خستگی هایم را با خدا قسمت کرده ام ...
خدا قبول کرده است، سهم بزرگتری از خستگی هایم را برای خودش بردارد !
چون من کوچکترم،کمترش برای من باشد !
درد هایم هم همینطور ...
به خدا گفتم که من کوچکم و ضعیف
و خواستم درد ها و خستگی هایم را، همه اش را بدهم برای خدا باشد !
خدا قبول نکرد ...
گفت آدم زنده ی بی درد وجود ندارد !
اگر بخواهی،
درد ها و همه ی خستگی هایت را،با زندگی ات ازت می گیرم !
همه را با هم ...
من قبول نکردم ...
سهمی از درد ها و سهمی ازخستگی هایم و همه ی زندگی ام را نگه داشتم ...
.
.
.
نفس می کشم و خدا هم هست ...!