یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم!
مثل آتش زیر خاکستر می ماند...
حساب از دستم در رفته...
چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم...؟
چــه حقيــر و كوچک اســت آن کســی كــه بــه خود مغــرور است...
چــرا كـــه نمی دانــد بعــد از بــازی شطرنــج،
شــــاه و سـربــاز هـمــه در يک جعبــه قــــرار می گيرنـــد...
سلام مریم جان. مرا ببخش که گاهی این پیامها را براتون میفرستم... خواهشاً اگر ناراحتت می کند بگو تا دیگه مزاحمتون نشم آخه من فکر می کنم این پیامها حرف دل همه جوونهاست چه برسه به من پیرمرد......
شب که می شود
بساطِ رویا می گستراند
خیالت در دلم
و تا گرگ و میش چشمها
مرا با قطار آرزو ها
راهی تو می کند
از سد حادثه ها می گذراند
و مرا تا ایستگاه آخر
که آن را عشق خوانند
مسافر می کند
و در آن ایستگاه متروک
تا سقوط خورشید
صدای پای تو را
انتظار می کشم...
به مغازه آرزوها رفتم
آرزوها همه جنس
ابریشم، کتان، ساتن
همه رنگ
زرد و قرمز عنابی
...
بر سر دخل خدا را دیدم
رؤیا را متر می زد
انسانها را دیدم
همه در حال چانه زدن
به خودم گفتم
بخرم، نخرم؟
تهی از مغازه بیرون آمدم
آرزوها را پشت سر گذاشتم
سوار تاکسی تنهایی شدم
و آدرس دلم را به او دادم
و دور گشتم از...