صدای اذان روحم را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
غروب بود
مثل هميشه قبل از هر چيز نگاهم به قطره هاي سرم افتاد
چند قطره اي افتاد که متوجه حضور کسي شدم
خـدا کنار تختم نشسته بود و سرش را روي تخت گذاشته بود و منتظر بود بيدار شوم...نفس عميقي کشيدم که سرش را بلند کرد
لکه هاي سرخي در چشمانش بود که...