قفس داران سکوتم را شکستند
دل دائم صبورم را شکستند
به جرم پا به پاي عشق رفتن
پر و بال عبورم را شکستند
مرا از خلوتم بيرون کشيدند
چه بي پروا حضورم را شکستند
تمنا در نگاهم موج مي زد
ولي روياي دورم را شکستند
قفسم را مشکن تو مکن آزادم ،
گر رهايم سازي به خدا خواهم مرد ،
من به زنجير تو عادت کردم .
بارها در پي اين فکر که در قلب توام ،
با تو احساس سعادت کرد
به خدا خوشبختم تو محبت کن و بگذار
تا عمري هست من بمانم
چو اسيري به حريم قفست...
خـدا را چه دیـدی ؟!
شاید یك روز در كافه ای دنـج و خـلوت ، این كلمه ها و نوشته ها صـوت شـدند ؛
بـرای ِ گوش هـای ِ تـو
كه روی ِ صنـدلی ِ رو به روی ِ مـن نشسته ای ... و بـرای ِ یك بـار هم كه شـده
، چـای ِ تـو سـرد شـد
بس كه خیـره مانـدی به مـن ... !