می خواستم ترانه ای باشم که بچه های دبستانی از بر کنند ، دریا که میشنود طوفانش را پشتش پنهان کند و برگهای علف نت های به هم خوردنشان را از روی صدای من بگیرند. می خاستم ترانه ای باشم که چشمه زمزمه ام کند. آبشار با سنج و دهل بخواند. اما ترانه ای غمگینم و دریا، غروب، بچه هایش را جمع میکند که صدایم را نشنوند. نت هایم را تمام نکرده چرا رهایم کردی؟!