اگر آسمان بتواند ماهش را فراموش کند...
اگر ستاره طلوع خورشید را به امید غروبش یه تماشا ننشیند، تا دمی را آسوده درحصار دستان مهتاب بیاساید...
من چشم در راه تو نمی مانم!
تو نمی دانی وقتی به خانه باز می گردی با چه شوقی به سویت می آیم...
گلهای رز شاهدند! می توانی از آنها بپرسی...
و ساعت روی دیوار!
از او بپرس؛ از صبح که می روی تا شب که باز می گردی چند بار وزنه ی سنگین نگاه مرا متحمل می شود...
آسمان دلتنگی گواه این حقیقت است...
که از همان ثانیه ی اول جدایی، بر روی شانه های ظریف من جای می گیرد و مرا بی تاب بازگشت تو می کند...
آری همسفرم!
من از سپیده ی صبح تا آخرین نفس های روز...
از مرغان عشق،از کبوتران عاطفه،از بنفشه های مهربان مدد می گیرم تا
میعادگاهمان را بیارایم و خود را به شکل زیباترین و خوشبوترین گل هستی در بیاورم
و به انتظار ترنم گوشنواز پاهایت بنشینم...
پس مرا محق بدان وقتی سمفونی قدمهایت گوشم را می نوازد
کبوتر دلم را از حصار تن آزاد کنم ...
همچون پروانه ای بر گلبرگهای قلبت بنشینم
و تو را تا لحظه ی میلاد خورشید، رها نکنم...