اجازه میخواهم اندکی آسودگی را تجربه کنم
حالا سالهاست گاهی اوقات برمیگردم و
سمتِ چپِ شانهام را نگاه میکنم
حالا سالهاست گاهی اوقات از دوستِ دانای خود
از همان راهبلدِ رويای گمشده سوال میکنم:
- پس کی وقتِ رفتن فراخواهد رسيد؟
من خستهام
خسته از آينه، از آدمی، از آسمان!
مگر تحمل يک پرندهی کوچکِ خانهزاد
يک پرندهی جامانده از فوجِ بارانخوردهی بیبازگشت
تا کجایِ اين آسمانِ تمامِ روياهاست؟