د
پسندها
6

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • حال من خوب است، شبیه گلی تنها که روی صخره های دلتنگی روییده است و همنشین امواج خروشان فراق است.
    این نامه را در پارچه ای مخملی از عطر شورانگیز نگاهت پیچیده ام و به رودی زلال که از گل های محمدی معطر شده است سپرده ام، باشد که به دستت برسد
    نه مجال گرفتن فال حافظ را دارم، نه خیال شانه کردن گیسوان ماه، باید بروم
    .
    .
    .
    باقی بقای تو
    نزدیک هستی و از من دوری. البته نه مثل آن دو خط موازی؛ بلکه در قلبم هستی و در کنارم نیستی. شاید مثل اسفند و فروردین. من اسفند پیر و خسته و تو فروردین شاد و شکوفا. اما درست تر این است که من پاییزی ام. درست نیمه پاییز.
    و یادم می آید: « پاییز بهاری ست که عاشق شده است.»
    داشتم با خودم فکر میکردم که سطرهای این نامه ها آرامگاه خاطرات مرده و واژه های کوچه بازاری نیستند که بشود به راحتی از کنار آنها گذشت.
    هر کلمه با آب زمزم معطر است و تو بهتر از هر کس میدانی که من چه میگویم.
    چقدر حرفهای ناگفته بر دلم تلنبار شده اند که در هیچ استعاره ای جا نمی شوند.
    شاید اگر باران ترجمان دلتنگی‌های ابر باشد، این نامه ها هم ترجمه تشویش ها و هذیان های شاعرانه من هستند که قدری می توانند دل ناشکیب مرا آرام کنند.
    باغبان مهربانم!
    همه ی دستها به طمع چیدن به سمت من دراز می شوند، این دل تنها در سایه سار قبلیه دستان گرم تو آرام می تپد. همین

    حق با آفتاب‌گردان‌ها ست
    امروز سبدی از مهربانی به همراه چند شاخه محبت که بوی خاطرات تو را می‌دادند برایت پست کردم، مطمئنم که به دستت می رسند، این را می شود از نغمه ی چکاوک ها و عطر دل انگیز گل های ارکیده لابه‌لای واژه هایت فهمید...
    اینجا همه ی جاده های عشق به تو منتهی می‌شوند، جاده های که رایحه ی نفسهای تو را به مشام من می رسانند و شمیم حضور تو را مژده می دهند...

    حال من!
    چه عرض کنم، شبیه رهگذر دل خسته ای هست که دلخوش به فانوس های چشمک زنی است که سر راهش قرار می دهی...
    یقین دارم که تنهایم نمیگذاری، دستم را می گیری و از این بیابان‌های دلتنگی عبور می دهی...
    امشب دیگر قصد ندارم که لباس استعاره به تن واژه ها بپوشانم، ساده و بی آلایش می نویسم که دلم شبیه پرنده کوچکی است که اسیر طوفان دلتنگی هاست...
    شبیه رندی فلک زده در سرمای زمستان...
    مانند درخت سروی که موریانه های بی قراری امانش را بریده اند...
    .
    .
    .
    فرقی ندارد، بی تو نسیم های بهاری هم همچون بادهای تابستان ملال آورند...
    بگذار صادقانه بگویم؛ بی قرارم و بوی پیراهن یوسف را میخواهم...
    بیا و مشتی آفتاب بر سایه های دلتنگی بپاشان.
    از تو که می خواهم بنویسم بی درنگ واژه ها دستم می اندازند، اینها هم فهمیده اند که من چقدر دوستت دارم. اما من هم شگردهای خاص خودم را دارم، البته که از خودت یادت گرفتم، چشمانم را می بندم و خیابانهای خیالم را قدم میزنم، خیابانهای پر از عطر تو...

    یاد تو بند بند وجودم را به وجد می آورد، شبیه هیجان کودکی سوار بر چرخ و فلک.
    خود را غرق در آفتاب مهربانی ات کرده ام، آفتابی سوزان از سرچشمه عشق...
    پرستوها هم به میمنت یاد تو سر از پا نمی شناسند، گویا فهمیده اند که غرق در آسمان خیال چه کسی هستند. نسیم نگاه تو عاشقانه تر از همیشه صورتم را نوازش میکند، نوازشی از جنس دست فرشتگان، از جنس دستان پر مهر تو...
    می بینی! یاد تو همچون دم مسیحایی همه چیز را زنده می‌کند...
    شبیه باران بر زمین مرده!!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا