رو به سوي جاري تاريخ مي رفتم كه آزادي از قيد و بند زمان موجب شد تا فرياد كنم،
وقتي قلم از زبان تو مي نويسد، خواب را چگونه بايد تفسيركرد؟
كوه سر خورده اي، سرد و سنگين، پاسخ گفت:
من نيز درپي اين سؤال چنان آتش گرفتم كه كسي راز خلقتم نفهميد.
گفتم: ولي اين فرهاد بود كه مرد!
گفت: آنقدر ناله اش را شنيدم كه تا ابد روزي هزار بار در آتش خود بسوزم و بميرم.
تازه، گيريم كه فرهاد مرد در غم عشق مردن، مرگ نيست،
جاودانه زيستن است.