دارم می نویسم,برای چه نمی دانم . اما حس غریبی دارم
بدون اینکه حتی کلمه ای در ذهنم باشد کلمات پشت سر هم نوشته می شوند ، به دلم می گویم: نوشتن را به یاد بیار
می دانی چند وقت است که برایم یک دل سیر ننوشته ای ؟ دلم آرام گریه می کند.
چقدر دوست دارم بخندد. خیلی وقت است که خنده اش را ندیده ام.
دلم به حال این همه شکستگی هایش می سوزد.
چقدر تنهاست! تمام دلیل زنده بودنش,نوشتن است ولی خیلی وقت است که نمی تواند بنویسد.
می ترسم این روزها از بی کسی و بی واژه ای دق کند!دل شکسته ام را دوست دارم.
به یاد می آورم تمام آن لحظه های غم انگیز را که صدای ترک خوردنش را می شنیدم .
دل,نگرانش شده ام. یک بار آنچنان ترک خورد که از صدایش غرورم شکست!