‎ ‎
پسندها
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • مریدی انگشتری یاقوت به دست شیخ دید و گفت: یا شیخ، انگشتری خویش به من عطا کن تا هرگاه آن را به انگشتم دیدم به یاد تو افتم.
    شیخ فرمود: انگشتری را نمی دهم تا هرگاه به انگشت میانی خود نگاه کردی به یاد من بیفتی.
    یعنی مرید تا سه روز نعره می زد.
    ارور 800 میده ...

    دارم کلافه میشم .

    یه کاری بکن

    یارا ...
    سلام " کا " !!!

    ما هنوزم نتونستیم " نکت " بشیم !!!
    ای روح میدانی ؟

    خردمندی را در بادیه ای دیدم بس تنها ...

    گفتمش ای خردمندی مرا پندی ده تا توشه ی راهم باشم ...

    گفت ای پسر !!! پندی تو راد دهم در حد بارسلونا . باشد که رستگار شوی ...

    سپس لختی نگریست و سپس اهی بلند سر داد و گفت :

    هان ای پسر . ایا به روح اعتقاد داری ؟؟؟

    گفتمش بلی یا شیخ ...

    گفت : اگر داری خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل !!!

    اندکی در جمله ی ان بزرگوار تامل و تدبر کردم و سپس مصدا ق انشعر برایم پدیدار شد :

    مردان خدا پرده ی پندار دریدند !!!

    پس جامه ی خویش دریدم و به بیابان سر نهادم ...

    و من به " روح " اعتقاد دارم ...
    سلام ای روح ...

    اون چیزه که دادی کار نمیکنه دیگه ....

    چرا ایا ؟؟؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا