میخواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که:
پدر تنها قهرمان بود
عشق ، تنها در آغوش مادر خلاصه می شد
بالاترین نقطه زمین شانه های پدر بود
بدترین دشمنانم خواهر و برادرهایم بودند.
تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود
و معنای خداحافظ
تا فردا بود.
من زنــ ـم...
و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو میبرد!
دردآور است که من آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتی.
قوس های بدنم بیشتر از افکارم به چشم هایت می آیند
. تاسف بار است که باید لباس هایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم.
( سیمین دانشور )
آقـای ِ شهـردار!
بـگوییـد ایـن قـدرعـوض نکـننـد
رنـگ و روی ِ ایـن شـهرِ لـعنتـی را ...
ایـن پیـاده رو هـا ...
میـدان هـا ...
رنـگ و روی ِ دیـوار هـا ...
*خـاطراتـم* دارنـد از بیـن می رونـد!
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب سپهری...
روزی از روزها ،
شبی از شب ها ،
خواهم افتاد و خواهم مرد ،
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم
تا هرچه دورتر بیفتم ،
تا هرچه دیرتر بیفتم ،
هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،
پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،
افتاده باشم و جان داده...
ماهیان از از تلاطم دریا
به خدا شکایت کردند
و چون دریا آرام شد
خود را اسیر صیاد یافتند
در تلاطمهای زندگی حکمتی نهفته است
از خدا بخواهیم دلـمان آرام باشد
نه اطرافمان