شیما رضایی
پسندها
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • گاهی آنقدر بدم می آید

    که حس میکنم باید رفت

    باید از این جماعت پُرگو گریخت

    واقعا می گویم

    گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا

    حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،

    ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!

    گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،

    گوشه ی دوری گمنام

    حوالی جایی بی اسم،

    بعد بی هیچ گذشته ای

    به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.

    بعد بی هیچ امروزی

    به یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست.

    گاهی واقعا خیال می کنم

    روی دست خدا مانده ام

    خسته اش کرده ام.

    راهی نیست

    باید چمدانم را ببندم

    راه بیفتم...بروم.

    ومی روم

    اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم

    کجا...؟!

    کجا را دارم٫ کجا بروم؟.


    تو کجایی سهراب؟آب را گل کردند...چشمها را بستند و چه با دل کردند....
    وای سهراب کجایی آخر؟....زخم ها بر دل عاشق کردند....خون به چشمان شقایق کردند...
    تو کجایی سهراب؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند،همه جا سایه دیوار زدند...
    ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است!دل خوش سیری چند؟
    صبر کن سهراب قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیــــــــــــرم



    نبسته ام به کس دل

    نبسته کس به من دل

    چو تخته پاره بر موج

    رها رها رها من

    ز من هر آن که او دور

    چو دل به سینه نزدیک

    به من هر آنکه نزدیک

    از او جدا جدا من

    نه چشم دل به سویی

    نه باده در سبویی

    که تر کنم گلویی

    به یاد آشنا من

    ستاره ها نهفته اند

    در آسمان ابری

    دلم گرفته ای دوست

    هوای گریه با من
    یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی



    به خلوت با خیال من تکلم می کنی گاهی



    هر آن لحظه که پیدا می شوی از دور مثل من



    به ناگه دست و پای خویش را گم می کنی گاهی



    چنان دریا ، نا آرام و توفانی تو روحم را



    اسیر موجهای پر تلاطم می کنی گاهی



    دلم پر می شود از اشتیاق و خواهشی شیرین



    در آن لحظه که نامم را ترنم می کنی گاهی



    همه شعر و غزلهای پر احساس مرا با شوق



    تو می خواهی و زیر لب تبسم می کنی گاهی



    تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق



    یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی


    از بي تو تا ابد بارانيم

    در حصار عشق تو زندانيم


    باز امشب دل صدايت ميكند


    با تب عشق آشنايت ميكند


    باز امشب كوچه پر از ياس شد


    آسمان دل پر از احساس شد


    باز چشمانم به راهت مانده است


    بي تو مي دانم كه قلبم مرده است


    باز لبهايم غزل خوانت شده


    عاشق پيدا و نهانت شده


    باز بي تو تا ابد بارانيم


    در حصار عشق تو زندانيم
    روزگاری که بـهانه های بسیـار برای گریـستن داریـم !
    هشـت واقـعیت جـالب از هشـت گوشـه دنیـا
    خواهش میکنم امیدوارم بتونیم دوستایه خوبی براهم باشیم
    سلام خواهش میکنم خوشحال شدم ازآشناییتون دوست عزیز:smile:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا