو نشنوی فغان عاشقانه ی من
    خدا تو را از من نگیرد ندیدم از تو گرچه خیری
    به یاد عمر رفته گریم کنون که شمع بزم غیری بهار من گذشته شاید
    من از راه اومدم
    دلت خواست اومدم
    تو از بيراهه ها رفتی ، تو چشم سياه کجا رفتی
    تو از بيراهه ها رفتی ، تو چشم سياه کجا رفتی
    بايد سر به جنون زد ، دل به خاک و خون زد
    نرو از روزگارم ، بی تو تمومه کارم
    هزار بار اومدم نبودی ، گرفتار اومدم نبودی
    هزار بار اومدم نبودی ، گرفتار اومدم نبودی
    به دنبال تو باز اومدم ، پی چشم سيات اومدم
    فقط با يک نگاه اومدم
    بايد سر به جنون زد ، دل به خاک و خون زد
    نرو از روزگارم ، بی تو تمووومه کارم
    گذشتن از تو آسون نيست ، مثل تو يار فراوون نيست
    گذشتن از تو آسون نيست ، مثل تو يار فراوون نيست
    مثل تو يار فراوون نيست
    بايد سر به جنون زد ، دل به خاک و خون زد
    نرو از روزگارم ، بی تو تمومه کارم
    به من آنکه بدی آموخت تو بودی تو بودی تو بودی
    من و آتیش زد و خود سوخت تو بودی تو بودی تو بودی
    اونکه با تیغ به زهر آلوده عشق
    دل و دینم و بهم دوخت تو بودی
    اونکه با شعبده بازی به نیرنگ
    لب فریاد من و دوخت تو بودی

    به من آنکه بدی آموخت تو بودی تو بودی تو بودی
    من و آتیش زد و خود سوخت تو بودی تو بودی تو بودی

    آخر این قصه ما از خود ما از ابتدا پیدا بود نیرنگ بود رویا بود
    دشمن ما از خود ما هر لحظه بین ما بود از ما بود با ما بود



    تو منو به بازی تلخی کشوندی
    که ندونسته به انتها رسوندی
    من به خواب تو تو جادو شده خواب
    دشمن ما رو سر سفره نشوندی
    اونکه دل به قصه ها باخت تو بودی توبودی توبودی
    خونمون را روی آب ساخت تو بودی توبودی توبودی

    آخر این قصه ما از خود ما از ابتدا پیدا بود نیرنگ بود رویا بود
    دشمن ما از خود ما هر لحظه بین ما بود از ما بود با ما بود
    آيينه پرسيد که چرا دير کرده است نکند دل ديگري او را سير کرده است خنديدم و گفتم او فقط اسير من است تنها دقايقي چند تأخير کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده است..

    خنديد به سادگيم آيينه و گفت احساس پاک تو را زنجير کرده است گفتم از عشق من چنين سخن مگوي گفت خوابي سال‌ها دير کرده است در آيينه به خود نگاه مي‌کنم ـ آه! عشق تو عجيب مرا پير کرده است راست گفت آيينه که منتظر نباش او براي هميشه دير کرده است..
    تو فرشته آسا رسیدی و مرا در
    گستره ی نیلی خود به آغوش
    کشیدی.
    تا نبودی دنیا گلی از
    جنس عاطفه کم داشت و
    من نگاری ازجنس تو.
    تا نبودی این حیران سرگشته
    روزهای سیاه خود را در شب
    حل میکرد و شبهای ظلمات
    راغریبانه به اندوه سپید
    میرساند.
    تو نبودی و من انگار هیچ وقت
    زنده نبودم.
    من زندگی نکردم تا تو نبودی
    دیگر شبها به خوابم نمی آیی... نمی خواهم فكر كنم به خواب دیگری می روی ... دستانش را می گیری و ...
    نه، سخت است به خدا... خیلی وقتها نمی خواهم باور كنم ... این چیزها كه باور كردنی نیست ... نمی گنجد در كت احساسم ...
    من آرام آرام تمام می شوم... به آرزوی آغاز هر روزه ی تو ... چه فرقی می كند در آغوش من یا دیگری ... خوشبختی از آن توست ...
    و من ... در كنج این تفاوت تلخ می سوزم... خاكستر می شوم... در خاطره های تو گم می شوم ... و باور می كنم این چیزهای باور نكردنی را...
    لبخند تو
    اب نباتی قرمز بود
    با طعم چسبناک شادی
    یعنی
    هدیه ای کشدار و بی روبان
    اب نباتت
    به کوچکی لبخندی بود
    اما
    دهان جهان را شیرین کرد
    شوق رفتن داشتم

    در دلم امیدها می کاشتم
    بوی تو در نفسم جاری بود

    یاد تو یاری بود
    تا که این راه پر از عشق تو را پیمودم
    و تو را بوییدم
    ولی از دور صدایی به تو گفت
    راه تو پر خطر است
    و تو ترسیدی باز
    و گریزان شدی از قبله و از راز و نیاز
    رفتی از کنار من بخاطر ترس ولی
    من نترسیدم و از کنار تو بگذشتم
    پلک که می‌زنی
    پروانه‌ای از نگاهت بال می‌گیرد.
    چراغی زرد روشن می‌شود


    عطر گل محمّدی


    مونیتورم را مست می‌کند.


    تو" آنلاین" شده‌ای!
    شاعر شده‌ام

    همة واژه‌هایم دو حرفی‌ست

    ... تو ... تو ... تو...
    من بودم
    تو
    و یک عالمه حرف ...
    و ترازویی که سهم تو را از شعر هایم نشان میداد !!!
    کاش بودی و
    میفهمیدی
    وقت دلتنگی
    یک آه
    چقدر وزن دارد
    دیگر برای از دست ندادن تو
    توان لازم نیست
    تو اگر بخواهی می مانی
    و من همه دست هایم را برای ماندنت خسته نمی کنم
    تو اگر بخواهی
    چشم هایم از خیسی سرد این همه گره های کور نمی ترسد
    تو اگر بخواهی می مانی
    حتی اگر قلب من پر شده باشد
    اصلا تو خود دل می شوی
    جایگاه همه بودن ها و نبودن ها...
    ...اگر بخواهی!
    وجب هایی جنوب ِ سبلان و کندوهاش

    بیشه زار ِ گرم و دلبرکانه ای ست...
    " می شود شب را همینجا خوابید" ...
    بلد ِ راه تویی ؛
    هرچه تو بگویی ...
    خورشید خانوم چارقد مشکی نمی خواس
    مثل شما با این سر و شکل و لباس
    کپه ی نور ماه سبک تر از هواس
    خورشید خانوم رهاتر از من و شماس
    هر کی می خواد با ک ل ا شی
    سر کلاس نقاشی
    پیرهن گلدار نکشیم
    خاطره ی یار نکشیم
    درخت سرباز نکشیم
    بدتر از اون ساز نکشیم
    باید بدون عاقبت
    دو بال پرواز می کشیم
    درای این مدرسه رو
    رنگی و دلباز می کشیم
    رو کاغذای بی صدا
    ساز می کشیم ، ساز می کشیم...
    لحظه‌ی دیدار نزدیک ست.

    باز من دیوانه‌ام، مستم.
    باز می‌لرزد، دلم، دستم.
    باز گویی در جهان دیگری هستم.

    های!نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ!
    های،نپریشی صفای زلفکم را، دست!
    و آبرویم را نریزی ،دل!
    -ای نخورده مست-
    لحظه‌ی دیدار نزدیک ست.
    بر آن بودیم که پاکی را نگه داریم،

    بدی را بیش از آن واقعیت بود.

    بر آن بودیم که کینه از دل بزداییم،
    گر چه توفان دانه ها را پریشان کرد.
    آن که بداند دانه ها چه سبکند،
    از ستایش تندر بیمناک می شود.
    آن جا که زمین رسیده تا آسمان،
    به پایان خود می رسد
    ( در فروغی که رویای ناپیدای خدا
    پرسه می زند.)
    میان سنگ و خیال
    برف ، این قاقم گریزپا.
    من کیم؟
    شاید شاعرم
    نه مطمئن نیستم
    قلم روح من، جز این کلمه‌ی عجیب، چیزی نمی‌نویسد:
    «‌ دیوانگی»
    پس شاید نقاشم
    نه، این هم نیستم
    تخته شستی روح من، جز یک رنگ ندارد:
    « شوریدگی»
    پس لاید نوازنده‌ام
    اینهم، نه!
    بر شستیهای پیانو روح من، جز یک نت نیست:
    « دلبستگی»
    پس چیم من؟
    ذره‌بینی بر دلم می‌نهم
    تا به مردم نشانش دهم


    کیم من؟
    ــــ دلقک روح خودم!
    زندگی گره ای نیست که در جست و جوی گشودن آن باشیم. زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد.

    به قدر کافی نادان باش تا معجزه را باور کنی
    به قدر کافی ضعیف باش تا بدانی که نمی توانی
    به قدر کافی عاقل باش تا بدانی همه چیز را نمی دانی.
    به قدر کافی قوی باش تا هر روز با دنیا روبه رو شوی.
    همیشه فکرکن که توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی پس مراقب باش به طرف کسی سنگ پرت نکنی چون

    اول دنیای خودتو می شکنی.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا