پدر (عطاران): منم بچه بودم تاريكی رو دوست نداشتم
پسر (شيرخانلو): می ترسيدی؟
پدر: آره... هر وقت می رفتم خونه مادربزرگم از در خونشون تا حياط، يه راهروی تاريك داشتن بهش ميگفتن "دهليز" من از ترسم چشامو می بستم و ميدويدم. اينقدر ميدويدم تا برسم به حياط.. وقتی چشامو باز می كردم ديگه همه جا روشن بود...