من از تکرار این قصه برای خویش دلگیرم
گمانم از غم این عشق ، دل از هر یار برگیرم
چه رازیست در پس این غم که ان را دوست میدارم
چرا پای بلای جان همی تا صبح بیدارم؟
چرا اندیشه ام اینست که با عشق محکمن چون مشت؟
چرا با اینکه میدانم مرا یک روز خواهد کشت؟
نباید این چنین باشم ، که بهر عشق چون برده
منی که خوب میدانم چه بر روز من اورده
خدایا خوب میدانم ربوده ماه شبهایم
همین باشد دلیل این ، که من تنهای تنهایم